فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت170 - دختر عمو...شما خیلی بیرحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذ
#طریق_عشق
#قسمت171
تمام وسایلی که قرار بود با خودم ببرم خلاصه شد تو یه ساک خاکی. بیبی تو این چند روز تا چشمش به قد و بالای من میوفتاد و نگاهش به نگاهم گره میخورد، میزد زیر گریه و دریا دریا اشک میریخت.
صدای نالههاش بعضی وقتا اقدس خانمِ همسایه رو میکشوند اینجا تا ببینه چه خبره؟ ولی طبق معمول میدید بیبی داره بهخاطر رفتن پسری که حتی نسبت خونی هم باهاش نداره اینطوری ناله میکنه.
از همون روز که امیرعلی گفت کار اعزامت حل شده و یک هفته دیگه عازمی، تو پوست خودم نمیگنجیدم. روحم تو زینبیهی دمشق و سنگر های حلب و خانطومان بود و جسمم سر سفره غذا پیش بیبی. حتی سر اینکه چرا اینقدر تو فکر و خیالم و صداشو نمیشنوم باهام قهر هم کرده بود!!!
هر شب با فکر عملیات میخوابیدم و با خواب گرگ و میش آسمون کوه و بیابون های سوریه از خواب بیدار میشدم. قبل خواب با نگاه دوخته شده به ساک خاکیم خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم اول از همه اونو چک میکردم که مبادا بیبی قایمش کرده باشه...
شادابی چشمام و سرحالیم بیبی رو بیشتر هوایی میکرد که دیگه برگشتنی نیستم! ولی خب...شایدم واقعا دیگه برگشتنی نبودم!
عمو خلیل از وقتی از طاها شنیده بود که باز میخوام برم هر روز میگفت پوتین هاتو بیار واکس بزنم ولی من از زیرش در میرفتم. چون میدونستم اگر واکس بزنه پولشو ازم نمگیریه و اینطوری شرمندهش میشم.
کل خرج اون و زن مریض و پیرش از همین جعبه واکس و صبح تا غروب نشستن سر کوچه درمیومد. حالا چی میشد تک پسرشون میتونست از عسلویه بیاد یه سر بهشون بزنه و خرج دوماهشونو بده! بازم شکر که پسرشون مثل...بابای من نبود...!
خیلی فکر میکردم که اگر شهید بشم، اصلا شهید هم نه، تصادف کنم و بمیرم، مامان بابام میفهمن یا نه؟ میان ایران که دفنم کنن یا نه؟ اصلا یادشون هست که یه پسر دارن به اسم سبحان؟ خواهر برادر دیگه ای هم دارم؟ اصلا زنده هستن یا نه؟ الان کجای دنیان؟ اگر بمیرم چطوری میخوان بفهمن که بیخوان بیان یا نه؟ ولی جواب همه اینا، یه عمر حسرت بود و جمله ی "بیخیال!"...
من علی و طاها و بیبی گلنساء و همه رفقای خوب و مذهبی و هیئتی و بسیجیمو داشتم! چه نیازی داشتم به پدر مادری که نه دین و خدا پیغمبر سرشون میشه نه براشون مهمه که بچه ای هم دارن؟! چه نیازی داشتم به مال و منال و ارث و میراث کلان ولی شبههناک پدری که نمیدونستم اصلا اونهمه ثروتش از کجا اومده؟!
چقدر دلم برای آقاجون سیدمیرزا تنگ شده بود. اگر همون موقع که بچه بودم کمکم نمیکرد و منو از اون منجلاب بیرون نمیکشید، الان معلوم نبود وضعیت من چیه؟ میشدم یکی مثل پسرخالم رادین...با یه پرونده پر دختربازی و قمار و انواع و اقسام خلاف های ریز و درشت. بعید نبود!
- خدایا شکرت بابت تمام فرصت هایی که بهم دادی و تمام آدمایی که سر راهم گذاشتی تا آدم بزرگ بشم!...
بند کتونیمو بستم. دل تو دلم نبود ولی آرامش عجیبی هم داشتم. خیلی بیشتر از بار اولی که رفتم!
- دفعه اول که نزاشتی بدرقهت کنم مادر بیخبر رفتی وخون به جیگرم کردی! حداقل بزار این بار تا فرودگاه باهات بیام.
- نه بیبی جان نمیشه قربونتون برم من. شما اینطوری از من خواهش میکنین نمیتونم برما! دلم گیر این نگاه پر از دلشورهتون میمونه...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت171
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هفتاد و یکم
برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید: «نمیخوای بخونیشون؟» و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد: «مگه نمیگی عزاداری ما شیعهها برای اهل بیت (علیهمالسلام) فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم بخون...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم: «مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!»
و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم: «من اگه با تو سرِ عزاداری و سینهزنی محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداریها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (علیهالسلام) و بچههاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! نوریه میگه شیعهها کافرن، چون برای امام حسین (علیهالسلام) عزاداری میکنن! میگه شیعهها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (علیهالسلام)! اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونوادهام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشهکَن کنن!»
و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: «پس فاتحهمون خوندهاس!» و شاید میخواست صورت غمزدهام را به خندهای باز کند که خندید و با شوخطبعی ادامه داد: «اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!» و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد: «الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!» و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانهاش را به نمایش گذاشت: «تو فقط به حوریه فکر کن!»