*⚘﷽⚘
☀️#دختران_آفتاب☀️
🔸قسمت اول
جماعت بيكاري كه هميشه دنبال چنين موضوع هايي بودند و كنار پياده رو جمع شده بودند، مرا مطمئن كردند كه درست آمده ام. نزديك تر آمدم و به سختي از ميان جمعيت رد شدم. همه ساكت ايستاده بودند و فقط تماشا ميكردند. همه چشمها به مادر بود كه گوشه پياده رو ايستاده بود و رو به "بابايي" فرياد ميزد: -اين يه قدم رو ديگه كوتاه نمي آم. به هيچ قيمتي حاضر به از هم پاشيده شدن زندگيم نيستم. نه اينكه فكر كني عاشق اين زندگي نكبتي و مزخرفم، يا عاشق چم و ابروي توام، نه! فقط به خاطر شكوفا اس كه نمي ذارم زندگيمون رو از هم بپاشوني. نمي خوام اون به پاي اشتباهها و ندونم كاريهاي ما بسوزه.
-صداي دخترانه اي به آرامي وزير لب گفت:
-عجب زنيه اين زن!! باتعجب به سمت او برگشتم. درباره مادرحرف ميزد. هم سن وسال خودم، فقط كمي از من درشت تر و بلند تر بود. با اشتياق به مادر نگاه ميكرد و انگار محو او شده بود. شايد هم به همين دليل بود كه متوجه نگاه متعجب من نشد. خط سير نگاهش را كه به مادر ختم ميشد، دنبال كردم.
مادر كمي صدايش را پايين تر آورده بود. -اگه همه جوونيم رو به پات گذاشتم، هر چي گفتي گوش كردم و دم بر نياوردم. فقط و فقط به خاطر شكوفه بود. گفتي نرو سركار،
گفتم چشم! گفتي از بابا و مامانم دست بكشم، گفتم، چشم! بانداري هات، بابد اخلاقي هات ساختم، فقط به خاطر اينكه دخترم بي مادر نشه!
كارگردان فرياد كشيد:
-كات....! آكي! سپس از زير سايباني كه در گوشه پياده روي آن سوي خيابان نصب شده بود، بيرون آمد و دستانش را به سمت همه بازيگرها، فيلمبردار ها و صدابردار ها بلند كرد:
-خسته نباشين، مرسي!..... ده دقيقه استراحت كنين!..... شما هم مرسي خانم مظفري. همين برداشت رو استفاده ميكنيم. لطفا شما براي پلان بعدي، رسيدن شكوفه و مادرش، آماده بشين!
مادر نفس عميقي كشيد و براي جمعيت كه برايش كف ميزدند، دستي تكان داد. آقاي "بابايي" هم با خستگي دستي به موهايش كشيد و نفسش را به "پف" محكمي بيرون داد.
مادر به سمت صندلي هاي كنار پياده رو رفت و با خستگي روي يكي از آنها رها شد. خواستم به سمتش بروم كه صداي همان دختر كناري ام، مانع شد.
-مرسي! مرسي مستانه جان! "زن"، "مادر"، "انسان" همه چيز يعني تو! نمونه و الگوي يه مادر خوب و زن موفق!
بعد بااشتياق رو به من كرد و پرسيد:
-قشنگه، نه؟! سوالش غافلگيرم كرد. براي چند لحظه اي نتوانستم جوابي بدهم. اما او همچنان منتظر ...
_ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸 #قسمت2
جواب من بود. پس با ترديد و من من كنان گفتم:
-فيلمي رو ميگي كه دارن ميسازن؟ از اشتباه من، لبخند كمرنگي روي لبهايش رنگ گرفت و گفت:
-نه! فيلم رو كه نمي گم. هنر پيشه اولش رو ميگم. مستانه مظفري! كمي صبر كردم و بعد پرسيدم:
-ميشناسيش؟
رويش را به سمت جايي كه مادر نشسته بود، برگرداند و باغرور خاصي پاسخ داد:
-معلومه كه ميشناسمش. عشقمه! اميدمه!
سالهاست كه باهاش آشنام. اصلا مگه كسي هم هست كه اونو نشناسه!
ياد حرف پدر افتادم كه ميگفت: " مدتهاست ديگه مادر رو نمي شناسه" اما تعجبم بيشتر از ادعاي دختري بود كه ميگفت سالهاست با مادر آشناست، اما من نمي شناختمش.
