eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت177 لب بلندی کنار مرصاد نشستم و دست رو شونه‌ش گذاشتم. - به چی فکر میکنی؟ نگاه از ا
- مرصاد... - هوم؟ - خیلی برا شهادتم دعا کن...خیلی...به جون بی‌بی دعا نکنی سر پل صراط نمیذارم رد شی! خیره به آسمون خندید و چشم هاشو بست. - خدایا این رفیق منم بیار پیش خودم. تنها نمونه گناه داره طفلی. قهقهه ای سر دادم و یه ضربه محکم به شونه‌ش زدم. - آخ! اصن اشتباه کردم برات دعا کردم خدایا این بی شعورو همینجا نگه دار. - هوی هوی! نمیذارم رد شی به جون خودت اینطوری دعا کنیا. - مگه من بدون تو میرم آخه... این جمله‌ش یک لحظه لبخند رو لبم خشک کرد. آب دهنم رو قورت دادم. لبخند تلخی دوباره رو لبام نشست. بدون من نمیری؟ اگر منو نخوان مجبوری بری...اگر منو نخرن باید بری...باید بری و اونجا شفاعتم کنی! اسم منم بنویسی تو لیست مأموریت بعدی. اگر بری بدون تو میمیرم مرصاد! - پاشو پاشو بیا تو دماغت قرمز شده. یکم استراحت کن خیلی خسته ای! - میام حالا تو برو تو. با نگاهش بدرقه‌م کرد و برگشتم به ساختمون قرارگاه و اتاقمون. نصف بچه ها خواب بودن و نصف دیگه‌شون مشغول گپ و گفت یا مناجات. چشم بین هم‌رزم های پیر و جوون و مسن ام گردوندم. دنبال مهدی بودم. نگاهم کنج دیوار توقف کرد و تک خنده ی آهسته ای حواله پسرِ خسته کردم. از بین بچه ها گذشتم و نزدیکش شدم. پشت به دیوار رو زمین خشک از خستگی خوابش برده بود. پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود. دست راستش رو زیر سرش گذاشته بود و صورت رنگ پریده و بی‌حالش آرومِ آروم بود. از یکی از رزمنده ها پتو گرفتم و با احتیاط روش کشیدم. از طرفی دلم میخواست برای عملیات فردا همراهمون باشه و شجاعت این قاسم رو تو خط ببینم. از یک طرف هم دلم نمیخواست بیاد! مادرش چه دل آشوبی داشت الان...یکی یدونه پسر و چند ماه دلواپسی جبهه و عملیات هاش...گناه داشتن پدر مادرش... بی‌صدا کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. سر به دیوار گچی گذاشتم و تو دنیای فکر و خیالات خودم غرق شدم. ولی خیلی طول نکشید که چشمام آروم بسته شدن و خوابم برد...
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفتاد و هشتم تکیه‌ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می‌خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی‌رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: «مجید چی کار کردی؟» از نگاهش می‌خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه‌اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم می‌زد: «الهه حالت خوبه؟» و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه‌ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی‌های قرار نمی‌گیرد. با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون می‌خورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا می‌کرد: «الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!» به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری‌های مجید اعتنایی کنم که نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لب‌های خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس می‌لرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس می‌کردم با دل نازک و قلب نحیفش، اینهمه اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل می‌کند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تند‌تر می‌شد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بی‌تابی کنم و لحظه‌ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمی‌کرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری‌ام می‌داد: «الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!» و من در جوابش چه می‌توانستم بگویم که حتی نمی‌توانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت‌الکرسی می‌خواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت، درد شدیدی بند به بند استخوان‌هایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم می‌رسید که حالم را بیشتر به هم می‌زد. مجید مدام التماسم می‌کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی‌توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می‌کنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می‌زد و مدام به طبقه بالا اشاره می‌کرد که دوباره پایم لرزید و همانجا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب پُر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر می‌زد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می‌شد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست.