eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت10 ✍من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده ب
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 * .نسـل.سـوخـته .یــازدهـم * ✍یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم ... پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم هاش رفت توی هم حتی جواب سلامم رو هم نداد سریع براش چای ریختم دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگاه کرد به والدین خود احسان می کنید؟ جا خوردم دستم بین زمین و آسمون خشک شد با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد - لازم نکرده من به لطف تو نیازی ندارم تو به ما شر نرسان خیرت پیشکش بدجور دلم شکست دلم می خواست با همه وجود گریه کنم - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟ غیر از این بود که چشم هام پر از اشک شده بود یه نگاه بهم انداخت نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری هنوز 5 سال دیگه مونده پاشو برو بخواب - اما صدام بغض داشت و می لرزید - به تو واجب نشده من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد همون جا خشکم زده بود مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم شبتون بخیر و بدون مکث رفتم توی اتاق پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم در رو بستم و همون جا پشت در نشستم سعید و الهام خواب بودن جلوی دهنم رو گرفتم صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه خدایا تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم اما خیلی دلم سوخته خیلی گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد پدرم اهل نماز نبود گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه برم وضو بگیرم می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم اجازه اون رو هم ازم صلب کنه که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده تا صدای در اتاق شون اومد آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم از توی آشپزخونه صدا می اومد دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بود پدرم بود اومد بیرون جدی زل زد توی چشمام - تو که هنوز بیداری هول شدم ... - شب بخیر ... و دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد - عجب شانسی داری تو بابا که نماز نمی خونه چرا هنوز بیداره؟ این بار بیشتر صبر کردم نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود رفتم دستشویی و وضو گرفتم جانمازم رو پهن کردم ایستادم هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و آرامش خونه من رو گرفت دلم دوباره بدجور شکست وجودم که از التهاب افتاده بودتازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم رفتم سجده خدایا توی این چند ماه این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم بغضم شکست من رو می بخشی؟تازه امروز، روزه هم نیستم روزه گرفتنم به خاطر تو بود اما چون خودت گفته بودی به حرمت حرف خودت حرف پدرم رو گوش کردم حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم از جا بلند شدم با همون چشم های خیس دستم رو آوردم بالا الله اکبر بسم الله الرحمن الرحیم هر شب قبل از خواب یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم دور از چشم پدرم توی تاریکی اتاق می ترسیدم اگر بفهمه حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت14 ✍قرآن رو برداشتم این بار نه مثل دفعات قبل با یه هدف و منظور دیگه چندین بار تر
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 * .نسـل.سـوخـته .پـانـزدهـم * ✍هر چه زمان به پیش می رفت زندگی برای شکستن کمر من اراده بیشتری به خرج می داد چند وقت می شد که سعید رفتارش با من داشت تغییر می کرد باهام تند می شد از بالا به پایین برخورد می کرد دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا که گاهی هم خراب می شدن با همه وجود تلاش می کردم بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت از طرفی اگر وسایل من خراب می شد پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ... وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت و مادرم هر بار که می فهمید می گفت - اشکال نداره مهران اون از تو کوچیک تره سعی کن درکش کنی و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو منم تمام تلاشم رو می کردم و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ گیج می خوردم و نمی فهمیدم تا اینکه اون روز از مدرسه برگشتم خیلی خسته بودم بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن پدرم توی حال دست انداحته بود گردن سعید و قربان صدقه اش می شد تو تنها پسر منی برعکس مهران من، تو رو خیلی دوست دارم تو خیلی پسر خوبی هستی اصلا من پسری به اسم مهران ندارم مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره هر چی دارم فقط مال توئه مهران 18 سالش که بشه از خونه پرتش می کنم بیرون پاهام سست شد تمام بدنم می لرزید بی سر و صدا برگشتم توی اتاق درد عجیبی وجودم رو گرفته بود درد عمیق بی کسی بی پناهی یتیمی و بی پدری و وحشت از آینده زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود فقط 5 سال تا 18 سالگی من ... - خداوند می فرمایند : بنده من تو یه قدم به سمت من بیا من ده قدم به سمت تو میام اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه و 2 قدم حرکت می کنه میگه کو خدا؟ چرا من نمی بینمش؟ فاصله تو تا خدا فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه پیامبر خدا که شب معراج اون همه بالا رفت تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد هم فقط تا حدود و جایی رفت حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن یکی نیست بگه برادر من خواهر من چند تا قدم مورچه ای برداشتی تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ از مالت گذشتی؟ از آبروت گذشتی؟ از جانت گذشتی؟ آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه و فال به نام من دیوانه زدند اما با همه اون اوصاف عشق این راه چند میلیون سال نوری رو یک شبه هم می تونه بره اما این عشق درد داره سوختن داره ماجرای شمع و پروانه است لیلی و مجنونه اگر مرد راهی و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری بایست بگو خدایا خودم و خودت و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ره صد ساله رو میره یکی توی دایره محدود خودش دور خودش می چرخه واکمن به دست محو صحبت های سخنران شده بودم و اونها رو ضبط می کردم نماز رو که خوندن تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ... خیلی از خودم خجالت کشیدم هنوز هیچ کار نکرده از خدا چه طلبکار بودم سرم رو انداختم پایین و توی راه برگشت تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد اون شب توی رختخواب داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو چیزی درون من جرقه زد و مثل فنر از جا پریدم ... مهران حواست بود سخنرانی امشب ماجرای تو و خدا بود حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها بابا گفت دیر میاد و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل همه چیز و همه اتفاقات درسته خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده و اونجا و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ... اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا نزدیک ترین فردی که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه واسطه فیض و من چقدر کور بودم اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم دوباره دراز کشیدم در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد همیشه نگران بودم نگران غلط رفتن نگران خارج شدن از خط شاگرد بی استاد بودم اما اون شب خدا دستم رو گرفت و برد و بهم نشون داد خودش رو راهش رو طریقش رو و تشویق اینکه تا اینجا رو درست اومدی اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم با اون قدم های مورچه ای تلاش بی وقفه چهارساله من.... نویسنده :شهید سید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید * ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 * .نسـل.سـوخـته .چـهـل.و.یـکم * ✍ماشین رو خاموش کردیم شب وسط بیابان سوز سردی می اومد صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی غرق فکر بودم یاد آیه قرآن که می فرمود چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه - خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم محو صحبت هاشون شده بودم گاهی غرق خنده گاهی پر از سوز و اشک آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ... هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب این سوال رو پرسیدم یهو از دهنم پرید اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود حالتش عوض شد توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ... تلخ ترین خاطره ام مال جبهه نبود شنیدنش دل می خواد دیدن و تجربه کردنش ساکت شد ... من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد.منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم خودم رو سرزنش می کردم که - ظهر بود بعد از کلی کار خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم که باهامون تماس گرفتن ... صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود تهویه هم نداشتن هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت بازم هوا کم می اومد مردم کتابی می چسبیدن بهم سوزن می انداختی زمین نمی اومد می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن وقتی رسیدیم به محل اشک، امانش رو برید ... یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن توی اون فشار جمعیت بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن زنده زنده سوخته بودن جزغاله شده بودن جنازه هاشون چسبیده بود بهم بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ... خیلی طول کشید تا آروم تر شد منم پا به پاشون گریه می کردم بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود جنازه ها رو در می آوردیم دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود دو تا رو میاوردیم بیرون محشر به پا می شد علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش فرداش حکم مأموریت اومد بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم نفس آقا مهدی که هیچ دیگه نفس منم در نمی اومدپیداش کردید؟ ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 .شصت.و.یـکمــ * ✍شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم تا پیدا شدسعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ تو جعبه کفش مار آرومی بود ولی من به اون حس بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت سعید شک نکن مار آبی نیست اون که بهت دروغ گفته آبیه بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه چند لحظه به ماره خیره شدم - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد خیلی آروم دوباره رفتم سمتش و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه درش رو گره زدم رفتم لباسم رو عوض کردم کجا میری؟ می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه اگر زهری نبود برش می گردونم ... صبر کن منم میام و سریع حاضر شد اول باور نمی کردن آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... خوب بیاید نگاه کنید این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره کیسه رو از دستم گرفت تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید - بچه ها راست میگه ماره زنده هم هست یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد - این مار رو کی بهتون فروخته؟ این مار نه تنها مار آبی نیست که خیلی هم سمیه گرفتنش هم حرفه ای می خواد کار راحتی نیست سعید بدجور رنگش پریده بود - ولی توی این چند روز هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم خیلی آروم بود ... - خدا به پدر و مادرت رحم کرده مگه مار ... مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ رو کرد به همکارش مورد رو به 110 اطلاع بده باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه سعید، من رو کشید کنار - مهران من دیگه نیستم اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟ دلم ریخت ... مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ نه به قرآن ... قسم نخور من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 * .نسـل.سـوخـته .آخــــر * ✍پاهام شل شده بود تازه فهمیدم چرا این ساختمان حیاط مزار شهدا برام آشنا بود چند سال می گذشت؟ نمی دونم فقط اونقدر گذشته بود که نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... خدایا ... چی می بینم؟ اینجا همون جاست خودشه... دقیقا همون جاست همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود شهدا در حال رجعت با اون قامت های محکم و مصمم توی صحن پشتی پشت سر هم به خط ایستادن و همه منتظر صدور فرمان امام زمان خودشه اینجا خودشه زمانی که این خواب رو دیدم یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم و حالا اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند - یا زهرا آقا جان چقدر کور بودم چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم این همه آرزوی سربازیت اما صدای اومدنت رو نشنیدم لعنت به این چشم های کور من داخل که رفتم برادرها کنار رفته بودن و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان حلقه زده بودن و من از دور به همین سلام از دور هم راضیم سلام مرد نمی دونم کی؟چند روز دیگه؟ چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا اشک و بغض صدام رو قطع کرد اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد از سفر که برگشتم یه کوله خریدم و لیست درست کردم فقط تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره برای رفتن برای آماده بودن با یه جفت کتونی همه رو گذاشتم توی اون کوله نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد و من اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم ظهور بود ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت هنوز منتظرم ... و آماده ... سال هاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد و من پنجشنبه آینده هم منتظرم تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت84 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 #قسمت_هشتاد_و_چ
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 _هشتاد_و_پنجم نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه می‌شد که صدای فریاد‌های عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا می‌زد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بی‌قرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله‌ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کَندم و با پایی که می‌لنگید، از پله‌ها سرازیر شدم. بی‌توجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم می‌کرد و به دنبالم می‌دوید، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغ‌های مصیبت‌زده‌ام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی می‌زد، به زمین افتاده و پیش پاهای بی‌رنگش زار می‌زدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه‌اش هر چه می‌کرد نمی‌توانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: «الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.» و فریاد بعدی را با محبت برادرانه‌اش بر سر من کشید: «چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!» نمی‌دانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی‌نتیجه به تهران، بی‌خوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه‌ای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه‌ای از آسمان چشمانم محو نمی‌شد، غصه‌های بی‌پایانم را پیش چشمان عاشقش زار می‌زدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره‌هایم می‌آمد و لحظه‌ای نگاهش را از نگاهم جدا نمی‌کرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بی‌قرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خسته‌ام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
* 🌹 * بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود. کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود. در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست. ــ کی بود مامان؟ ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود ــ الان کجاست ــ تو خونه منتظره وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد. به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند. با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت. ــ چرا دستات اینقدر سردن؟ ــ چیزی نیست،ضعف دارم کمیل مشکوک پرسید: ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟ سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید! کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد. " من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم " سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید: ـ کمیل کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید : ـ خودشه سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت: ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل ــ سمانه بگو خودشه؟ سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت: ــ بریم داخل حالم خوب نیست کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد: .ــ پس خودشه ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست. کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید. علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد. ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید