eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 قسمت🔟 🍃🍃 يه صداهايي از اتاق کناري ميشنيدم . انگار سارا داشت دستي به سر و روي اتاق ميکشيد و اين باعث ميشد رشته افکارم پاره بشه. هرچي فکر کردم ديدم نميتونم برم سراغ درسم . هنوز خيلي مونده بود تا اذان مغرب. اما شديدا احساس نياز ميکردم که دو رکعت نماز بخونم . بلند شدم و سجادم رو که هميشه پشت کتابام توي قفسه قايم ميکردم ، برداشتم . به رسم عادت هميشگيم که موقع نماز اول در اتاق رو قفل ميکردم ، به سمت درب اتاق رفتم و آروم کليد رو توش چرخوندم . برگشتم سر سجاده و چون هميشه عادت داشتم وضو داشته باشم ، ايستادم. اما نميدونستم با چه نيتي نماز بخونم . ✨توي دلم گفتم، خدايا به عشق خودت و نيت کردم...✨ نمازم که تمام شد سرم رو روي مهر گذاشتم و اشکهام جاري شد. احساس ميکردم آرامش و تنهايي که تا ديروز همه وقتم رو پر ميکرد، از دست دادم. فکر ميکردم خوب شد که تمام شد و به خير گذشت. اما نميدونستم که اين تازه خاکستر زير آتشيه که قراره بعدها شعله ور بشه. همون جا، غرق در افکار بودم که روي سجادم خوابم برد. بعد از چند ساعتي با سر وصداهاي بيرون اتاق و صداي رفت وآمد پشت در، از جا پريدم... ❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 قسمت1⃣1⃣ 🍃🍃 خوابالوده، گوشامو تيز کردم. صداي مادر و دخترخالم بود که هر لحظه نزديکتر ميشدند. انگار داشتند از پله ها بالا ميومدند. يه نگاه به ساعت انداختم. اما ساعت تازه نه شب بود و تا ساعت يازده، که وقت اومدن پدر و مادرم بود دو ساعتي مونده بود. سريع از جام بلند شدم . در عرض چندثانيه ، سجاده نمازم رو جمع کردم و پشت کتابام مخفيش کردم. سريع به سمت درب اتاق رفتم تا قفل در رو باز کنم. اما قبل از رسيدن به در، دسته در از پشت به سمت پايين کشيده شده بود. سرجام ميخکوب شدم . چند ثانيه اي وقت کم آورده بودم ، براي همين اعصابم از دست خودم خورد شده بود که چرا بي موقع خوابم برده. مادر از پشت در مدام صدام ميزد، احسان، احسان.... چرا درو قفل کردي؟! وقت نداشتم که فکر کنم بايد جواب مادرمو چي بدم ، صداي مادر هر لحظه بلندتر ميشد و مدام دستگيره در پايين و بالا ميرفت. بالاخره از جا تکون خوردم و قفل درب رو باز کردم . مادر که هنوز دستگيره در رو تکون ميداد ، با باز شدن قفل، در رو به سمت جلو هل داد. اونقدر سريع که در به پام خورد و صداي ناله کوتاه ازم بلند شد. مادر با حالت خشم و تعجب، و بدون اينکه سلامي بکنه يا منتظر سلام کردنم بمونه، پرسيد: درو چرا قفل کردی؟! ❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 قسمت2⃣1⃣ 🍃🍃درو چرا قفل کردي؟ يه نگاهي به مادر انداختم و نيم نگاهي هم به سارا که پشت مادر ايستاده بود و لبخند معناداري به لب داشت. مادر باز پرسيد: چرا جواب نميدي؟ چرا در اتاقت رو قفل کردي؟ چرا اتاقت تاريکه؟ سارا با شيطنت خاصي وسط حرف خالش پريد و گفت: حتما ميترسيده من برم تو اتاقش... مادر و سارا همزمان لبخند نيش داري زدند، اما نگاه مادر هنوز به من بود. ديدم اگه نخوام جواب بدم، مادرم مدام سوال ميپرسه. براي همين سرم رو انداخت پايين و جواب دادم : خوابم برده بود! مادر مکثي کرد و انگار داشت فکر ميکرد چي بگه. اما بعد يه سکوت کوتاه با لبخندي مصنوعي گفت: امشب به خاطر اومدن سارا، دو ساعتي زودتر اومدم خونه. ساندویج خريدم، بيا پايين باهم بخوريم. قبلشم يه سر بيا اتاقم کارت دارم.... بعد دست سارا رو گرفت و به سمت اتاق بالکني رفتند. دوباره صداي خنده هر دوشون بلند شد. مادر به سارا ميگفت: بيا ببينم اتاقتو چي جوري چيدي، دوست داشتي اتاقتو... ديگه به حرفاي مادر با سارا گوش نميکردم . همه حواسم به اين بود که حالا به مادرم چي بايد بگم . يعني بايد راستش رو بگم ... ❌ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌹💫🌹💫 قسمت3⃣1⃣ 🍃🍃 توي افکارم بودم که مادر از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين منتظرم. نميدونستم چي بايد به مادر بگه که دروغ نشه. از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بودم، نگذاشته بودم مادر و پدر از اين موضوع مطلع بشند. حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودم به اتاق ميبردم تا بتونم راحت براي نماز صبح وضو بگيرم . نميخواستم مجبور بشم براي مخفي کردن اين موضوع، به مادرم دروغ بگم . بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، فکري به ذهنم خورد و از اتاقش خارج شدم . همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي من رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله. ميخواستم سرمو بالا کنم و جوابي بدم که وقتي نگاهم رو بالا آوردم ، منصرف شدم و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفتم. ⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که من شرم کردم بايستم و پاسخش رو بدم. دامني که پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ... شال روي سر سارا هم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدرم بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه هم نبود. روبروي درب اتاق مادر ايستادم، چند ضربه به در زدم و وارد اتاق شدم . مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش. بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شدم مادر نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفتم: کاريم داشتيد؟ مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله من بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد: تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهر تا حالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!! فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل ميکردم، ميومدم خونه... مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و.... ❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام... اين رو سارا با صداي بلند از توي سالن گفت و موجب شد مادر سکوت کنه. پدر هم که نيم ساعتي بود، اومده بود خونه، ادامه داد: انگار حرفاي مادر و پسر نميخواد تموم بشه. پدر مجدد باصداي بلند، مادر رو صدا زد: مرجان بيا که دختر خواهرت خيلي گرسنست. و مجدد مشغول کشيدن پيپش شد. مادر عطرش رو زد و از پشت آينه بلند شد. از کنارم که رد ميشد گفت: براي شام که اومدي از دل دخترخالت در مياري و از اتاق خارج شد. من هم دنبال مادر از اتاق بيرون اومدم، اما واقعا دلم نميخواست برم سر ميز شام. پدرم رو ديدم که توي سالن مشغول کشيدن پيپ بود. سلام کردم و رفتم کنار پدرم روي کاناپه نشستم . شايد بتونم به بهانه پدر، دقايقي از نگاه هاي مادر دور بشم . بعد از دقايقي مادر، من و پدر رو براي شام صدا زد. سر ميز شام همچنان ساکت بودم . اما مادر دست بر نميداشت و مدام از اشتباهم ميگفت و کارم رو به نحوي توجيه ميکرد. مدام هم من رو نگاه ميکرد بلکه چيزي بگم اما من ساکت و سربه زير شام ميخوردم. بعد شام به سمت اتاقم ميرفتم که احساس کردم کسي پشت سرمه. سارا بود که قدم به قدم داشت دنبالم ميومد. وقتي متوجه حضور سارا شدم ، سريعتر قدم بر ميداشتم اما سارا هم سرعتش رو بيشتر کرد تا کنارم قرار گرفت و گفت: دلم نميخواست خاله بيشتر دعوات کنه، براي همين بهونه شام رو آوردم. منتظر بود پاسخي بدم ، اما چيزي نگفتم . سارا که باز دلخور شده بود، ادامه داد: احسان تو چرا اينقدر عوض شدي، بچگي اينطور نبودي. اينبار سکوتم رو شکستم و گفتم: اون بچگي بود، ما ديگه بزرگ شديم. اين جمله رو گفتم و داخل اتاقش شدم . يکماهي از حضور سارا توي خونمون ميگذشت که يک اتفاق تازه، تمام وجود من رو لرزوند.... ❌ ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 قسمت5⃣1⃣ 🍃🍃توي يک ماه گذشته من خيلي اذيت شده بودم. انگار يکسال طول کشيده بود. سارا که وضعيت خونه رو ديده بود، يعني اينکه مادر و پدر صبح تا آخر شب نيستند و اصلا براشون خيلي مسائل اهميت نداره، باعث شده بود از اونچه که هست جسورتر بشه و حتي براي مادر بخواد جاي يه دختر باشه. باهاشون به مهموني ها و پارتي ها بره و دنياي جديدي رو در رفاه و آسايش تجربه کنه. اما اينها مسائلي نبود که من رو اذيت کنه، من اصلا به سارا ذره ای حسادت نميکردم . اونچه اذيتم ميکرد رفتارهاي سارا بود. سارا روز به روز راحت تر توي خونه لباس ميپوشيد. روسري رو که همون چند روز اول کنار گذاشت. بعد از اون هم... هر کاري ميکردم نگاهم به سارا نخوره نميتونستم. چون سارا به عمد به من نزديک ميشد و باهام به هر بهانه اي شوخي ميکرد. چند باري هم دست دراز کرده بود که باهام تماس داشته باشه، اما سريع ازش فاصله گرفته بودم . اين شرايط باعث شده بود به غير از مواقع ضروري از اتاقم خارج نشم . و وقتي از اتاق خارج ميشم، کاملا سرم رو زير بندازم. تمام اين لحظات فقط به خودم دلداري ميداد که احسان! صبر کن. ❌ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹 قسمت6⃣1⃣ 🍃🍃 صبر کن. اين يه امتحانه، فقط چندماه بايد صبر کني تا ترم جديد دانشگاه شروع بشه و سارا به خوابگاه بره. اما اونشب با اومدن مادر به اتاق، تمام اميدم نااميد شد. يکساعتي بود که پدر و مادر به خونه اومده بودند و صداي خندهاشون در کنار سارا، به گوشم ميرسيد. اما من به دليل وضعيت بد سارا، خيلي موقع ها از سلام کردن به پدر و مادر هم منصرف ميشدم. اونشب داشتم براي خواب آماده ميشدم که مادر درب اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد. بعداز حرف ها و غرهاي هميشگي، گفت من و پدرت به پيشنهاد سارا، ميخوايم سارا دختر خوندمون باشه. ⁉️ اينطوري هميشه پيشمونه، هم تو روزها از تنهايي درمياي، هم ما يکي رو پيدا ميکنيم که روحياتش به برنامه هاي ما بخوره. فکر ميکنم اينطوري براي هممون بهتر باشه. من که شکه شده بودم، گفتم اما.... که مادر حرفم رو قطع کرد و گفت: ديگه نميخوام در اين مورد حرفي بشنوم و از اتاق خارج شد. اين اتفاق فصل جديدي توي روابط سارا با من باز کرد، که حتي بازگو کردنش برام پيش کسي دشوار بود..... ❌ ادامه دارد...
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹 قسمت7⃣1⃣ 🍃🍃بعداز خارج شدن مادر از اتاق، من اونقدر گريه کردم تا خوابم برد. باورم نميشد اين مبارزه تا سالها بخواد ادامه پيدا کنه و از طرفي هيچ فکري به ذهنم نميرسيد. صبح به اميد اينکه بتونم با دوستم علي، مشورت کنم، زودتر از خونه خارج شدم. اما تنها دلگرمي که علي بهم داد اين بود که سال ديگه خوب درس بخونم تا دانشگاه قبول بشم و براي تحصيل به شهر ديگه برم. يعني دقيقا کار سارا رو مقابله به مثل کنم. ظهر نااميدتر از قبل به خونه اومدم . اينبار سارا به استقبالم اومده بود، با وضعيت پوشش خيلي بد. با لبخندي بلند گفت: سلام داداش خودم، انگار ميخواست خودش رو توي بغلم بندازه، اما خودم رو جمع و جور کردم و کنار کشيدم. سلامي کردم و به سمت اتاقم رفتم. سارا سريع دنبالم رفت و آستين پيراهنم رو کشيد و با جديت گفت: چرا محل نميزاري. چرا تو اينقدر مغروري! تا ديروز هر جور خواستي رفتار کردي، اما از امروز به بعد من مثل خواهرتم... من که عصبي شده بودم، جواب دادم: خواهر ناتني با يه غريبه فرقي نداره. تو براي من مثل همه نامحرماي ديگه اي. اگه براي تو مسئله اي نيست، براي من اين چيزا مهمه. اينو بفهم...⁉️ بعد لباسم رو با زور از مشت سارا کشيدم و پله هارو سريع بالا رفتم . سارا باصداي بلند جواب داد: خودت خواستي... احساس هاي عجيب و غريبي داشتم . ترس، نفرت، خشم و احساس گناهي که نميدونستم چرا...⁉️ علت همه دردسرهامو از يک چيز ميدونستم. وقتي در اتاقم رو بستم ، آروم به سمت آينه رفتم و دقايقي به خودم خيره شدم.... ❌ ادامه دارد...
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 قسمت8⃣1⃣ 🍃🍃موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت و زيبايي چهرهمو رو بيشتر کرده بود. مشتم رو سفت به آينه کوبیدم . گوشه آينه ترک برداشت و دستم خون اومد. توي دلم ميگفت: اي کاش زشت بودم تا اينقدر دردسر نداشتم. گرچه سارا اولين کسي بود که اينطور سبب اذيت و آزارم ميشد، اما روزي نبود که از خونه خارج بشم و سايه نگاه دخترا و يا متلک هاشون رو احساس نکنم . داشتم فکر ميکردم منظور سارا از اينکه گفت: "خودت خواستي" چي ميتونه باشه. يعني چه نقشه ي ديگه اي برام ميکشه. سعي کردم اين افکار رو از ذهنم بيرون کنم ، چون اينطوري خيلي اذيت ميشدم. هيچ راهي به ذهنم نميرسيد و ميدونستم گفتن اينکه در چه وضعيتي قرار دارم، براي پدر و مادر، سودي نداره. پدر که اين مسائل براش اهميت نداره و مادر هم حتما به رفتار خود من ايراد ميگيره و باز مثل بقيه مسائل، بچه خطابم ميکنه. براي همين اين فکر رو هم از ذهنم بيرون کردم و بدون اينکه ناهار بخورم به رختخواب رفتم و خوابيدم ❌ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا