eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت175 از همه بچه ها تک تک خداحافظی کردم ولی سریع! دوباره دست و چادر بی‌بی رو بوسیدم
ساک خاکیمو گوشه اتاق که با پتو فرش شده بود گذاشتم‌. مرصاد با یکی از بچه ها رفته بودن شناسایی. هفته دیگه عملیات بود و شانس آورده بودم که رسیده بودم. یکی از بچه ها که قد و قواره ریز و موهای لخت سیاه داشت اومد کنارم نشست و زد رو شونه‌م. خندید و با کنایه گفت: - دادا ما پنج ماهه اینجاییم عملیات نبردنمون! شانس داری یا پارتیت کلفته؟ - پارتیم که حضرت زینبه! چند سالته؟ - خوشا بابا. سیدی مشتی؟ - به لطف خدا پسر حضرت زهرام...نگفتی! چند سالته؟ - با کلی خواهش و التماس اومدم. چقد فقط به دست و پای مامان بابام افتادم! چقد التماس فرمانده گردان کردم...میگفتن چون بچه ای و تک پسرم هستی نمیبریمت! آخه این چه قانونیه؟! - چند سالته؟ - نوزده... - پس بگو...چطوری راضیشون کردی؟ - داستان داره. قد هیفده سالگیم تا حالا... - بابا دمت گرم. هنوز به سن قانونی نرسیده بودی داشتی خواهش و التماس میکردی که بیای؟ تلخ خندید. ولی چشماش برق داشتن. - خلاصه که شانس و پارتی کلفتتو عشق است دادا. هنوز چیزی نگفته بودم که چند تا از بچه ها با خنده و سرخوش اومدن تو اتاق. این بار خیلیاشونو نمیشناختم. از بچه های سری پیش که اومده بودم، فقط هفت، هشت نفر رو میشناختم و مابقی شهید شده بودن...منم ازشون جا مونده بودم...و خدا میدونست تو دل داداش مرصادم چی‌میگذشت وقتی به رفقای پریده‌ش فکر میکرد. - سلام سید. سلام مهدی. پس اسم این بچه مهدی بود. سر تکون دادم و جواب سلامشو دادم. هرکدوم یه گوشه نشستن و شروع کردن از عملیات آخر هفته حرف زدن‌. منم کتابم رو از تو ساکم بیرون کشیدم و مشغول شدم. ولی گوشمم بهشون بود‌. - فردا شب هم یه شناسایی دیگه داریم. ولی فرمانده میگه مرصاد و رضا باید استراحت کنن خیلی سخته شدن این چند روز. برا عملیات اصلی لازمشون داریم. برق تو مردمک چشمام دوید. شناسایی فردا شب با خودمه! مهدی دوباره زد رو شونه‌م. - به فردا شب فکر میکنی؟ نترس به تو نمیرسه. من خیلی وقته رزروم داداش! شونه بالا انداختم و لبخند زدم. یعنی فرمانده این بار میفرستتش با اینکه مثل دفعه های پیش نگهش میداره؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لب بلندی کنار مرصاد نشستم و دست رو شونه‌ش گذاشتم. - به چی فکر میکنی؟ نگاه از افق تاریک گرفت و تو چشمام عمیق شد. چشمای خسته و خمارش خیس بودن ولی سد محکمی از غرور و شجاعت جلوی روان شدنشون رو گرفته بود. علامت سوال تو سرم چرخید و چرخید ولی به جواب نرسید. چند ثانیه ای در سکوت نگاهش رو به نگاهم گره کرده بود. با صدای مصممی که ته دلش میلرزید گفت: - از خانواده‌م خبر داری؟ محو خندیدم. - دلت تنگ شده؟ چشم ازم گرفت و سر به زیر انداخت. انگشت رو قنداق اسلحه‌ش کشید و نفسش رو سردرگم بیرون داد. لب گزید. فکرش آشفته بود و پیدا بود که دلش تنگ شده. مردمک چشمای بی‌قرارش می‌لرزیدن و مدام آب دهنش رو قورت میداد بلکه این بغض سیریش دست از سرش برداره. تو دلم گفتم: کاش برمیگشتی...بعدِ تو، خونه‌تون خیلی بهم ریخته پسر! فشار نبودنت داره اذیتشون میکنه... - سید سبحان...مامان بابام خوبن؟ مهر تو صدام ریختم و با آرامش خاطر گفتم: خوبن! با مکث و تردید دوباره پرسید: بچه ها چطور؟ یوسف، کوثر، دوقلو ها... لبخند رو لبش جوونه زد؛ - محیا... لبخندم رو پررنگ تر کردم و گفتم: همه‌شون خوبن... کِلاشِ رو پاهاش رو زمین گذاشت؛ سرشو رو زانوهاش گذاشت و زانوهاشو بغل گرفت. سرش رو آورد بالا و رو ساعد دستاش گذاشت. نگاهش رو بین ستاره ها تاب داد و با بغض پرسید: آبجیام...سـ...سها...خوبه؟ تصویر خواهر بی‌قرار و بهم‌ریخته‌ش جلو چشمام رژه رفت. چشمای نگران اون روز...اولین چیزی که گفت حال مرصاد بود! حال مرصاد چطوره؟ مثلا بهش بگم خواهرت اعصاب نداره؟ سر منم هوار میکشه که دست از سرش بردارم و حواسش نیست که چقد آشفته‌ست؟ داداش من! چی بگم بهت؟ میگم خانواده‌ت خوبن ولی ندیدمشون که...خواهرت رو که دیدم چی بگم؟ - چرا جواب نمیدی؟ سر تکون دادم و فکر و خیال رو کنار زدم. لبخندم رو برگردوندم سر جاش و زبون به لب کشیدم. - آم...خب... - چی شده؟ - هیچی هیچی! - خب؟ - خب...اونم...خوبه... - دلش تنگ شده نه؟ دل یوسف و کوثر ام خیلی تنگ شده...بابامم شکسته تر شده...مامانمم همین طور‌! مگه نه؟ - آره...آره...بعد تو خیلی چیزا تو خونه‌تون خوب نیست! دل همه‌ برات تنگ شده... بغضش رو قورت داد و با خنده اشک هاشو پاک کرد. سعی کرد حالش خوب باشه. گوشه لبش رو به دندون گرفت و با نگاهی که از این نقطه به اون نقطه سرگردون بود گفت : - فردا شبِ عملیاته! ولی این یکی با همه قبلیا فرق داره...
🌱کاروان عمر، می تازد بہ تندی ای دریغ! حسرت دیدار بر دل، مهربان ما، بیــا.... 🌱غم‌سرای بخت ما در اشتیاق پای توست چشم بر راہ تو داریم،میهمان ما بیــا.... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🍃🌹🌻🍃🌹🌻🍃🌹🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا🙏 تو هوایمان را داری نگاهمان میکنیُ همین نگاهت❤️ میشود تمامِ دلخوشیِ دلهای شکسته 💔 همین نگاهت میشود تنها اُمید دلهای ناامید 🌹 خدایا نگاهت را از ما مگیر✨❤️ آمیـــن یا رَبَّ 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت177 لب بلندی کنار مرصاد نشستم و دست رو شونه‌ش گذاشتم. - به چی فکر میکنی؟ نگاه از ا
- مرصاد... - هوم؟ - خیلی برا شهادتم دعا کن...خیلی...به جون بی‌بی دعا نکنی سر پل صراط نمیذارم رد شی! خیره به آسمون خندید و چشم هاشو بست. - خدایا این رفیق منم بیار پیش خودم. تنها نمونه گناه داره طفلی. قهقهه ای سر دادم و یه ضربه محکم به شونه‌ش زدم. - آخ! اصن اشتباه کردم برات دعا کردم خدایا این بی شعورو همینجا نگه دار. - هوی هوی! نمیذارم رد شی به جون خودت اینطوری دعا کنیا. - مگه من بدون تو میرم آخه... این جمله‌ش یک لحظه لبخند رو لبم خشک کرد. آب دهنم رو قورت دادم. لبخند تلخی دوباره رو لبام نشست. بدون من نمیری؟ اگر منو نخوان مجبوری بری...اگر منو نخرن باید بری...باید بری و اونجا شفاعتم کنی! اسم منم بنویسی تو لیست مأموریت بعدی. اگر بری بدون تو میمیرم مرصاد! - پاشو پاشو بیا تو دماغت قرمز شده. یکم استراحت کن خیلی خسته ای! - میام حالا تو برو تو. با نگاهش بدرقه‌م کرد و برگشتم به ساختمون قرارگاه و اتاقمون. نصف بچه ها خواب بودن و نصف دیگه‌شون مشغول گپ و گفت یا مناجات. چشم بین هم‌رزم های پیر و جوون و مسن ام گردوندم. دنبال مهدی بودم. نگاهم کنج دیوار توقف کرد و تک خنده ی آهسته ای حواله پسرِ خسته کردم. از بین بچه ها گذشتم و نزدیکش شدم. پشت به دیوار رو زمین خشک از خستگی خوابش برده بود. پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود. دست راستش رو زیر سرش گذاشته بود و صورت رنگ پریده و بی‌حالش آرومِ آروم بود. از یکی از رزمنده ها پتو گرفتم و با احتیاط روش کشیدم. از طرفی دلم میخواست برای عملیات فردا همراهمون باشه و شجاعت این قاسم رو تو خط ببینم. از یک طرف هم دلم نمیخواست بیاد! مادرش چه دل آشوبی داشت الان...