#طریق_عشق
#قسمت169
کلید انداختم تو در قدیمی و آروم بازش کردم. نمیخواستم این روزای آخر بیبی از تو آشپزخونه با کمردرد تا حیاط بیاد و در رو برام باز کنه!
دونه دونه کاشی های حیاط رو تا لب ایوون قدم برداشتم و به یاد بچگیا، با خنده مراقب بودم که پام روی خط نره. به لب ایوون که رسیدم صدای گرم و مشوشی از خیال بچگی بیرون کشیدم و متوقفم کرد.
- سلام...
چشم از خطوط کاشی ها گرفتم و سرم رو بالا بردم. سها خانم رو پله دوم ایوون ایستاده بود و با نگاه دوخته شده به کفشاش با لبه چادرش بازی میکرد. به سختی نگاه از چهرهی سرخ شدهش گرفتم و بزاق دهنم رو قورت دادم. دلم به تب و تاب افتاده بود ولی سعی کردم جلوش رو بگیرم. من دل بریده بودم ازش! چه معنی داشت هنوزم با دیدنش قلبم بیقرار بشه؟
- سلام...
کتونی هامو سر پله ها در آوردم و سر به زیر پله ها رو بالا رفتم. از کنارش رد شدم ولی هیچ عکسالعمل خاصی نشون نداد. شاید انتظار داشتم حرفی بزنه و چیزی بگه یا...به فکر خودم خندیدم. ولی خب چرا همونجا وایساده و هیچکاری نمیکنه؟
همونطور غرق تو فکر به چهارچوب چوبی راهرو و شیشه های رنگیش رسیدم که همون صدای گرم و مشوشش صدام کرد:
- آقا سیدسبحان...
ضرب قلبم به دیواره های قفسه سینهم بیشتر و شدید تر شد. وایسادم ولی برنگشتم سمتش. آهسته و با اضطراب نفسم رو بیرون دادم.
با تعلل و من و من گفت : ببخشید ولی...واقعا چه فکری پیش خودتون کردین؟
- ببخشید منظورتون رو نمیفهمم!
- چه فکری با خودتون کردین که از بیبی خواستین پا پیش بزاره؟ من و شما چه سنخیتی باهم داریم؟ جدا از سن من که هنوز به این حرفا نمیخوره.
برگشتم سمتش و با همون نگاهِ به زیر، لبخند محوی رو لب هام نشوندم.
- دختر عمو...قبول دارم در و پیکر قلبم رو خوب قفل نزده بودم...ولی مگه عشق دست خود آدمه؟ مگه میشه برای امر غیرارادی فتوا داد؟ عشقی حرامه که من رو از خدام دور کنه...ولی...شاید بعد از مِهر شما، به خیلی چیزا رسیدم...
- نه عاشق شدن دست خود آدم نیست ولی شما باید مراقب دلتون میبودید که کار دستتون نده و بیجا گیر کسی نشه! این دلبستگی نابجای شما موجب آزار منه...خواهش میکنم دیگه به من فکر نکنین. این که بدونم شما دارین به من فکر میکنین...خیلی اذیتم میکنه...ولی طبیعتا اگر شما واقعا عاشق باشید، ناراحتی من رو نمیخواید. درست میگم یا نه؟
چقدر بیرحم...اون چطور میتونست اینطوری با من صحبت کنه؟ قلبم به درد اومد. شنیدن حرف های آزار دهنده از کسی که دوستش داری زجرکشت میکنه...گاهی ترور، فقط شلیک حرف هاست...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت170
- دختر عمو...شما خیلی بیرحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذشتم...و براتون آرزوی خوشبختی میکنم...ولی...امیدوارم بتونید درک کنید که هرگز نمیتونم فراموش کنم...
- پس حرفی باقی نمیمونه...
