eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#اینک_شوکران #قسمت_38 ✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت ســے و هـشـتــم { ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺒﺨﺸﺪ. ﻫﺮ
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت ســے و نـهــم ﻣﺎ دو ﺳﺎل در ﺧﺎﻧﻪﻫﺎي ﺳﺎزﻣﺎﻧﯽ ﺣﮑﯿﻤﯿﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. از ﻃﺮف ﻧﯿﺮوي زﻣﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ را ﺑﻬﻤﺎن دادﻧﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻓﺮوﺧﺘﯿﻢ، ﯾﮏ وام از ﺑﻨﯿﺎد ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ و آن ﺟﺎ را ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ. دور و ﺑﺮﻣﺎن ﭘﺮ از ﺗﭙﻪ و ﺑﯿﺎﺑﺎن ﺑﻮد. ﻫﻮاي ﺗﻤ ﯿﺰي داﺷﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻤﺘﺮ از اﮐﺴﯿﮋن اﺳﺘﻔﺎده ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﺗﻮي ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﭘﯿﺎده روي. ﯾﮏ ﮔﺎز ﺳﻔﺮي و ﯾﮏ اﺟﺎق ﮐﻮﭼﮏ و ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ اي ﮐﻪ ﺑﻪ اﻧﺪازه ي دو ﺗﺎ ﻧﯿﻤﺮو درﺳﺖ ﮐﺮدن ﺟﺎ داﺷﺖ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ. ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺘﺮي و ﻗﻮري ﮐﻮﭼﮏ و ﯾﮏ ﻗﻤﻘﻤﻪ. دوﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﭘﺎرك ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ. ﻣﺜﻞ دوران ﻧﺎﻣﺰدي. ﺑﻌﻀﯽ ﺷﺐ ﻫﺎ ﭼﻬﺎر ﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎرك ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ. ﺑﺮاي ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي دوﭼﺮﺧﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﭘﺸﺖ دوﭼﺮﺧﻪي ﻫﺪي را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و آﻫﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺑﺮد و ﻫﺪي ﭘﺎ ﻣﯽ زد ﺗﺎ دوﭼﺮﺧﻪ ﺳﻮاري ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺖ. اﮔﺮ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ..زﻣﺴﺘﺎن ﻫﺎي ﺳﺮدي داﺷﺖ. آن ﻗﺪر که ﮔﺎزوﯾﯿﻞ ﯾﺦ ﻣﯽ زد. ﺳﺨﺘﻤﺎن ﺑﻮد. ﭘﺪرم ﺧﺎﻧﻪ اي داﺷﺖ ﮐﻪ روﺑﻪ راﻫﺶ ﮐﺮدﯾﻢ و آﻣﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ اش را ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ. ﻓﺮﯾﺒﺎ و ﺟﻤﺸﯿﺪ ﻃﺒﻘﻪي دوم و ﻣﺎ ﻃﺒﻘﻪي ﺳﻮم آن ﺧﺎﻧﻪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دوﺳﺖ داﺷﺖ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﺎﺷﺪ. زﯾﺎد ﻣﯽ رﻓﺖ آن ﺑﺎﻻ. دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ را دور دﺳﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ دورﺑﯿﻦ را ﺟﻠﻮي ﭼﺸﻤﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و آﺳﻤﺎن را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮد.. ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ از اﯾﻦ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﻣﺘﻨﻔﺮم. ﻣﺎ را از ﻫﻢ ﺟﺪا ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﯿﺎ ﺑﺮوﯾﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ." ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺒﯿﻨﺪ آﺳﻤﺎن و ﭘﺮواز ﭼﻨﺪ ﭘﺮﻧﺪه ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺑﮑﺸﺪ ﺑﺎﻻ و ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻧﮕﻬﺶ دارد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ: "دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ آﺳﻤﺎن ﺑﺎز ﺷﻮد و ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ را ﺑﺒﯿﻨﻢ" ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ « ﻫﻤﭽﯿ ﻦ دورﺑﯿﻨﯽ وﺟﻮد ﻧﺪارد.» منوچهر گفت: "ﭼﺮا ﻫﺴﺖ.ﺑﺎﯾﺪ دﻟﻢ را ﺑﺴﺎزم، اﻣﺎ دﻟﻢ ﺿﻌﯿﻒ اﺳﺖ» ﻓﺮﺷﺘﻪ دﺳﺘﺶ را ﮐﺸﯿﺪ و ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪﻫﺎي ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ ﺳﺮم ﻧﻤﯽ ﺷﻮد. ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ اﯾﻦ ﺟﺎ ﺗﻮ را از ﻣﻦ دور ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﯿﻦ. ﺑﯿﺎ ﺑﺮوﯾﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دورﺑﯿﻦ را از ﺟﻠﻮ ي ﭼﺸﻤﺶ ﺑﺮداﺷﺖ و دﺳﺘﺶ را روي ﮔﺮه دﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ: " هر وقت دلت برایم تنگ شد. ﻣﻦ آن ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺘﻢ." دﻟﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد، ﻣﯽ روم رو ي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم. از وﻗﺘﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺳﺎل آراﻣﺶ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻣُﺪام راه ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﮐﻤﯽ ﮐﻪ راه ﻣﯽ رﻓﺘﻢ، ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ رو ي ﺳﮑﻮ و آرام ﻣﯿﺸﺪم، ﻫﻤﺎن ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روﯾﺶ ﻣﯽ %ﻧﺸﺴﺖ.روﺑﺮوی قفس کبوترها. می نشست پاهایش را دراز می کرد، دانه می ریخت و کبوترها می امدند روی پایش می نشستند و دانه برمی چیدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چهـلـم ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮدﻧﺪ ﯾﺎ ﯾﮏ ﻃﻮق ﮔﺮدﻧﺸﺎن داﺷﺘﻨﺪ. از ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎي ﺳﯿﺎه و ﻗﻬﻮه اي ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:ﺗﻮ از ﭼﯽ اﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺖ ﻣﯿﺎد؟ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: از ﭘﺮوازﺷﺎن. ﭼﯿﺰي ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺮگ دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻟﻤﺴﺶ ﮐﻨﺪ. دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﺗﻮي ﺧﻮاب ﺑﻤﯿﺮد.دوﺳﺘﺶ ﺳﺎﻋﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺟﺮات ﻧﻤﯽ ﮐﺮد ﺷﺐ ﺑﺨﻮاﺑﺪ. ﺷﻬﯿﺪ ﺳﺎﻋﺪ ﺟﺎﻧﺒﺎز ﺑﻮد. ﺗﻮي ﺧﻮاب ﻧﻔﺴﺶ ﮔﺮﻓﺖ و، ﺗﺎ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺷﻬ ﯿﺪ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻘﻼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﯽ ﺧﻮاب اﺳﺖ. ﺑﺪش ﻣﯽ آﻣﺪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﺒﺎﺷﺪ و ﺑﺮود. ﺷﺐﻫﺎ ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ او ﺑﺨﻮاﺑﺪ. ﺑﺮاﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮد. ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از اذان ﺻﺒﺢ ﻓﻘﻂ دو ﺳﻪ ﺳﺎعت ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم،ﮐﺴﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪم. ﺷﺐ اول ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯿﺪار ﻣﺎﻧﺪ. دوﺗﺎﯾﯽ ﻣﻨﺎﺟﺎت ﺣﻀﺮت ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﺗﻤﺎم ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ از اول ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ، ﺗﺎ ﺻﺒﺢ. ﺷﺐ ﻫﺎي دﯾﮕﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﺣﻤﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم ﺗﺎ ﺧﻮاﺑﺶ ﺑﺒﺮد. ﻣﺪﺗﯽ ﻫﻮاﯾﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﯾﺎد دوﮐﻮﻫﻪ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺟﺒﻬﻪ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺳﺮش. ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮد. ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﻓﯿﻠﻢ ﺟﻨﮕﯽ داﺷﺖ.ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﻣﺎنده ها ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪن اﺳﻢ رﻣﺰ ﻓﺮﯾﺎد زد «ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﮑﺸﯿﺪﺷﺎن،ﻧﺎﺑﻮدﺷﺎن کنید» ﯾﮏ ﻫﻮ ﺻﺪاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ «ﺧﺎك ﺑﺮ ﺳﺮﺗﺎن ﺑﺎ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﺎﺧﺘﻨﺘﺎن! ﮐﺪام ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺟﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﯿﺪ؟ﻣﮕﺮﮐﺸﻮر ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺑﻮد؟ ﭼﺮا ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺿﺎﯾﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟» ﭼﺸﻢ ﻫﺎش را ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد از عصبانیت و ﺑﺪ و ﺑﯿﺮاه ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪار ﺑﻮد. ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ زود رﻓﺖ ﺑﯿﺮون. ﺑﺎغ ﻓﯿﺾ ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺑﻮد. دوﺗﺎ اﻣﺎم زاده دارد. ﻣﯽ رﻓﺖ آن ﺟﺎ. وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﭼﺸﻢ ﻫﺎش ﭘﻒ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻧﺎن ﺑﺮﺑﺮي ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﺣﺎﻟﺶ را ﭘﺮﺳﯿﺪم. ﮔﻔﺖ: "ﺧﻮﺑﻢ،ﺧﺴﺘﻪ ام.دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻤﯿﺮم." به شوخی گفتم: "آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد." خنده اش گرفت. گفت: "یک بار شد من حرف بزنم. تو شوخی نگیری؟" اما از آن روز هر کاری کردم سرحال نشد. خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و یکم { ﮔﺎﻫﯽ از ﻧﻤﺎزش ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ دﻟﺘﻨﮓ اﺳﺖ. دﻟﺘﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻧﻤﺎز ﺧﻮاﻧﺪﻧﺶ زﯾﺎد ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻃﻮﻻﻧﯽ. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺜﻞ او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.اﻣﺎ ﭼﻪ ﻃﻮري؟ منوچهر می گفت: " اگر دلت با خدا صاف باشد، ﺧﻮردﻧﺖ، ﺧﻮاﺑﯿﺪﻧﺖ، ﺧﻨﺪه ﻫﺎ و ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎت ﺑﺮا ي ﺧﺪا ﺑﺎﺷﺪ، اﮔﺮ ﺣﺘﯽ ﺑﺮا ي او ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮي، آن وﻗﺖ ﺑﺪ ي ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ،ﺑﺪي ﻫﻢ نمی کنی، همه چیز زیبا میشود." و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه میکرد. با او تکرار میکرد «نردبان این جهان ما و منی‌ست/ عاقبت این نردبان بشکستنی‌ست/ لینک آن کس که بالاتر نشست/ استخوانش سخت‌تر خواهد شکست» چرا این را میخواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پُستی نداشت. پرسید. گفت: " برای نَفسم میخوانم." اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلاً خودش را نمی دید. یادم هست یک بار وصیت کرد « وقتی من را گذاشتند توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم» پرسیدم چرا؟ گفت: "برای این که به خودم بیایم. ببینم که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت کردم یعنی همین." گفتم: "مگر تو چقدر گناه کرده‌ای؟" گفت: "خدا دوست ندارد بنده‌هاش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره‌م." ﺣﺎل ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روز ﺑﻪ روز وﺧﯿﻢ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﺑﺎ ﻣﺮﻓﯿﻦ و ﻣﺴﮑﻦ دردش را آرام ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. دي ﻣﺎه ﺣﺎل ﺧﻮﺷﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻧﻔﺲ ﻫﺎش ﺑﻪ ﺧﺲ ﺧﺲ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ: "وﻟﺶ ﮐﻦ اﻣﺴﺎل ﺑﺮاي ﻋﻠﯽ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ." راضی نشد. گفت: "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است، نه گردش و تفریحاتش. بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من." خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم. ادامه دارد...
امام حسین(علیه السلام) ‌‌ سوگند به خدا ؛ خون من از جوشش باز نمی ایستد تا سرانجام خداوند، عّجّّل اللَّهُ تعالی فّرجه الشِریف را برانگیزد. 📚 مناقب‌ابن‌شهرآشوب ، ج۴ ، ص۸۵ 🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینک شوکران ماجرای یک عشق بی پایان زندگینامه شهید منوچهر مدق و همسرش به روایت همسرش این داستان رو حتما بخونید...
فنجانی چای با خدا ....
#اینک_شوکران #قسمت_41 ✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و یکم { ﮔﺎﻫﯽ از ﻧﻤﺎزش ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ دﻟﺘﻨﮓ اﺳﺖ.
مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و دوم { ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮد و ﺧﻮﺷﺤﺎل. ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮد ﭼﻮن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را داﺷﺖ، ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﭼﻮن ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي ﭘﺪر را دﯾﺪﻧﺪ و ﺣﺲ ﮐﺮدﻧﺪ. و ﺧﻮﺷﺤﺎلﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ دﯾﺪ دوﺳﺘﺶ دارﻧﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاي ﻋﯿﺪ ﯾﮏ ﻗﺎﻧﻮن ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد، ﺧﺮﯾﺪ از ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺑﺰرگ.اول ﻫﺪي ﺑﻌﺪ ﻋﻠﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ و ﺑﻌﺪ ﺧﻮدش. وﻟﯽ ﻧﺎ ﺧﻮد آﮔﺎه ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ اﯾﺴﺘﺎدﻧﺪ ﺑﺮاي اﻧﺘﺨﺎب لباس ﻣﺮداﻧﻪ...ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﻋﺘﺮاض ﻣﯽ ﮐﺮد اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﮐﻮﺗﺎه ﻧﻤﯽ آﻣﺪﻧﺪ. روز ﻣﺎدر ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي ﺑﺮا ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﺮاي ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﮏ اﺳﭙﺮي ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺮاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﺎل ﮔﺮدن، دﺳﺘﮑﺶ، ﭘﯿﺮاﻫﻦ و ﯾﮏ دﺳﺖ ﮔﺮﻣﮑﻦ. اﯾﻦ دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ، ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻮد. } به بچه‌ها می‌گویم «شما خوش بختید که پدر را دیدید و حرف‌هاش را شنیدید و باهاش درد دل کردید. فرصت داشتید سوال‌هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید. به سختی‌هاش می‌ارزد.» دو روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻪ ﻋﯿﺪ ﻫﻔﺘﺎد وﻧﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ دل درد ﺷﺪﯾﺪي ﮔﺮﻓﺖ. از آن روز ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮدم ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.آن ﻗﺪر درد داشت که می‌گفت: "پنجره را باز کن، خودم را پرت کنم پایین." درد ﻣﯽ‌ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮي ﺷﮑﻢ و ﭘﺎﻫﺎ و ﻗﻔﺴﻪي ﺳﯿﻨﻪ‌اش. ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ را ﮐﻪ روز آﺧﺮ دﯾﺪم، آن روز ﻫﻢ دﯾﺪم. ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ از ﺧﺪا ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮاﺳﺘﻢ. ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻋﺎ ﻣﯽ‌ﮐﺮدم ﮐﺴﯽ دم ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ داغ ﻋﺰﯾﺰش را ﻧﺒﯿﻨﺪ. دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺧﺎﻃﺮه‌ي ﺑﺪ ﺗﻮي ذﻫﻦ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدم ﺑﺎﻻي ﺳﺮش.ﮐﺎري ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ. ﯾﮏ روز و ﻧﯿﻢ درد ﮐﺸﯿﺪ و ﻣﻦ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻮدم. ﻣﯽ‌ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي را ﺧﺒﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن، ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ را چهارﺗﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﮐﻪ ﻣﺮﺧﺼﺶ ﮐﺮدﻧﺪ. دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺳﺠﺪه ﮐﻨﻢ. می‌دانستم مهمان چند‌روزه است. برای همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر انتخاب می‌کردم. منوچهر می گفت: " بگو بین خوب وخوبتر، و تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته‌ای خوب تر را بپذیری. سر من را کلاه می‌گذاری." ادامه دارد...