یکی یدونه پسر و چند ماه دلواپسی جبهه و عملیات هاش...گناه داشتن پدر مادرش... بی‌صدا کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. سر به دیوار گچی گذاشتم و تو دنیای فکر و خیالات خودم غرق شدم. ولی خیلی طول نکشید که چشمام آروم بسته شدن و خوابم برد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل تو دلم نبود. مثل بچه ای که چند ثانیه دیگه به آرزوش میرسه و از شوق یه جا آروم و قرار نداره. مرصاد ولی مثل همیشه آروم بود. هرچند اضطراب و دلتنگی ناچیزی هم تو چشمای براقش می‌دیدم! با تعلل و کلی دست دست نزدیک فرمانده شدم. مشغول توجیه چند تا از مسئولا بود و انگار که اونم برای این عملیات کمی مضطرب بود. بچه ها رفتن که بقیه رو گروه گروه توجیه کنن و نکات باقی مونده رو یادآور بشن. - جانم سید؟ - میگم حاجی...چیزه... - بگو زود عجله داریم! - حاجی حلالم کن... اخم های حاجی توهم رفت و مثل همیشه با چشمای پرجذبه‌ش به چشمام خیره شد. نگاه ازش گرفتم. سر به زیر انداختم و همون طور که با انگشت هام بازی بازی میکردم زمزمه کردم: منم میام! - شما کجا به سلامتی؟ مگه من بت اجازه دادم؟ - نه ولی... - ولی بی ولی. میمونی همینجا. با ابوحبیب و یاسر‌! والسلام. تمام هیجان و بی‌صبریم در یک آن به التماس و تمنا بدل شد‌. من برا این عملیات خودمو آماده کردم. حاجی نمیتونی نگهم داری...به مولا نمیتونم بمونم...این بی‌انصافیه...خیلی بی‌انصافیه! بغض گلوم رو فشار داد. پرده‌ی چشمام تار ‌شد. که چی؟ برا چی نباید منو ببره؟ چرا نمیخواد ببره؟ چرا نمیذاره؟ مگه من دیروز التماس عمه‌م حضدت زینب س نکردم که بزاره تو این عملیات براش بجنگم؟ - حاجی...فرمانده! چرا نباید برم؟ چرا؟ - اینش به من مربوطه. - فرمانده...توروخدا...به خون رفیقام قسمت میدم منم ببر...منم باید بیام! فرمانده...این بی‌انصافیه! نمیتونین منو بذارین برین...فرمانده... حتی بهم نگاه هم نکرد! قطرات اشک پی‌درپی از چشمه چشمای بی‌تابم فرو می‌ریختن ولی فرمانده کوچکترین توجهی به التماس هام نداشت...زانو زدم. دستش رو گرفتم. با آستین پیرهنم اشکامو پاک کردم ولی پشت بندش دوباره بی اختیار اشک هام رو گونه هام غلط میخوردن و رو خاک سرد فرود می‌اومدن. دستشو محکم چسبیدم. تقلا کرد برای رها کردن دستش از التماس هام. ولی ول نکردم. - فرمانده...تو رو به مادرم زهرا س...اجازه بدین بیام...بزارین بیام...فرمانده... نگاه آتشینی حواله صورت خیس اشکم کرد. با تمام وجود، تمنا ریختم تو چشمام و نگاهش کردم. سری به نشانه تاسف برام تکون داد. دستش رو از تو دستم بیرون کشید. انگشت به محاسن جوگندمیش کشید و اخم هاشو باز کرد. - به حضرت زهرا س قسمم نمیدادی سرم میرفت نمیذاشتم بیای. دفعه آخرت باشه! سید...پاشو...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا