eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
پیکر های غرق خون بچه ها روی خاک، دست و پاهای قطع شده و ناله های یا مهدیشون، اشک دیدگان بغض‌آلودمون رو جاری میکرد و بعضاً تمام امید و روحیه‌مون رو محو میکرد! اما باز جون میگرفتیم و ادامه میدادیم. طولانی شده بود! خیلی خسته بودیم... با بغض و شعف تو خیابون منتهی به باب‌القبله قدم گذاشتم. روحم لبریز از دلتنگی و اشتیاق بود! بچه ها زیر رگبار گلوله مهدی مجروح رو به پشت سنگر کشیدن. کل بدنش پر تیر و ترکش و خمپاره بود! لباس خاکی رنگش سرخ سرخ شده بود و عرق سرد روی پیشونی‌ش نشسته بود. خون زیادی ازش رفته بود! اما لبخند به لب داشت...چشمای نیمه‌بازش می‌درخشیدن...زیر لب ذکر میگفت...خودمو رسوندم بهش و سرشو رو پاهام گذاشتم. - مهدی! مهدی جان خوبی؟ بریده بریده و به سختی زمزمه کرد: - سید...حلالم کن...حلالم...کن... - طاقت بیار...حرف نزن...طاقت بیار پسر تو میتونی! بغض گلومو فشار میداد ولی سعی کردم باهاش حرف بزنم و هوشیار نگهش دارم. کفش هامو توی کیسه گذاشتم و تحویل کفشداری دادم. خادم کفشداری، لبخندی حواله نگاهم کرد و شماره رو دستم داد. لبخند دندون‌نمایی تقدیمش کردم و شماره رو گرفتم. تو جیب شلوار شیش‌جیبم گذاشتمش و با طمانینه ولی پر از هیجان راهم رو ادامه دادم. - اشهدان‌لااله‌الا‌الله...اشهدان‌محمدارسول‌الله... انگشت سبابه دست لرزون و بی‌جانش رو بالا آورد. لبخندش عمیق‌تر شد و نگاهش روی یک نقطه خیره موند. موهای خیس عرقش رو نوازش کردم. صداش کردم. - مهدی...آقا‌ مهدی...مهدی جان! داداش خوبی... - اشهدان‌علیاحجه‌الله!... چشم هاشو آروم بست...و نفس های بریده بریده‌ش، دیگه قطع شدن! تو آغوش مولاش آروم گرفت و به دیدار رفقای شهیدش رفت...مهدی جان! سلام منم به علی‌اکبرع ارباب و قاسم‌بن‌الحسن‌ع برسون...شهادت، گوارای وجودت شیر مرد... قدم قدم...نزدیک ضریح شدم...خلوت بود و مثل همیشه، قلبم رو زودتر از جسمم به زنجیر کشید! قطرات مرواریدسان دریای چشمام، دونه دونه و پی‌درپی، روی گونه‌هام غلط میخوردن و روی سنگ های سرد حریم علمدار، فرود می‌اومدن! دست روی سینه گذاشتم. از مهدی بی‌جان و غرق خون دل کندم و با اشک دوباره برگشتم به جنگ. حس انتقام گرفتن تو وجودم جوشید و خروشید. چطوری میخوان به مادر دلتنگ و نگرانت، خبر شهادت یکی یدونه شاخ شمشادش رو بدن؟ مرصاد چند متر جلوتر از من بی‌پروا و دلیرانه می‌جنگید. یقین تو چشماش موج می‌زد. تو دلم ستایشش کردم. آرپی‌جی رو برداشتم و به سمت ساختمون مخروبه ای که داعشیای ملعون سنگر گرفته بودن هدف گرفتم. قلبم پر از حرارت بود و حس عجیبی زیر پوستم می‌دوید. - یا حیدر... آرپی‌جی شلیک شد و مستقیم به هدف اصابت کرد... از گرد و خاک بلند شده بیرون دویدم. چشمم دنبال مرصاد گشت! ولی پیداش نکرد. پس کجاست؟ تو همون بحبوحه و گرماگرم نبرد دنبال مرصاد گشتم. ولی وقتی دیدمش تمام وجودم به یک‌باره فرو ریخت. آسمون تیره و تار شد! - م...م...مرصاد...
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و یکم مجید سعی می‌کرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمی‌خواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمی‌شد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت مجید را کتک می‌زد و دستِ آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوان‌های کمرش خُرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود. نه ضجه‌های مظلومانه‌ام دل پدر را نرم می‌کرد و نه فریاد کمک خواهی‌ام به گوش کسی می‌رسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه‌ام افتاده و هر چه به دستش می‌رسید، به کف اتاق می‌کوبید. سرویس کریستال داخل بوفه، قاب‌های آویخته به دیوار، گلدان‌های کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و نعره‌های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه‌هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بی‌توجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکسته‌اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من بی‌قراری می‌کرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در می‌کشید و همچنان زبانش به فحاشی می‌چرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: «مگه نمی‌بینی الهه چه وضعی داره؟!!!» و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته‌ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا می‌کُشتت...» و پیش از آنکه ناله‌های من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه‌اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پُر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که ناله‌ام به هق هق گریه بلند شد: «مجید تو رو خدا برو... » می‌دیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش می‌جوشد و می‌دانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمی‌کند و نمی‌خواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینه‌ام نفسم بند آمده بود، ضجه می‌زدم: «مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...» که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه‌اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریه‌هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمی‌کرد و من هم می‌خواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه‌های عاشقانه‌ام صدایش زدم: «مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو...» و دیگر صدایش را نمی‌شنیدم و فقط چشمان نگرانش را می‌دیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دست‌های سنگین پدر از در بیرون رفت.