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و ســوم ﺳﺎل ﻫﻔﺘﺎد و ﻧُﻪ اﻧﮕﺎر آﮔﺎه ﺑﻮد ﺳﺎل آﺧﺮ اﺳﺖ.ﺑﻪ دل ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮات ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺳﻪ دﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮدﯾﻢ. ﻫﺪي روي ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎر ﺗﺨﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ، ﺳﻔﺮه ي ﻫﻔﺖ ﺳﯿﻦ را ﭼﯿﺪ و ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ دور ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ روي ﺗﺨﺘﺶ ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎي آﺧﺮ ﻫﺮ ﺳﺎل ﺳﺮ ﻧﻤﺎز ﺑﻮد و ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﺳﺠﺪه ي آﺧﺮش ﺑﻮد. ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﺷﺶ داﻧﮓ ﺣﻮاﺳﻤﺎن ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮد. از اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﻧﺒﺎﺷﺪ، اﺷﮑﻤﺎن ﻣﯽ رﯾﺨﺖ. و او ﺳﺮ ﻧﻤﺎز اﻧﮕﺎر ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﭘﺮ از آراﻣﺶ ﺑﻮد و اﺷﺘﯿﺎق.و ﻣﺎ ﭘﺮ از ﺗﻼﻃﻢ.ﻧﻤﺎزش ﮐﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ دﺳﺘﺶ را حلقه کرد دور سه تامان. گفت « شما به فکر چیزی هستید که می ترسیدید اتفاق بیفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان. می مانم چه جوری شما را بگذارم و بروم.» علی گفت: بابا، این حرفا چیه اول سال می زنی؟ گفت: نه بابا جان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه میکرد. علی ساکت می شد، هدی گریه میکرد. منوچهر نوازشمان میکرد. زمزمه می کرد «سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟» بلند شد رفت روبه‌رویمان ایستاد. گفت: باور کنید خسته‌م. سه تایی بغلش کردیم. گفت: هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن.هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان میکنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد. شما هم من را حس می کنید. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و چـهــارم { سخت تر از این را هم می بیند؟ منوچهر گفت: "هنوز روزهای سخت مانده." مگر او چه قدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل میکرد. خواست دلش را نرم کند. گفت: "اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم.کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت میکنم." منوچهر خندید و گفت: "صبر می‌کنی." چرا این قدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. } می گفت: "من هم دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز دارد. نباید وابسته شد." ﺑﻌﺪ از ﻋﯿﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﭘﺎﯾﺶ را زﻣﯿﻦ ﺑﮕﺬارد. رﯾﻪ‌اش، دﺳﺖ و ﭘﺎﯾﺶ، ﺑﯿﻨﺎﯾﯿﺶ و اﻋﺼﺎﺑﺶ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد. آن ﻗﺪر ورم ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺗﺮك ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﺑﺎ ﻋﺼﺎ راه رﻓﺘﻦ ﺑﺮاﯾﺶ ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ ﻫﺎ آﺧﺮﯾﻦ راه را ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﺠﻮﯾﺰ کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی میزد که نهصد هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان. گفت: "شما دارو را بگیرید، نسخه‌ی مُهر شده را بیاورید، ما پولش را می‌دهیم." من نهصد هزار تومان از کجا می آوردم؟ گفت: "مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختم پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین پند روز طول میکشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: " نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم." گفت: " ما همیچین وظیفه‌ای نداریم." گفتم: "شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید. ادامه دارد...