لبخند تلخی تحویل چشمهای سردش دادم و ته ته ته دلم زمزمه کردم: دعا میکنم هرچی صلاحه برات رقم بخوره...دعا کن شهید شم...همین...
- یاعلی...
- آقاسید!
دوباره ایستادم.
- بله؟
- ببخشید تند حرف زدم...خدانگهدار...
و بیمعطلی پله هارو پایین دوید. دلم گرفت از این بیرحمی عجیبش! ولی مگه یه عاشق میتونه کینه به دل بگیره از معشوقش؟ منتظر نموندم از در حیاط بره بیرون و داخل راهرو شدم. نگاه عموسیدجواد هم غم داشت. شایدم من طبق حال خودم از چشمای سیدجواد برداشت میکردم. بیبی دم در اتاق نشیمن ایستاده بود و نگاهم میکرد. مردمک هاش برق حزن داشتن.
- سلام بیبی. خوبین؟
- سلام مادر! تو خوبی پسرم؟
- بله نسبتا...میگم بیبی! دختر عمو اینجا چیکار میکرد؟
- اومده بود بهم سر بزنه. میگمسیدسبحان جان! شنیدم حرفاتونو...
ای وای بر من! غصه های الان بیبی رو کجای دلم بذارم؟ خم شدم و دستش رو بوسیدم. دستشو سریع از تو دستم بیرون کشید و با دست دیگهش موهای تازه اصلاح شدهم رو نوازش کرد. سعی کردم لبخند بزنم، ولی نشد. بی هیچ حرفی سرم رو از زیر دستش کنار کشیدم و به سمت در اتاق راهم رو ادامه دادم. انگشتام رو دور دستگیره فلزی قدیمی در حلقه کردم. بیبی صدا کرد:
- ناهار چی دوست داری برات بزارم مادر؟
نیمرخ صورتم رو به طرف صدای لرزونش برگردوندم و گفتم: فرقی نداره...هرچی دوست دارین.
بیبی لب ورچید و با ناراحتی گفت: سید سبحانِ من هیچوقت نمیگفت فرقی نمیکنه!...
سرمو پایین انداختم و جوابی ندادم.
- حرفای سها رو به دل نگیر مادر!...
- به دل نگرفتم بیبی...من متوجه ام چی میگن درکشون میکنم. فقط یکم گرفتهم که اونم زود درست میشه نگران نباشین.
بیبی دوباره لبخند مهمون لبهاش کرد و چشم تو چشمم، پلک زد، سرشو آروم تکون داد و رفت سمت آشپزخونه. تو راه گفت: قرمه سبزی خوبه؟
- بله بیبی عالیه.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
یلدا رسید و حال ما جور دیگریست
یلدارسید و کار ما جور دیگریست
یلدا رسید و شب ما پر ستاره شد
حافظ بگو که فال ما جور دیگریست
ای اخرین شب پاییز ای شب بلند
با تو روزگار، ماه ما ، جور دیگریست
ما در کنار تو شب را سحر کنیم
باتو خانه شهر ما جور دیگریست
یاسر کند دعا شب یلدا برای تو
ای جان فاطمه ذکر ما جور دیگریست
حسین کیازاده
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّفاطِمه 💔🌹
🌾🌱🌹🌹🌾🌱🌹🌹🌾
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت170 - دختر عمو...شما خیلی بیرحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذ
#طریق_عشق
#قسمت171
تمام وسایلی که قرار بود با خودم ببرم خلاصه شد تو یه ساک خاکی. بیبی تو این چند روز تا چشمش به قد و بالای من میوفتاد و نگاهش به نگاهم گره میخورد، میزد زیر گریه و دریا دریا اشک میریخت.
صدای نالههاش بعضی وقتا اقدس خانمِ همسایه رو میکشوند اینجا تا ببینه چه خبره؟ ولی طبق معمول میدید بیبی داره بهخاطر رفتن پسری که حتی نسبت خونی هم باهاش نداره اینطوری ناله میکنه.
از همون روز که امیرعلی گفت کار اعزامت حل شده و یک هفته دیگه عازمی، تو پوست خودم نمیگنجیدم. روحم تو زینبیهی دمشق و سنگر های حلب و خانطومان بود و جسمم سر سفره غذا پیش بیبی. حتی سر اینکه چرا اینقدر تو فکر و خیالم و صداشو نمیشنوم باهام قهر هم کرده بود!!!
هر شب با فکر عملیات میخوابیدم و با خواب گرگ و میش آسمون کوه و بیابون های سوریه از خواب بیدار میشدم. قبل خواب با نگاه دوخته شده به ساک خاکیم خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم اول از همه اونو چک میکردم که مبادا بیبی قایمش کرده باشه...
شادابی چشمام و سرحالیم بیبی رو بیشتر هوایی میکرد که دیگه برگشتنی نیستم! ولی خب...شایدم واقعا دیگه برگشتنی نبودم!
عمو خلیل از وقتی از طاها شنیده بود که باز میخوام برم هر روز میگفت پوتین هاتو بیار واکس بزنم ولی من از زیرش در میرفتم. چون میدونستم اگر واکس بزنه پولشو ازم نمگیریه و اینطوری شرمندهش میشم.
کل خرج اون و زن مریض و پیرش از همین جعبه واکس و صبح تا غروب نشستن سر کوچه درمیومد. حالا چی میشد تک پسرشون میتونست از عسلویه بیاد یه سر بهشون بزنه و خرج دوماهشونو بده! بازم شکر که پسرشون مثل...بابای من نبود...!
خیلی فکر میکردم که اگر شهید بشم، اصلا شهید هم نه، تصادف کنم و بمیرم، مامان بابام میفهمن یا نه؟ میان ایران که دفنم کنن یا نه؟ اصلا یادشون هست که یه پسر دارن به اسم سبحان؟ خواهر برادر دیگه ای هم دارم؟ اصلا زنده هستن یا نه؟ الان کجای دنیان؟ اگر بمیرم چطوری میخوان بفهمن که بیخوان بیان یا نه؟ ولی جواب همه اینا، یه عمر حسرت بود و جمله ی "بیخیال!"...
من علی و طاها و بیبی گلنساء و همه رفقای خوب و مذهبی و هیئتی و بسیجیمو داشتم! چه نیازی داشتم به پدر مادری که نه دین و خدا پیغمبر سرشون میشه نه براشون مهمه که بچه ای هم دارن؟! چه نیازی داشتم به مال و منال و ارث و میراث کلان ولی شبههناک پدری که نمیدونستم اصلا اونهمه ثروتش از کجا اومده؟!
چقدر دلم برای آقاجون سیدمیرزا تنگ شده بود. اگر همون موقع که بچه بودم کمکم نمیکرد و منو از اون منجلاب بیرون نمیکشید، الان معلوم نبود وضعیت من چیه؟ میشدم یکی مثل پسرخالم رادین...با یه پرونده پر دختربازی و قمار و انواع و اقسام خلاف های ریز و درشت. بعید نبود!
- خدایا شکرت بابت تمام فرصت هایی که بهم دادی و تمام آدمایی که سر راهم گذاشتی تا آدم بزرگ بشم!...
بند کتونیمو بستم. دل تو دلم نبود ولی آرامش عجیبی هم داشتم. خیلی بیشتر از بار اولی که رفتم!
- دفعه اول که نزاشتی بدرقهت کنم مادر بیخبر رفتی وخون به جیگرم کردی! حداقل بزار این بار تا فرودگاه باهات بیام.
- نه بیبی جان نمیشه قربونتون برم من. شما اینطوری از من خواهش میکنین نمیتونم برما! دلم گیر این نگاه پر از دلشورهتون میمونه...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت172
- خب مادر نزار حسرت بدرقه کردنت به دلم بمونه! اون دفعه که مثل آدمای بیکس و غریب تنها گذاشتی رفتی...
- بیبی بیکس و غریب چیه آخه دورتون بگردم من.
- مگه من مردم که کسی آب نریزه پشت سرت و از زیر قرآن ردت نکنه؟!
خندیدم و ساکمو رو زمین گذاشتم. زانو زدم رو زمین و پاش رو بوسیدم. پاشو با اخم عقب کشید و رو به روم زانو زد رو زمین.
- این چه کاریه مادر؟
- بیبی شما همهکس منی سایهت رو سرم!
دست های ظریف و استخونیش رو پشت سرم گذاشت و سرم رو پایین کشید. بوسه ای روی پیشونیم کاشت و قاب چهرهی لبخند به لب و دوستداشتنیش اون چشمای گرم و آروم، با پسزمینه دیوار زیتونی رنگ راهروی خونهی قدیمی، برای همیشه به دیوار عزیز ترین خاطرات قلبم، در صدر تمام چهره های به یادگار مونده، هک شد. این قاب از اونایی بود که دلم میخواست هر وقت دلم تنگ شد آلبوم قلبم رو ورق بزنم و ساعت ها نگاش کنم.
بند کتونی هامو بستم و همزمان به آخرین توصیه های بیبی گوش دادم. دلم میخواست تا ابد برام حرف بزنه و منم سر تا پا گوش بشینم جلوش و به چشمای دریاییش نگاه کنم. ولی وقت تنگ بود و کار زیاد!
بیبی همون طور که سفارش میکرد زود زود زنگ بزنم و بیخبر نزارمش، پله های ایوون رو پشت سرم پایین اومد و لب حوض که رسید، یه سیب سرخ و ریز از آب خنک حوض گلچین کرد. یه سیب براق و بیخط و خال! که عطرش پیچید زیر بینیم و مدهوشم کرد.
بیبی سیب قرمز رو جلوم گرفت. از دستش گرفتم و با تمام وجود بوییدمش. دلم میخواست تک تک این لحظات هک بشن رو سنگ وجودم و هر وقت اراده کردم، با تمام جزئیات مثل صحنههای یک فیلم برام یادآوری بشن. با اشتها و ذوق دندون هام رو تو گوشت سفت سیب فرو کردم و گاز زدم. آب شیرینش تو دهنم چرخی خورد و از گلوم پایین رفت.
- بهبه! جانا سیب! البته که از دست بیبی خوردن داره وگرنه که مزه نمیده.
- شیرین زبونی بسه پسر. میخوای نزارم بری؟
همون طور که تکه سیب رو میجویدم پشت سرم رو خاروندم و خندیدم.
- ایبابا شمام تهدیدم میکنی بیبی؟! اون از طاها که عهد کرده شفاعتش نکنم آبرومو میبره روز قیامت...شمام که میگی نمیذاری برم! بیانصافیه خب...
- خوبه خوبه. لازم نیست این دم آخری اینطوری چرب زبونی کنی. دیدی نظرم عوض شد در رو قفل کردما!
خندیدم. مخلفات دهنم رو قورت دادم و سیب تو دستم رو بالا انداختم. چند تا چرخ بین زمین و آسمون خورد و دوباره کف دست من نشست. بیبی با برقی که تو چشماش بود و پرده اشکی که چشماش رو دریایی کرده بود، تک تک حرکاتم رو تماشا میکرد و زیر لب ذکر میگفت و قربون صدقهم میرفت. سرم رو کج کردم و از اون لبخندایی زدم که دور چشمام خطهای عمیق میوفتاد و مردمک هام میدرخشیدن. قطره ی اشک از گوشه چشم بیبی گلنساء سُر خورد و کف حیاط، رو موزاییک کرم رنگ رد انداخت.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍁بیا و شب طولانی زمین را سحر کن...
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّفاطِمه
🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌹🌹