eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت172 - خب مادر نزار حسرت بدرقه کردنت به دلم بمونه! اون دفعه که مثل آدمای بی‌کس و غر
* 💞﷽💞 ‌ - بی‌بی قرارمون این نبود دیگه...قرار شد به شرطی بیای بدرقه‌م که حتی یک قطره اشک هم از چشمای قشنگت نیاد. ولی زدی زیر قولت! جوابی که بی‌بی تو دلش بهم داد، از قلبش صاف به قلبم وصل شد و مداحی معروف سدرضا نریمانی تو مغزم پلی شد: "منم یه مادرم...پسرمو دوسش دارم..." آخ بی‌بی...من چطوری اون دنیا این همه محبت شما رو جبران کنم؟! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چشمامو قانع کنم که الان وقت سرازیر شدن اشک‌ها نیست! بغضم رو قورت دادم و قدم هامو که حالا می‌لرزیدن به سمت در هدایت کردم. تعلل بیشتر برابره با دلتنگی بیشتر... بی‌بی سینی ملامین گل‌گلی رو از لبه حوض برداشت. با بغض به قرآن سبز توش و کاسه فیروزه ای آب نگاه کرد. لب گزیدم و نگاه از نگاه ملتمس بی‌بی گل‌نسای بی‌قرارم دزدیدم. کاش مثل دفعه پیش بهش نمیگفتم و میرفتم... - بی‌بی... - جان دلم مادر؟ - من دیرم میشه...با اجازه... بغض وحشتناکی داشت خفه‌م میکرد که بی‌سابقه بود! دلم از چی گرفته بود؟ از اینکه بدرقه‌ی غریبانه؟ از بغض بی‌بی؟ از اینکه اگر من برم بعدش چی میشه؟ دلتنگی واسه مامان بابایی که...هیچی ازشون ندارم؟ چی...؟ دستام میلرزیدن. انگشت انداختم و در رو باز کردم. لولای در صدا داد و قامت بچه ها پشت در نمایان شد. علی، طاها، مرتضی، باقر، امیرعلی...همه‌شون اومده بودن بدرقه من!؟ ناخودآگاه تک خنده‌ای از سر بهت تحویلشون دادم و تبسم شیرینی که با بغض آمیخته شده بود جای اون دل‌گرفتگی نشست. - تو که نمیخواستی این بارم بدون خدافظی بری داداش بی‌معرفت؟ طاها بود که دستاشو باز کرده بود و منتظر بود که به درخواست این بغل جواب بدم. منم از خدا خواسته پریدم تو بغلش و هردو نزدیک بود با آسفالت یکی بشیم! ولی علی و محمد باقر گرفتنمون و صدای قهقهه‌مون تا کوچه بغلی رفت. صدای حاج آقا مهدوی صدای خنده‌هامونو قطع کرد. سرک کشیدم ببینم کجاست. از سر کوچه داشت میومد‌. لبخند دندون نمایی چهره‌ش رو نقاشی کرده بود و می‌خندید. - ببینم آقایون! شما بدون من مراسم بدرقه رو شروع کردید؟ - سلام حاجی! شما چرا زحمت کشیدین؟ - زحمت چیه پسر؟ فکر کردی مفت اومدم؟ دوباره صدای خنده‌مون لبخند به لب بی‌بی نشوند. - عه حاج آقا! - منم برات ماموریت دارم پس چی فکر کردی سید؟! خودمو تکوندم و جلوتر رفتم. دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم. - من در خدمتم‌...
حاج آقا اون یکی دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: اینا یه سری نامه‌ست... خودم تا ته قضیه و مأموریتو رفتم و گفتم: به روی چشم! - میزاشتی تموم کنم پسر! شش ماه به دنیا آمدی مگه؟  مرتضی با خنره تیکه انداخت و گفت: آره حاجی! شیش ماهه به دنیا اومدن عادتشه. نگاه آتشینی به شوخی حواله شیرین زبانش کردم و خندیدم. مرتضی هم برای رو کم کنی دستشو گذاشت رو سینه‌ش و سرشو تکون داد و با خنده گفت: چاکر شما!  همه بچه‌ها زدن زیر خنده. پاکت رو از حاج آقا گرفتم و توی ساک با احتیاط جا دادم. نیم نگاهی به ساعت انداختم؛ ای وای! - آخ آخ حاجی! بی‌بی جان...من دیرم شده. دیگه باید برم... بی‌بی قطره های اشکی که صورتش رو خیس کرده بودن پاک کرد و تلاش کردند لبخند بزنه. - مراقب خودت باش مادر...در پناه خدا... با تردید و ابهام و یه قلب بی قرار که تو سینه خودش رو به این طرف و اون طرف می‌کوبید، جلو رفتم و دست بی‌بی رو بوسیدم. چادرش رو به صورتم کشیدم چند ثانیه عطرش رو استشمام کردم. - بی‌بی گل‌نساء...حلالم کن... - سلام منو به عمه سادات برسون مادر! - چشم... از بی جدا شدم و بچه‌ها رو از نظر گذروندم تا به علی رسیدم‌. چشماش سرخ بود و صورتش خیس! لب به دندون گرفته بود و آروم پلک میزد. نگاهش به نگاه هم گره خورد و دلم می‌خواست ساعت‌ها به همین زبون بی زبونی و مخصوص خودمون با هم حرف بزنیم. بغضم رو قورت دادم و با تمام وجود به آغوش کشیدمش. دلم نمیخواست اینطوری جدا بشیم... اصلاً دلم نمی خواست جدا بشیم! سرش رو روی شونه هام گذاشت و شونه هاش شروع به لرزیدن کردن. صدای هق هق آهسته‌ش زیر گوشم، تو ضبط صوت قلبم ثبت شد و فشردمش... - داداش علی...به خاطر همه این سال ها...ممنونم... ازم جدا شد و با پشت دست اشک‌هاشو پاک کرد. - من بیشتر ازت ممنونم...حلالم کن...یادت نره وقت جهاد برام دعا کنی بی‌معرفت... لبخند به چشم های خیسش پاشیدم. طاها هم با یه لبخند تلخ و یک پرده پر اشک جلوی چشماش جلو اومد و بغلم کرد. منم محکم بغلش کردم... - حلال کن رفیق... - به حضرت زینب بگو خیلی وقته دارم انتظار میکشم. دیگه نمیدونم چیکار کنم...بگو...بگو...این جامونده‌رم دریابه... - ایشالا درمیابه...تلاش، صبر، توکل...حل میشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از همه بچه ها تک تک خداحافظی کردم ولی سریع! دوباره دست و چادر بی‌بی رو بوسیدم و به سختی نگاه از نگاهش کندم. یه سمت دلم میخواست این لحظات زودتر به آخر برسن و یه سمت دیگه خواهش و تمنا میکرد که این ثانیه ها کش بیاد و بیشتر تو چشمای بی‌بی گل‌نسام خیره بشم. ولی خواسته زیاد بود و مهلت کم. با تقلا برای سرکوب کردن اشک هام، بی‌بی قرآن رو با هق‌هق های بی‌صدا بالا سرم گرفت. انگار دروازه ی ورود من به یه دنیای دیگه باز شده بود. دفعه پیش که به هیچکس نگفتم و خودم رفتم، سبک تر از حالا بودم! چون میدونستم بی‌بی نمیدونه و دل‌آشوبم نیست. با قدم های محکم و پر از یقین، به جلو رفتم و قرآن رو بوسیدم. ذکر صلوات از لبم نمیوفتاد. پیشونی روی قرآن گذاشتم و چشمامو بستم. - خدایا...خودت هوامو داشته باش و دستمو بگیر! مراقب بی‌بی و...سها خانم و...بچه ها باش. کمکم کن سرباز اصلح باشم برا آقام. بی‌بی زینب کبری س نوکریمو قبول کنه! عطر گلاب تو بینیم پیچید و روحمو برد تا رواق های قم! آخ که چقدر دلم تنگ بود...خیلی وقت بود نرفته بودم! جمکران...آخ جمکران...اشکال نداره! ایشالا شهید که شدم میرم به همه‌شون سر میزنم... چشمه ی دلتنگ چشمام که خروشیدن گرفته بود، تصمیم به آروم شدن گرفت. لبخند رو لب هام جوونه زد. امواج دریای وجودم ساکن شدن. پیشونی از قرآن سبز رنگ بی‌بی برداشتم و دوباره بوسیدمش. مطمئن تر از پیش از زیرش رد شدم و زمزمه کردم: لبیک یا زینب ... بی‌بی پیشونیم رو بوسید و برام دعا کرد. قرآن رو تو سینی گذاشت و کاسه سفالی آب رو دستش گرفت‌. طاها ماشین رو روشن کرد و سوار شدم. - ببین سبحان داری بدون من میری ازت کرایه میگیرما! - رو چِشَم. فقط برو دیرم شده. در ماشین باز شد و علی هم جلدی پرید تو ماشین. - تو کجا؟ - بدرقه! مشکلیه؟ - کرایه تورم میگیرم. مگه ماشین شخصیه؟! - حلال اولسون! خوبه؟ اونم میدم. طاها پاشو گذاشت رو گاز و بی‌بی با چشمای خیس و بارونی و قلب نگران، آب رو پشت سرم ریخت...خداحافظ بی‌بی عزیزم...ممنونم که این همه سال برام مادری کردی. اگر برنگشتم حلالم کن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 پایان هجران ▫️ دست در دست بهاران می‌رسد روح گل، اعجاز باران می‌رسد یخ زده قلبِ جهان از بی‌کسی این زمستان هم به‌ پایان می‌رسد ▪️ چشمِ دجال است جادوی زمین معجزی چون نوح و طوفان می‌رسد ▫️ وارث خاک است مستضعف بدان یک‌به‌یک آیاتِ قرآن می‌رسد ▪️ جسم، ما را تا شکست آورده‌ است وعدهٔ پیروزیِ جان می‌رسد ▫️ خاک، تشنه از تب شیطان شده او بیاید باز باران می‌رسد ▪️ در زوال روحِ انسان عاقبت قوّتِ قلبی به وجدان می‌رسد ▫️ در جنون غرق است نسل آدمی عقل کامل، شرح و برهان می‌رسد ▪️ پرچم الله را گر دشمن است غم نباشد وقت جولان می‌رسد ▫️ تا کویر از گل بگوید راز‌ها موجِ دریا تا بیابان می‌رسد ▪️ پیر گشته فرّخی‌ها در فراق عاقبت پایان هجران می‌رسد ▫️ عشق و عرفان در نگاه نابِ او جانِ عشق و روحِ عرفان می‌رسد ▪️ جانِ فرّخ می‌دهد پیغامِ او عاقبت فرزندِ انسان می‌رسد     ▫️ باز می‌آید به کنعان غم مخور یوسف ِما با شهیدان می‌رسد ✍ سجاد فرخ‌نژاد ☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) 💔🌹 🌾🌱🌹🌾🌱🌹🌾🌱🌹🌾🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت175 از همه بچه ها تک تک خداحافظی کردم ولی سریع! دوباره دست و چادر بی‌بی رو بوسیدم
ساک خاکیمو گوشه اتاق که با پتو فرش شده بود گذاشتم‌. مرصاد با یکی از بچه ها رفته بودن شناسایی. هفته دیگه عملیات بود و شانس آورده بودم که رسیده بودم. یکی از بچه ها که قد و قواره ریز و موهای لخت سیاه داشت اومد کنارم نشست و زد رو شونه‌م. خندید و با کنایه گفت: - دادا ما پنج ماهه اینجاییم عملیات نبردنمون! شانس داری یا پارتیت کلفته؟ - پارتیم که حضرت زینبه! چند سالته؟ - خوشا بابا. سیدی مشتی؟ - به لطف خدا پسر حضرت زهرام...نگفتی! چند سالته؟ - با کلی خواهش و التماس اومدم. چقد فقط به دست و پای مامان بابام افتادم! چقد التماس فرمانده گردان کردم...میگفتن چون بچه ای و تک پسرم هستی نمیبریمت! آخه این چه قانونیه؟! - چند سالته؟ - نوزده... - پس بگو...چطوری راضیشون کردی؟ - داستان داره. قد هیفده سالگیم تا حالا... - بابا دمت گرم. هنوز به سن قانونی نرسیده بودی داشتی خواهش و التماس میکردی که بیای؟ تلخ خندید. ولی چشماش برق داشتن. - خلاصه که شانس و پارتی کلفتتو عشق است دادا. هنوز چیزی نگفته بودم که چند تا از بچه ها با خنده و سرخوش اومدن تو اتاق. این بار خیلیاشونو نمیشناختم. از بچه های سری پیش که اومده بودم، فقط هفت، هشت نفر رو میشناختم و مابقی شهید شده بودن...منم ازشون جا مونده بودم...و خدا میدونست تو دل داداش مرصادم چی‌میگذشت وقتی به رفقای پریده‌ش فکر میکرد. - سلام سید. سلام مهدی. پس اسم این بچه مهدی بود. سر تکون دادم و جواب سلامشو دادم. هرکدوم یه گوشه نشستن و شروع کردن از عملیات آخر هفته حرف زدن‌. منم کتابم رو از تو ساکم بیرون کشیدم و مشغول شدم. ولی گوشمم بهشون بود‌. - فردا شب هم یه شناسایی دیگه داریم. ولی فرمانده میگه مرصاد و رضا باید استراحت کنن خیلی سخته شدن این چند روز. برا عملیات اصلی لازمشون داریم. برق تو مردمک چشمام دوید. شناسایی فردا شب با خودمه! مهدی دوباره زد رو شونه‌م. - به فردا شب فکر میکنی؟ نترس به تو نمیرسه. من خیلی وقته رزروم داداش! شونه بالا انداختم و لبخند زدم. یعنی فرمانده این بار میفرستتش با اینکه مثل دفعه های پیش نگهش میداره؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لب بلندی کنار مرصاد نشستم و دست رو شونه‌ش گذاشتم. - به چی فکر میکنی؟ نگاه از افق تاریک گرفت و تو چشمام عمیق شد. چشمای خسته و خمارش خیس بودن ولی سد محکمی از غرور و شجاعت جلوی روان شدنشون رو گرفته بود. علامت سوال تو سرم چرخید و چرخید ولی به جواب نرسید. چند ثانیه ای در سکوت نگاهش رو به نگاهم گره کرده بود. با صدای مصممی که ته دلش میلرزید گفت: - از خانواده‌م خبر داری؟ محو خندیدم. - دلت تنگ شده؟ چشم ازم گرفت و سر به زیر انداخت. انگشت رو قنداق اسلحه‌ش کشید و نفسش رو سردرگم بیرون داد. لب گزید. فکرش آشفته بود و پیدا بود که دلش تنگ شده. مردمک چشمای بی‌قرارش می‌لرزیدن و مدام آب دهنش رو قورت میداد بلکه این بغض سیریش دست از سرش برداره. تو دلم گفتم: کاش برمیگشتی...بعدِ تو، خونه‌تون خیلی بهم ریخته پسر! فشار نبودنت داره اذیتشون میکنه... - سید سبحان...مامان بابام خوبن؟ مهر تو صدام ریختم و با آرامش خاطر گفتم: خوبن! با مکث و تردید دوباره پرسید: بچه ها چطور؟ یوسف، کوثر، دوقلو ها... لبخند رو لبش جوونه زد؛ - محیا... لبخندم رو پررنگ تر کردم و گفتم: همه‌شون خوبن... کِلاشِ رو پاهاش رو زمین گذاشت؛ سرشو رو زانوهاش گذاشت و زانوهاشو بغل گرفت. سرش رو آورد بالا و رو ساعد دستاش گذاشت. نگاهش رو بین ستاره ها تاب داد و با بغض پرسید: آبجیام...سـ...سها...خوبه؟ تصویر خواهر بی‌قرار و بهم‌ریخته‌ش جلو چشمام رژه رفت. چشمای نگران اون روز...اولین چیزی که گفت حال مرصاد بود! حال مرصاد چطوره؟ مثلا بهش بگم خواهرت اعصاب نداره؟ سر منم هوار میکشه که دست از سرش بردارم و حواسش نیست که چقد آشفته‌ست؟ داداش من! چی بگم بهت؟ میگم خانواده‌ت خوبن ولی ندیدمشون که...خواهرت رو که دیدم چی بگم؟ - چرا جواب نمیدی؟ سر تکون دادم و فکر و خیال رو کنار زدم. لبخندم رو برگردوندم سر جاش و زبون به لب کشیدم. - آم...خب... - چی شده؟ - هیچی هیچی! - خب؟ - خب...اونم...خوبه... - دلش تنگ شده نه؟ دل یوسف و کوثر ام خیلی تنگ شده...بابامم شکسته تر شده...مامانمم همین طور‌! مگه نه؟ - آره...آره...بعد تو خیلی چیزا تو خونه‌تون خوب نیست! دل همه‌ برات تنگ شده... بغضش رو قورت داد و با خنده اشک هاشو پاک کرد. سعی کرد حالش خوب باشه. گوشه لبش رو به دندون گرفت و با نگاهی که از این نقطه به اون نقطه سرگردون بود گفت : - فردا شبِ عملیاته! ولی این یکی با همه قبلیا فرق داره...
🌱کاروان عمر، می تازد بہ تندی ای دریغ! حسرت دیدار بر دل، مهربان ما، بیــا.... 🌱غم‌سرای بخت ما در اشتیاق پای توست چشم بر راہ تو داریم،میهمان ما بیــا.... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🍃🌹🌻🍃🌹🌻🍃🌹🌻