گفتم:
-چطوري باهاش آشنا شدي؟ با تعجب از اينكه جواب سوال به اين سادگي را نمي دانستم، دوباره رويش را به سوي من برگرداند و جواب داد:
-معلومه ديگه! از طريق فيلمهاش. همه شون رو ديدم. ديدن كه نه، بلعيدم! هر كدوم رو چند بار. بعضي از ديالوگ هاش رو هم حفظم. البته بعضي از فيلم هاش رو هم فقط يه بار ديدم.
كنجكاوي و حساسيتم هر لحظه بيشتر ميشد. دلم ميخواست بفهمم اينها چرا اينقدر عاشق مادرند؟
-فكر ميكني كافيه؟ -اينكه بعضي از فيلم هاش رو فقط يه بار ديده باشم؟! خوب گفتم كه به خود فيلم بستگي داره...
با شتابزدگي جمله اش را قطع كردم.
-نه فيلم هاش رو نمي گم. منظورم به اون نوع آشناييه كه فقط از طريق فيلمهاست! فكر ميكني همين يه وسيله براي شناخت دقيق يه فرد كافيه.
-چرا نباشه؟! تازه فقط فيلمها هم كه نبودن. من تمام مصاحبه هاش رو خوندم ...
_ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸 #قسمت3
و جمع كردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتي يه بار هم خودم باهاش صحبت كردم. خصوصيِ خصوصي! فقط من و خودش بوديم. باورت نمي شه، نه؟!
بدون اين كه منتظر جواب من بشود، سر رسيدش را از توي كيفش درآورد:
-مي دونم كه باورت نمي شه ؛ يعني هيچ كس باورش نمي شه. همه اولش مثل تو تعجب ميكنن. اما وقتي امضاش رو ميبينن، از شدت هيجان زدگي پس ميافتن.
صفحه اول سر رسيدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببينم. امضاي خانم « مستانه مظفري »، هنر پيشه مطرح و مشهور سينما.
غرور و افتخار از داشتن چنين امضايي از وجودش ميباريد. انگار مالك بزرگ ترين گنج جهان شده بود. گنجي كه به مادر من تعلق داشت، اما براي من هيچ ارزشي نداشت. فقط سايه اش مثل يك بختكِ مزاحم، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال ميكرد. هيچ گاه هم به من اجازه نداده بود كه خودم باشم؛ مريم عطوفت. هميشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بودهام كه بايد از داشتن چنين مادري به خودش ميباليد، اما خودش نمي دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شيشه اي سرش را گرم ميكند و فكر ميكند الماس است، به آن امضاء ميباليد و وقتي هم كه سكوت و تعجب مرا از اين همه اشتياق ديد، فكر كرد توانسته است مرا غافلگير كند:
-ديدي گفتم باور نمي کنی؟ اين كه چيزي نيست. يه خبر ديگه هم دارم كه مطمئنم از شنيدنش بيشتر غافلگير ميشي. ديروز كه با مستانه مظفري صحبت كردم، تونستم شماره تلفنش رو بگيرم.
از حفظ، شماره اي را گفت كه هيچ شباهتي به شماره تلفن ما نداشت. شماره تلفن دفتر فيلمسازيشان بود. جايي كه معمولاً كسي نمي توانست آن جا پيدايش كند.
-مي بيني! همان وقت حفظش كردم. ميخواي بگم تو هم بنويسي؟! اصلاً ميخواي تو رو هم با اون آشنا كنم.
با سكوت بي خيالانه اي سرم را تكان دادم. معلوم بود كه خيلي تعجب كرده است.
-نه؟! يعني تو واقعاً دلت نمي خواد با اون آشنا بشي؟! تو ديگه چه جانوري هستي دختر؟!
كاش ميدانست كه چه قدر دلم ميخواهد با او بيشتر آشنا شوم. بيشتر به افكار و دغدغه هايش پي ببرم و يا آنها را درك كنم. دلم ميخواست ميتوانستم با او از مشكلاتمان، گريهها و رنج هايمان صحبت كنم. اما نتوانستم. دلم نمي آمد او را نااميد كنم يا اين بت خيالي را كه در ذهنش ساخته شده بشكنم. پس گذاشتم تا همچنان با اين معشوق فرضي اش سرگرم باشد.
صداي كارگردان مرا از افكارم جدا كرد. بلندگوي دستي اش را جلوي دهان برد و گفت:
-بسيار خب! فوراً آماده بشين تا پلان رسيدن « نسرين و شكوفه » رو هم بگيريم. اين آخريشه ديگه! تماشاگران هم ساكت باشن! چون اين ...
_ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