#طریق_عشق
#قسمت170
- دختر عمو...شما خیلی بیرحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذشتم...و براتون آرزوی خوشبختی میکنم...ولی...امیدوارم بتونید درک کنید که هرگز نمیتونم فراموش کنم...
- پس حرفی باقی نمیمونه...
لبخند تلخی تحویل چشمهای سردش دادم و ته ته ته دلم زمزمه کردم: دعا میکنم هرچی صلاحه برات رقم بخوره...دعا کن شهید شم...همین...
- یاعلی...
- آقاسید!
دوباره ایستادم.
- بله؟
- ببخشید تند حرف زدم...خدانگهدار...
و بیمعطلی پله هارو پایین دوید. دلم گرفت از این بیرحمی عجیبش! ولی مگه یه عاشق میتونه کینه به دل بگیره از معشوقش؟ منتظر نموندم از در حیاط بره بیرون و داخل راهرو شدم. نگاه عموسیدجواد هم غم داشت. شایدم من طبق حال خودم از چشمای سیدجواد برداشت میکردم. بیبی دم در اتاق نشیمن ایستاده بود و نگاهم میکرد. مردمک هاش برق حزن داشتن.
- سلام بیبی. خوبین؟
- سلام مادر! تو خوبی پسرم؟
- بله نسبتا...میگم بیبی! دختر عمو اینجا چیکار میکرد؟
- اومده بود بهم سر بزنه. میگمسیدسبحان جان! شنیدم حرفاتونو...
ای وای بر من! غصه های الان بیبی رو کجای دلم بذارم؟ خم شدم و دستش رو بوسیدم. دستشو سریع از تو دستم بیرون کشید و با دست دیگهش موهای تازه اصلاح شدهم رو نوازش کرد. سعی کردم لبخند بزنم، ولی نشد. بی هیچ حرفی سرم رو از زیر دستش کنار کشیدم و به سمت در اتاق راهم رو ادامه دادم. انگشتام رو دور دستگیره فلزی قدیمی در حلقه کردم. بیبی صدا کرد:
- ناهار چی دوست داری برات بزارم مادر؟
نیمرخ صورتم رو به طرف صدای لرزونش برگردوندم و گفتم: فرقی نداره...هرچی دوست دارین.
بیبی لب ورچید و با ناراحتی گفت: سید سبحانِ من هیچوقت نمیگفت فرقی نمیکنه!...
سرمو پایین انداختم و جوابی ندادم.
- حرفای سها رو به دل نگیر مادر!...
- به دل نگرفتم بیبی...من متوجه ام چی میگن درکشون میکنم. فقط یکم گرفتهم که اونم زود درست میشه نگران نباشین.
بیبی دوباره لبخند مهمون لبهاش کرد و چشم تو چشمم، پلک زد، سرشو آروم تکون داد و رفت سمت آشپزخونه. تو راه گفت: قرمه سبزی خوبه؟
- بله بیبی عالیه.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
یلدا رسید و حال ما جور دیگریست
یلدارسید و کار ما جور دیگریست
یلدا رسید و شب ما پر ستاره شد
حافظ بگو که فال ما جور دیگریست
ای اخرین شب پاییز ای شب بلند
با تو روزگار، ماه ما ، جور دیگریست
ما در کنار تو شب را سحر کنیم
باتو خانه شهر ما جور دیگریست
یاسر کند دعا شب یلدا برای تو
ای جان فاطمه ذکر ما جور دیگریست
حسین کیازاده
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّفاطِمه 💔🌹
🌾🌱🌹🌹🌾🌱🌹🌹🌾
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت170 - دختر عمو...شما خیلی بیرحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذ
#طریق_عشق
#قسمت171
تمام وسایلی که قرار بود با خودم ببرم خلاصه شد تو یه ساک خاکی. بیبی تو این چند روز تا چشمش به قد و بالای من میوفتاد و نگاهش به نگاهم گره میخورد، میزد زیر گریه و دریا دریا اشک میریخت.
صدای نالههاش بعضی وقتا اقدس خانمِ همسایه رو میکشوند اینجا تا ببینه چه خبره؟ ولی طبق معمول میدید بیبی داره بهخاطر رفتن پسری که حتی نسبت خونی هم باهاش نداره اینطوری ناله میکنه.
از همون روز که امیرعلی گفت کار اعزامت حل شده و یک هفته دیگه عازمی، تو پوست خودم نمیگنجیدم. روحم تو زینبیهی دمشق و سنگر های حلب و خانطومان بود و جسمم سر سفره غذا پیش بیبی. حتی سر اینکه چرا اینقدر تو فکر و خیالم و صداشو نمیشنوم باهام قهر هم کرده بود!!!
هر شب با فکر عملیات میخوابیدم و با خواب گرگ و میش آسمون کوه و بیابون های سوریه از خواب بیدار میشدم. قبل خواب با نگاه دوخته شده به ساک خاکیم خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم اول از همه اونو چک میکردم که مبادا بیبی قایمش کرده باشه...
شادابی چشمام و سرحالیم بیبی رو بیشتر هوایی میکرد که دیگه برگشتنی نیستم! ولی خب...شایدم واقعا دیگه برگشتنی نبودم!
عمو خلیل از وقتی از طاها شنیده بود که باز میخوام برم هر روز میگفت پوتین هاتو بیار واکس بزنم ولی من از زیرش در میرفتم. چون میدونستم اگر واکس بزنه پولشو ازم نمگیریه و اینطوری شرمندهش میشم.
کل خرج اون و زن مریض و پیرش از همین جعبه واکس و صبح تا غروب نشستن سر کوچه درمیومد. حالا چی میشد تک پسرشون میتونست از عسلویه بیاد یه سر بهشون بزنه و خرج دوماهشونو بده! بازم شکر که پسرشون مثل...بابای من نبود...!
خیلی فکر میکردم که اگر شهید بشم، اصلا شهید هم نه، تصادف کنم و بمیرم، مامان بابام میفهمن یا نه؟ میان ایران که دفنم کنن یا نه؟ اصلا یادشون هست که یه پسر دارن به اسم سبحان؟ خواهر برادر دیگه ای هم دارم؟ اصلا زنده هستن یا نه؟ الان کجای دنیان؟ اگر بمیرم چطوری میخوان بفهمن که بیخوان بیان یا نه؟ ولی جواب همه اینا، یه عمر حسرت بود و جمله ی "بیخیال!"...
من علی و طاها و بیبی گلنساء و همه رفقای خوب و مذهبی و هیئتی و بسیجیمو داشتم! چه نیازی داشتم به پدر مادری که نه دین و خدا پیغمبر سرشون میشه نه براشون مهمه که بچه ای هم دارن؟! چه نیازی داشتم به مال و منال و ارث و میراث کلان ولی شبههناک پدری که نمیدونستم اصلا اونهمه ثروتش از کجا اومده؟!
چقدر دلم برای آقاجون سیدمیرزا تنگ شده بود. اگر همون موقع که بچه بودم کمکم نمیکرد و منو از اون منجلاب بیرون نمیکشید، الان معلوم نبود وضعیت من چیه؟ میشدم یکی مثل پسرخالم رادین...با یه پرونده پر دختربازی و قمار و انواع و اقسام خلاف های ریز و درشت. بعید نبود!
- خدایا شکرت بابت تمام فرصت هایی که بهم دادی و تمام آدمایی که سر راهم گذاشتی تا آدم بزرگ بشم!...
بند کتونیمو بستم. دل تو دلم نبود ولی آرامش عجیبی هم داشتم. خیلی بیشتر از بار اولی که رفتم!
- دفعه اول که نزاشتی بدرقهت کنم مادر بیخبر رفتی وخون به جیگرم کردی! حداقل بزار این بار تا فرودگاه باهات بیام.
- نه بیبی جان نمیشه قربونتون برم من. شما اینطوری از من خواهش میکنین نمیتونم برما! دلم گیر این نگاه پر از دلشورهتون میمونه...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت172
- خب مادر نزار حسرت بدرقه کردنت به دلم بمونه! اون دفعه که مثل آدمای بیکس و غریب تنها گذاشتی رفتی...
- بیبی بیکس و غریب چیه آخه دورتون بگردم من.
- مگه من مردم که کسی آب نریزه پشت سرت و از زیر قرآن ردت نکنه؟!
خندیدم و ساکمو رو زمین گذاشتم. زانو زدم رو زمین و پاش رو بوسیدم. پاشو با اخم عقب کشید و رو به روم زانو زد رو زمین.
- این چه کاریه مادر؟
- بیبی شما همهکس منی سایهت رو سرم!
دست های ظریف و استخونیش رو پشت سرم گذاشت و سرم رو پایین کشید. بوسه ای روی پیشونیم کاشت و قاب چهرهی لبخند به لب و دوستداشتنیش اون چشمای گرم و آروم، با پسزمینه دیوار زیتونی رنگ راهروی خونهی قدیمی، برای همیشه به دیوار عزیز ترین خاطرات قلبم، در صدر تمام چهره های به یادگار مونده، هک شد. این قاب از اونایی بود که دلم میخواست هر وقت دلم تنگ شد آلبوم قلبم رو ورق بزنم و ساعت ها نگاش کنم.
بند کتونی هامو بستم و همزمان به آخرین توصیه های بیبی گوش دادم. دلم میخواست تا ابد برام حرف بزنه و منم سر تا پا گوش بشینم جلوش و به چشمای دریاییش نگاه کنم. ولی وقت تنگ بود و کار زیاد!
بیبی همون طور که سفارش میکرد زود زود زنگ بزنم و بیخبر نزارمش، پله های ایوون رو پشت سرم پایین اومد و لب حوض که رسید، یه سیب سرخ و ریز از آب خنک حوض گلچین کرد. یه سیب براق و بیخط و خال! که عطرش پیچید زیر بینیم و مدهوشم کرد.
بیبی سیب قرمز رو جلوم گرفت. از دستش گرفتم و با تمام وجود بوییدمش. دلم میخواست تک تک این لحظات هک بشن رو سنگ وجودم و هر وقت اراده کردم، با تمام جزئیات مثل صحنههای یک فیلم برام یادآوری بشن. با اشتها و ذوق دندون هام رو تو گوشت سفت سیب فرو کردم و گاز زدم. آب شیرینش تو دهنم چرخی خورد و از گلوم پایین رفت.
- بهبه! جانا سیب! البته که از دست بیبی خوردن داره وگرنه که مزه نمیده.
- شیرین زبونی بسه پسر. میخوای نزارم بری؟
همون طور که تکه سیب رو میجویدم پشت سرم رو خاروندم و خندیدم.
- ایبابا شمام تهدیدم میکنی بیبی؟! اون از طاها که عهد کرده شفاعتش نکنم آبرومو میبره روز قیامت...شمام که میگی نمیذاری برم! بیانصافیه خب...
- خوبه خوبه. لازم نیست این دم آخری اینطوری چرب زبونی کنی. دیدی نظرم عوض شد در رو قفل کردما!
خندیدم. مخلفات دهنم رو قورت دادم و سیب تو دستم رو بالا انداختم. چند تا چرخ بین زمین و آسمون خورد و دوباره کف دست من نشست. بیبی با برقی که تو چشماش بود و پرده اشکی که چشماش رو دریایی کرده بود، تک تک حرکاتم رو تماشا میکرد و زیر لب ذکر میگفت و قربون صدقهم میرفت. سرم رو کج کردم و از اون لبخندایی زدم که دور چشمام خطهای عمیق میوفتاد و مردمک هام میدرخشیدن. قطره ی اشک از گوشه چشم بیبی گلنساء سُر خورد و کف حیاط، رو موزاییک کرم رنگ رد انداخت.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍁بیا و شب طولانی زمین را سحر کن...
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّفاطِمه
🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌹🌹
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت172 - خب مادر نزار حسرت بدرقه کردنت به دلم بمونه! اون دفعه که مثل آدمای بیکس و غر
#طریق_عشق
#قسمت173
* 💞﷽💞
#طریق_عشق
#قسمت173
- بیبی قرارمون این نبود دیگه...قرار شد به شرطی بیای بدرقهم که حتی یک قطره اشک هم از چشمای قشنگت نیاد. ولی زدی زیر قولت!
جوابی که بیبی تو دلش بهم داد، از قلبش صاف به قلبم وصل شد و مداحی معروف سدرضا نریمانی تو مغزم پلی شد:
"منم یه مادرم...پسرمو دوسش دارم..."
آخ بیبی...من چطوری اون دنیا این همه محبت شما رو جبران کنم؟!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چشمامو قانع کنم که الان وقت سرازیر شدن اشکها نیست! بغضم رو قورت دادم و قدم هامو که حالا میلرزیدن به سمت در هدایت کردم. تعلل بیشتر برابره با دلتنگی بیشتر...
بیبی سینی ملامین گلگلی رو از لبه حوض برداشت. با بغض به قرآن سبز توش و کاسه فیروزه ای آب نگاه کرد. لب گزیدم و نگاه از نگاه ملتمس بیبی گلنسای بیقرارم دزدیدم. کاش مثل دفعه پیش بهش نمیگفتم و میرفتم...
- بیبی...
- جان دلم مادر؟
- من دیرم میشه...با اجازه...
بغض وحشتناکی داشت خفهم میکرد که بیسابقه بود! دلم از چی گرفته بود؟ از اینکه بدرقهی غریبانه؟ از بغض بیبی؟ از اینکه اگر من برم بعدش چی میشه؟ دلتنگی واسه مامان بابایی که...هیچی ازشون ندارم؟ چی...؟
دستام میلرزیدن. انگشت انداختم و در رو باز کردم. لولای در صدا داد و قامت بچه ها پشت در نمایان شد. علی، طاها، مرتضی، باقر، امیرعلی...همهشون اومده بودن بدرقه من!؟
ناخودآگاه تک خندهای از سر بهت تحویلشون دادم و تبسم شیرینی که با بغض آمیخته شده بود جای اون دلگرفتگی نشست.
- تو که نمیخواستی این بارم بدون خدافظی بری داداش بیمعرفت؟
طاها بود که دستاشو باز کرده بود و منتظر بود که به درخواست این بغل جواب بدم. منم از خدا خواسته پریدم تو بغلش و هردو نزدیک بود با آسفالت یکی بشیم! ولی علی و محمد باقر گرفتنمون و صدای قهقههمون تا کوچه بغلی رفت. صدای حاج آقا مهدوی صدای خندههامونو قطع کرد. سرک کشیدم ببینم کجاست. از سر کوچه داشت میومد. لبخند دندون نمایی چهرهش رو نقاشی کرده بود و میخندید.
- ببینم آقایون! شما بدون من مراسم بدرقه رو شروع کردید؟
- سلام حاجی! شما چرا زحمت کشیدین؟
- زحمت چیه پسر؟ فکر کردی مفت اومدم؟
دوباره صدای خندهمون لبخند به لب بیبی نشوند.
- عه حاج آقا!
- منم برات ماموریت دارم پس چی فکر کردی سید؟!
خودمو تکوندم و جلوتر رفتم. دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم.
- من در خدمتم...