eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت170 - دختر عمو...شما خیلی بی‌رحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذ
تمام وسایلی که قرار بود با خودم ببرم خلاصه شد تو یه ساک خاکی. بی‌بی تو این چند روز تا چشمش به قد و بالای من میوفتاد و نگاهش به نگاهم گره میخورد، می‌زد زیر گریه و دریا دریا اشک می‌ریخت. صدای ناله‌هاش بعضی وقتا اقدس خانمِ همسایه رو میکشوند اینجا تا ببینه چه خبره؟ ولی طبق معمول می‌دید بی‌بی داره به‌خاطر رفتن پسری که حتی نسبت خونی هم باهاش نداره اینطوری ناله میکنه. از همون روز که امیرعلی گفت کار اعزامت حل شده و یک هفته دیگه عازمی، تو پوست خودم نمیگنجیدم. روحم تو زینبیه‌ی دمشق و سنگر های حلب و خان‌طومان بود و جسمم سر سفره غذا پیش بی‌بی. حتی سر اینکه چرا اینقدر تو فکر و خیالم و صداشو نمیشنوم باهام قهر هم کرده بود!!! هر شب با فکر عملیات میخوابیدم و با خواب گرگ و میش آسمون کوه و بیابون های سوریه از خواب بیدار میشدم. قبل خواب با نگاه دوخته شده به ساک خاکیم خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم اول از همه اونو چک میکردم که مبادا بی‌بی قایمش کرده باشه... شادابی چشمام و سرحالیم بی‌بی رو بیشتر هوایی میکرد که دیگه برگشتنی نیستم! ولی خب...شایدم واقعا دیگه برگشتنی نبودم! عمو خلیل از وقتی از طاها شنیده بود که باز میخوام برم هر روز میگفت پوتین هاتو بیار واکس بزنم ولی من از زیرش در میرفتم. چون میدونستم اگر واکس بزنه پولشو ازم نمگیریه و اینطوری شرمنده‌ش میشم. کل خرج اون و زن مریض و پیرش از همین جعبه واکس و صبح تا غروب نشستن سر کوچه درمیومد‌. حالا چی میشد تک پسرشون میتونست از عسلویه بیاد یه سر بهشون بزنه و خرج دوماهشونو بده! بازم شکر که پسرشون مثل...بابای من نبود...! خیلی فکر میکردم که اگر شهید بشم، اصلا شهید هم نه، تصادف کنم و بمیرم، مامان بابام میفهمن یا نه؟ میان ایران که دفنم کنن یا نه؟ اصلا یادشون هست که یه پسر دارن به اسم سبحان؟ خواهر برادر دیگه ای هم دارم؟ اصلا زنده هستن یا نه؟ الان کجای دنیان؟ اگر بمیرم چطوری میخوان بفهمن که بیخوان بیان یا نه؟ ولی جواب همه اینا، یه عمر حسرت بود و جمله ی "بیخیال!"... من علی و طاها و بی‌بی گل‌نساء و همه رفقای خوب و مذهبی و هیئتی و بسیجیمو داشتم! چه نیازی داشتم به پدر مادری که نه دین و خدا پیغمبر سرشون میشه نه براشون مهمه که بچه ای هم دارن؟! چه نیازی داشتم به مال و منال و ارث و میراث کلان ولی شبهه‌ناک پدری که نمیدونستم اصلا اون‌همه ثروتش از کجا اومده؟! چقدر دلم برای آقاجون سیدمیرزا تنگ شده بود. اگر همون موقع که بچه بودم کمکم نمیکرد و منو از اون منجلاب بیرون نمیکشید، الان معلوم نبود وضعیت من چیه؟ میشدم یکی مثل پسرخالم رادین...با یه پرونده پر دختربازی و قمار و انواع و اقسام خلاف های ریز و درشت. بعید نبود! - خدایا شکرت بابت تمام فرصت هایی که بهم دادی و تمام آدمایی که سر راهم گذاشتی تا آدم بزرگ بشم!... بند کتونیمو بستم. دل تو دلم نبود ولی آرامش عجیبی هم داشتم. خیلی بیشتر از بار اولی که رفتم! - دفعه اول که نزاشتی بدرقه‌ت کنم مادر بی‌خبر رفتی وخون به جیگرم کردی! حداقل بزار این بار تا فرودگاه باهات بیام. - نه بی‌بی جان نمیشه قربونتون برم من. شما اینطوری از من خواهش میکنین نمیتونم برما! دلم گیر این نگاه پر از دلشوره‌تون میمونه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خب مادر نزار حسرت بدرقه کردنت به دلم بمونه! اون دفعه که مثل آدمای بی‌کس و غریب تنها گذاشتی رفتی... - بی‌بی بی‌کس و غریب چیه آخه دورتون بگردم من. - مگه من مردم که کسی آب نریزه پشت سرت و از زیر قرآن ردت نکنه؟! خندیدم و ساکمو رو زمین گذاشتم. زانو زدم رو زمین و پاش رو بوسیدم. پاشو با اخم عقب کشید و رو به روم زانو زد رو زمین. - این چه کاریه مادر؟ - بی‌بی شما همه‌کس منی سایه‌ت رو سرم! دست های ظریف و استخونیش رو پشت سرم گذاشت و سرم رو پایین کشید. بوسه ای روی پیشونیم کاشت و قاب چهره‌ی لبخند به لب و دوست‌داشتنیش اون چشمای گرم و آروم، با پس‌زمینه دیوار زیتونی رنگ راهروی خونه‌ی قدیمی، برای همیشه به دیوار عزیز ترین خاطرات قلبم، در صدر تمام چهره های به یادگار مونده، هک شد. این قاب از اونایی بود که دلم میخواست هر وقت دلم تنگ شد آلبوم قلبم رو ورق بزنم و ساعت ها نگاش کنم. بند کتونی هامو بستم و همزمان به آخرین توصیه های بی‌بی گوش دادم. دلم میخواست تا ابد برام حرف بزنه و منم سر تا پا گوش بشینم جلوش و به چشمای دریاییش نگاه کنم. ولی وقت تنگ بود و کار زیاد! بی‌بی همون طور که سفارش میکرد زود زود زنگ بزنم و بی‌خبر نزارمش، پله های ایوون رو پشت سرم پایین اومد و لب حوض که رسید، یه سیب سرخ و ریز از آب خنک حوض گلچین کرد. یه سیب براق و بی‌خط و خال! که عطرش پیچید زیر بینیم و مدهوشم کرد. بی‌بی سیب قرمز رو جلوم گرفت. از دستش گرفتم و با تمام وجود بوییدمش. دلم میخواست تک تک این لحظات هک بشن رو سنگ وجودم و هر وقت اراده کردم، با تمام جزئیات مثل صحنه‌های یک فیلم برام یادآوری بشن. با اشتها و ذوق دندون هام رو تو گوشت سفت سیب فرو کردم و گاز زدم. آب شیرینش تو دهنم چرخی خورد و از گلوم پایین رفت. - به‌به! جانا سیب! البته که از دست بی‌بی خوردن داره وگرنه که مزه نمیده. - شیرین زبونی بسه پسر‌. میخوای نزارم بری؟ همون طور که تکه سیب رو میجویدم پشت سرم رو خاروندم و خندیدم. - ای‌بابا شمام‌ تهدیدم میکنی بی‌بی؟! اون از طاها که عهد کرده شفاعتش نکنم آبرومو میبره روز قیامت...شمام که میگی نمی‌ذاری برم! بی‌انصافیه خب... - خوبه خوبه. لازم نیست این دم آخری اینطوری چرب زبونی کنی. دیدی نظرم عوض شد در رو قفل کردما! خندیدم. مخلفات دهنم رو قورت دادم و سیب تو دستم رو بالا انداختم. چند تا چرخ بین زمین و آسمون خورد و دوباره کف دست من نشست. بی‌بی با برقی که تو چشماش بود و پرده اشکی که چشماش رو دریایی کرده بود، تک تک حرکاتم رو تماشا میکرد و زیر لب ذکر میگفت و قربون صدقه‌م میرفت. سرم رو کج کردم و از اون لبخندایی زدم که دور چشمام خط‌های عمیق میوفتاد و مردمک هام می‌درخشیدن.  قطره ی اشک از گوشه چشم بی‌بی گل‌نساء سُر خورد و کف حیاط، رو موزاییک کرم رنگ رد انداخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁بیا و شب طولانی زمین را سحر کن... 🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت172 - خب مادر نزار حسرت بدرقه کردنت به دلم بمونه! اون دفعه که مثل آدمای بی‌کس و غر
* 💞﷽💞 ‌ - بی‌بی قرارمون این نبود دیگه...قرار شد به شرطی بیای بدرقه‌م که حتی یک قطره اشک هم از چشمای قشنگت نیاد. ولی زدی زیر قولت! جوابی که بی‌بی تو دلش بهم داد، از قلبش صاف به قلبم وصل شد و مداحی معروف سدرضا نریمانی تو مغزم پلی شد: "منم یه مادرم...پسرمو دوسش دارم..." آخ بی‌بی...من چطوری اون دنیا این همه محبت شما رو جبران کنم؟! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چشمامو قانع کنم که الان وقت سرازیر شدن اشک‌ها نیست! بغضم رو قورت دادم و قدم هامو که حالا می‌لرزیدن به سمت در هدایت کردم. تعلل بیشتر برابره با دلتنگی بیشتر... بی‌بی سینی ملامین گل‌گلی رو از لبه حوض برداشت. با بغض به قرآن سبز توش و کاسه فیروزه ای آب نگاه کرد. لب گزیدم و نگاه از نگاه ملتمس بی‌بی گل‌نسای بی‌قرارم دزدیدم. کاش مثل دفعه پیش بهش نمیگفتم و میرفتم... - بی‌بی... - جان دلم مادر؟ - من دیرم میشه...با اجازه... بغض وحشتناکی داشت خفه‌م میکرد که بی‌سابقه بود! دلم از چی گرفته بود؟ از اینکه بدرقه‌ی غریبانه؟ از بغض بی‌بی؟ از اینکه اگر من برم بعدش چی میشه؟ دلتنگی واسه مامان بابایی که...هیچی ازشون ندارم؟ چی...؟ دستام میلرزیدن. انگشت انداختم و در رو باز کردم. لولای در صدا داد و قامت بچه ها پشت در نمایان شد. علی، طاها، مرتضی، باقر، امیرعلی...همه‌شون اومده بودن بدرقه من!؟ ناخودآگاه تک خنده‌ای از سر بهت تحویلشون دادم و تبسم شیرینی که با بغض آمیخته شده بود جای اون دل‌گرفتگی نشست. - تو که نمیخواستی این بارم بدون خدافظی بری داداش بی‌معرفت؟ طاها بود که دستاشو باز کرده بود و منتظر بود که به درخواست این بغل جواب بدم. منم از خدا خواسته پریدم تو بغلش و هردو نزدیک بود با آسفالت یکی بشیم! ولی علی و محمد باقر گرفتنمون و صدای قهقهه‌مون تا کوچه بغلی رفت. صدای حاج آقا مهدوی صدای خنده‌هامونو قطع کرد. سرک کشیدم ببینم کجاست. از سر کوچه داشت میومد‌. لبخند دندون نمایی چهره‌ش رو نقاشی کرده بود و می‌خندید. - ببینم آقایون! شما بدون من مراسم بدرقه رو شروع کردید؟ - سلام حاجی! شما چرا زحمت کشیدین؟ - زحمت چیه پسر؟ فکر کردی مفت اومدم؟ دوباره صدای خنده‌مون لبخند به لب بی‌بی نشوند. - عه حاج آقا! - منم برات ماموریت دارم پس چی فکر کردی سید؟! خودمو تکوندم و جلوتر رفتم. دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم. - من در خدمتم‌...
حاج آقا اون یکی دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: اینا یه سری نامه‌ست... خودم تا ته قضیه و مأموریتو رفتم و گفتم: به روی چشم! - میزاشتی تموم کنم پسر! شش ماه به دنیا آمدی مگه؟  مرتضی با خنره تیکه انداخت و گفت: آره حاجی! شیش ماهه به دنیا اومدن عادتشه. نگاه آتشینی به شوخی حواله شیرین زبانش کردم و خندیدم. مرتضی هم برای رو کم کنی دستشو گذاشت رو سینه‌ش و سرشو تکون داد و با خنده گفت: چاکر شما!  همه بچه‌ها زدن زیر خنده. پاکت رو از حاج آقا گرفتم و توی ساک با احتیاط جا دادم. نیم نگاهی به ساعت انداختم؛ ای وای! - آخ آخ حاجی! بی‌بی جان...من دیرم شده. دیگه باید برم... بی‌بی قطره های اشکی که صورتش رو خیس کرده بودن پاک کرد و تلاش کردند لبخند بزنه. - مراقب خودت باش مادر...در پناه خدا... با تردید و ابهام و یه قلب بی قرار که تو سینه خودش رو به این طرف و اون طرف می‌کوبید، جلو رفتم و دست بی‌بی رو بوسیدم. چادرش رو به صورتم کشیدم چند ثانیه عطرش رو استشمام کردم. - بی‌بی گل‌نساء...حلالم کن... - سلام منو به عمه سادات برسون مادر! - چشم... از بی جدا شدم و بچه‌ها رو از نظر گذروندم تا به علی رسیدم‌. چشماش سرخ بود و صورتش خیس! لب به دندون گرفته بود و آروم پلک میزد. نگاهش به نگاه هم گره خورد و دلم می‌خواست ساعت‌ها به همین زبون بی زبونی و مخصوص خودمون با هم حرف بزنیم. بغضم رو قورت دادم و با تمام وجود به آغوش کشیدمش. دلم نمیخواست اینطوری جدا بشیم... اصلاً دلم نمی خواست جدا بشیم! سرش رو روی شونه هام گذاشت و شونه هاش شروع به لرزیدن کردن. صدای هق هق آهسته‌ش زیر گوشم، تو ضبط صوت قلبم ثبت شد و فشردمش... - داداش علی...به خاطر همه این سال ها...ممنونم... ازم جدا شد و با پشت دست اشک‌هاشو پاک کرد. - من بیشتر ازت ممنونم...حلالم کن...یادت نره وقت جهاد برام دعا کنی بی‌معرفت... لبخند به چشم های خیسش پاشیدم. طاها هم با یه لبخند تلخ و یک پرده پر اشک جلوی چشماش جلو اومد و بغلم کرد. منم محکم بغلش کردم... - حلال کن رفیق... - به حضرت زینب بگو خیلی وقته دارم انتظار میکشم. دیگه نمیدونم چیکار کنم...بگو...بگو...این جامونده‌رم دریابه... - ایشالا درمیابه...تلاش، صبر، توکل...حل میشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از همه بچه ها تک تک خداحافظی کردم ولی سریع! دوباره دست و چادر بی‌بی رو بوسیدم و به سختی نگاه از نگاهش کندم. یه سمت دلم میخواست این لحظات زودتر به آخر برسن و یه سمت دیگه خواهش و تمنا میکرد که این ثانیه ها کش بیاد و بیشتر تو چشمای بی‌بی گل‌نسام خیره بشم. ولی خواسته زیاد بود و مهلت کم. با تقلا برای سرکوب کردن اشک هام، بی‌بی قرآن رو با هق‌هق های بی‌صدا بالا سرم گرفت. انگار دروازه ی ورود من به یه دنیای دیگه باز شده بود. دفعه پیش که به هیچکس نگفتم و خودم رفتم، سبک تر از حالا بودم! چون میدونستم بی‌بی نمیدونه و دل‌آشوبم نیست. با قدم های محکم و پر از یقین، به جلو رفتم و قرآن رو بوسیدم. ذکر صلوات از لبم نمیوفتاد. پیشونی روی قرآن گذاشتم و چشمامو بستم. - خدایا...خودت هوامو داشته باش و دستمو بگیر! مراقب بی‌بی و...سها خانم و...بچه ها باش. کمکم کن سرباز اصلح باشم برا آقام. بی‌بی زینب کبری س نوکریمو قبول کنه! عطر گلاب تو بینیم پیچید و روحمو برد تا رواق های قم! آخ که چقدر دلم تنگ بود...خیلی وقت بود نرفته بودم! جمکران...آخ جمکران...اشکال نداره! ایشالا شهید که شدم میرم به همه‌شون سر میزنم... چشمه ی دلتنگ چشمام که خروشیدن گرفته بود، تصمیم به آروم شدن گرفت. لبخند رو لب هام جوونه زد. امواج دریای وجودم ساکن شدن. پیشونی از قرآن سبز رنگ بی‌بی برداشتم و دوباره بوسیدمش. مطمئن تر از پیش از زیرش رد شدم و زمزمه کردم: لبیک یا زینب ... بی‌بی پیشونیم رو بوسید و برام دعا کرد. قرآن رو تو سینی گذاشت و کاسه سفالی آب رو دستش گرفت‌. طاها ماشین رو روشن کرد و سوار شدم. - ببین سبحان داری بدون من میری ازت کرایه میگیرما! - رو چِشَم. فقط برو دیرم شده. در ماشین باز شد و علی هم جلدی پرید تو ماشین. - تو کجا؟ - بدرقه! مشکلیه؟ - کرایه تورم میگیرم. مگه ماشین شخصیه؟! - حلال اولسون! خوبه؟ اونم میدم. طاها پاشو گذاشت رو گاز و بی‌بی با چشمای خیس و بارونی و قلب نگران، آب رو پشت سرم ریخت...خداحافظ بی‌بی عزیزم...ممنونم که این همه سال برام مادری کردی. اگر برنگشتم حلالم کن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا