eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت117 دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها.. دست
صدای پوزخندم بلند شد ( من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. ) زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد ( تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی..) بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا.. حالی بهشتی تر این هم میشد؟؟ دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم. به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم.. رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..) و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم.. خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم. هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم.. حسام مرا به دانیال سپرد و رفت.. به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم.. آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین میدرخشید.. قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را.. پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند.. مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد .. و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد.. خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن.. گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟ اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش.. باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم. حسام نفس نفس زنان آمد. حالمِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود.. دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد ( حال خوبتو میخرم بانو..) و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام.. (من مفاتیح الجنان را زیرو رویش کرده ام نیست.. یک حرزو دعا اندر دوامِ وصلِ تو..) ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
- خب...به بی‌بی گفتم باهاش صحبت کنه...اگر موافق بود و مشکلی نداشت...با پدرشون صحبت کنیم... - خب میگم کیهههههه؟ - خب بابا آبرومو بردی! بلندگو قورت دادی مگه؟ دستی به پشت گردنم کشیدم و چشم لای تار و پود فرش چرخوندم. - سـ...سها خانم! دختر حاج صالح...خواهر مرصاد... سر بلند کردم تا واکنشش رو ببینم. ولی لبخندِ دندون نماش رو لبش ماسیده بود و برق چشماش پریده بود. رنگش به سفیدی گچ دیوار شده بود. مردمک هاش تنگ شده بودن و رنگ چشمای عسلیش روشن تر شده بود. وقتی خیلی حالش بد میشد و ناراحت بود چشماش اینقدر روشن میشد. وقتی عصبانی میشد چشماش تیره میشد و وقتی خیلی خوشحال میشد رگه های سبز تو چشماش مشخص بود. لبخندمو خوردم و نگاهمو به نگاهش دوختم. - جــ...جدی؟ سها خانم؟ خـ...خواهر مرصاد؟ - آره...اگر خدا بخواد...چی شدی تو یهو؟ - مـ...من؟ خو...خوبم...خوبم... زورکی گوشه لباشو به بالا سُر داد. - مبارک باشه...خـ...خوشبخت بشین... چیزی نگفتم. چرا یهو اینطوری شد؟ ابرو بالا انداختم. هرچند کنجکاوی داش خِرخِره‌مو میجوید ولی بازم بیخیال شدم. دستشو تو دستم فشردم. - خـــــب! حالا بگو ببینم این عروس خانم بیچاره که میخواد با تو زندگی کنه کیه؟ خدا به دادش برسه با خروپوفات! - مـ...من؟! چیزه...بزار باشه یه وقت دیگه... - اهه! خدا نکشتت علی. از فضولی دق نکنم صلوات! لبخند تلخی زد. هرچی سعی کردم بفهمم یهو چِش شد، هیچی دستگیرم نشد. - ببینم. من نبودم چی شد؟ - هیچی... - واقعا؟ نه بابا! خدایی چی شد؟ - هیچی باور کن! - آهاااان! اینی که الان نشستیم کنارشم...استغفرالله! - آها! سیدجواد! سـ...سـ...خانم نیکونژاد پیداش کرد. تو شلمچه...راهیان نور! نمیدونی چه حاااالی داشت سبحان! وقتی بی‌بی گل‌نساء به خاطر تو حالش بد شده بود و رفته بود تو کُما و سها خانم...چیزه...خانم نیکونژاد پسرشو پیدا کرد، به هوش اومد. هیشکی باورش نمی‌شد! معجزه بود پسر...بعدم همینجا تو وصال دفن شد! - عجب. جام خالی...دعا کردی برام بی‌معرفت؟ - بی‌معرفت منم یا تو؟ دعا کردم... لبخند پر رنگ تری زدم. ولی اون بازم لبخند تلخ زد. خودمو سرزنش کردم. نکنه چیزی گفتم که ناراحت شده و نمیگه؟! نه! من که چیزی نگفتم بهش! اه... یکم درباره وضعیت منطقه حرف زدیم. اونم از حال و هوای حوزه‌شون گفت. گفت هرچند اواسط ترم دوم وارد شده ولی تو درس هاش مشکلی نداره. - مـ...میگم سبحان...مرصاد...میدونه؟ - چیو؟ - قضیه‌ی...خواهرش و تو رو... - خب...کامل نگفتم بهش. حتی نمیدونم جواب سها خانم چیه! - اوم...فکر میکنی جوابش مثبت باشه یا...منفی؟ - نمیدونم...امیدم فقط به خداست. چیزی زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم. لبخندی زدم و دستشو کشیدم. - پاشو! پاشو بریم دلم خیلی برا کوچه خیابونا تنگ شده. - دور دور؟ - هههه. تقریبا! - مخلص شما! با لبخند ملیح، ولی غمگینی بلند شد و سوییچ ماشینش رو گذاشت کف دستم. - دست شما درد نکنه! من مثلا مجروحما! کمپوتم که نیاوردین برام! نچ نچ نچ. با کف دست کوبید به پیشونیش. - عه راس میگی کمپوت یادمون رفت! خندیدم. اونقدر هول بودن، خوبه خواستگاری نمیومدن. بخوان زن بگیرن فکر کنم گل و شیرینی و همه چی یادشون بره. از دست اینا! سوار شدیم و چرخ های ماشین بعد چند هفته مرکب سیدسبحان و علی شد. از هرجا رد می‌شدیم خاطرات مثل فیلم جلو چشمام مرور می‌شدن. انگار دیروز بود! گوله های پنبه ای برف تندتند از دل آسمون رو سرمون می‌نشستن و بخار نَفَسِمون تو هوا ابر می‌ساخت. هنوز کاپشن ها جمع نشده بودن و شال گردنا از دور گردنمون جدا نمی‌شدن. شال سبزی که دور گردنم پیچیده بودم رو بالا تر کشیدم و جلوی دهنمو پوشوندم. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هجدهم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه می‌داد: «می‌گفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه.» سپس چشمان گود رفته‌اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: «هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله می‌زدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! می‌گفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه‌ام ده برابر میشه! می‌گفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی!» و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: «خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص می‌خورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!» از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجان‌های خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرف‌های پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی‌اش نبوده باشد، هر روز سرِ حال‌تر از روز گذشته به خانه می‌آمد. فنجان‌ها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده‌ام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگی‌ها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی‌ام، کلام خدا بود و دلجویی‌های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی‌کسی‌ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا می‌کشید، همراهی دوباره‌اش برایم سخت‌تر می‌شد. من در طول چند ماه زندگی مشترک‌مان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی‌یافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم می‌داد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمی‌توانستم به بهانه خط و نشان‌های پدر هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه‌ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: «الهه! مجید اومده!» با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «می‌دونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!» چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: «عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...» که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟» سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه‌ای مکث کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام.» و او با گفتن «منتظرم!» از اتاق بیرون رفت. حالا می‌خواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمی‌دانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده‌ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب می‌دانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش بی‌قراری کرد و بی‌آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سال‌ها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود.
* 🌹 * سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت و کنارش نشست،کمیل عمیقا در فکر بود،سمانه می دانست از چه چیزی عذاب می کشید،نگران دایی محمد بود و می دانست اگر بین همه پیچیده شود که پسر سرهنگ رادمنش برای گروه خلافکاری جاسوسی می کرده،دیگر آبرویی برای محمد نمی ماند. "پسر نوح با بدان بنشست " آرام صدایش کرد: ــ کمیل ــ جانم ــ میخوای چیکار کنی کمیل به مبل تکیه داد و نالید: ــ نمیدونم،نمیدونم سمانه،به هر راه حلی که فکر میکنم آخرش میخوره به دایی محمد،داغون میشه اگه بفهمه سمانه دست مردانه ی کمیل را در دست گرفت وگفت: ــ نمیخوای بگی این گروه کیه که آرشو مجبور به این کار کردنت؟اصلا چرا تو؟ کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ مجبور؟آرش پول لازم داشته ،اونا هم بهش پول میدادن در مقابل اون گزارش من و عکسای تورو تحویل می داده کمیل با تصور اینکه عکس های سمانه در روز عقد و دورهمی های خودمونی در دست آن ها باشد و با چشمان کثیفشان ،همسر پاکش را نگاه می کردند،دستانش از زور خشمـ در دستان سمانه مشت شد. سمانه نگران نگاهی به او اونداخت و گفت: ــ کمیل چی داره اذیتت میکنه،نگا صورتت از عصبانیت سرخ شده ،چرا منو محرمت نمیدونی ؟ ــ تو محرمتر از هرکسی برام سمانه،اما بعضی حرف ها برای تو سنگینن،تودختری ،لطیفی،حساسی. ــ قول میدم دیگه لطیف نباشم تو هم همه حرفاتو بزن ،باور کن تورو اینجوری آشفته میبینم دلم خون میشه،باور کن ناراحتیت منو هم ناراحت میکنه کمیل لبخند تلخی برروی لبانش نشست،اما تا می خواست جواب حرف های زیبای سمانه را بدهد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود،کمیل گوشی را برداشت و دکمه اتصال را لمس کرد: ــ بله بفرمایید ــ به به جناب سرگرد ــ شما ــ نشناختی؟تیمور جانتم کمیل لعنتی زیر لب گفت ــ شنیدم از وقتی فهمیدی عکسای زنت دستمه عصبی شدی؟ ــ خفه شو عوضی ــ اوه اوه بی ادب نشو دیگه،میدونی تو اصلا سلیقه نداشتی،اما تو زن گرفتن خوب سلیقه به خرج دادی کمیل عصبی از جایش بلند شد و گفت: ــ ببند دهنتو ،من میکشمت ،میکشمت تیمور به مولا قسم میکشمت * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت١١٨ فاطمه پرسيد: - حالا تكليف شام بچه‌ها چي ميشه؟ جواب آقاي پارسا رو چي بديم؟! سميه گفت: - خب همون جواب رو كه دو ساعت پيش ميخواستي بدي! الان برو بگو چه فرقي ميكنه؟ - فرقش اينه كه در برنامه غذايي قرار بود امشب "كوكو" بپزيم. ولي حالا كه ديگه داره شب ميشه، ديگه وقت "كوكو" درست كردن نداريم. تازه هيچ چيزش هم آماده نيست. من پيشنهاد كردم: - خب اينكه نگراني نداره. فكر ميكنم بري پشي آقاي پارسا و بگي برنامه غذايي رو عوض كنن و امشب غذايي بدند كه زود تر و راحت تر آماده بشه. ثريا هم با لبخندي تاييد كرد: - منم موافقم خيلي پيشنهاد خوبيه. من شخصا با پيتزا موافق ترم. همين كنار ميدان بالايي من يه پيتزا فروشي ديدم ميريم پيشش و ميگيم ما اينقدر پيتزا ميخوايم. بعدم خودشون ميارن دم در حسينيه و ميرن. البته به شرطي كه آقاي پارسا پول براي اين ولخرجي‌ها در بساط داشته باشن وگرنه چه عرض كنم؟! فاطمه با حالتي كاملا جدي گفت: خيلي از پيشنهاد شما متشكرم. دستور ديگه اي ندارين؟! ترجيح ميدين پيتزاي قارچ سفارش بدين يا كوكتل؟ يه موقع رو دربايستي نكنين ها! ثريا انگار بهش برخورده باشد؟ با لحني كه دلخوريش را نشان بدهد گفت: - حالا بيا و كمكشون كن. اصلا تقصير منه كه راهنماييتون ميكنم و براتون كلاس ميذارم. شمارو چه به پيتزا! شما بايد برين همون نون و پنيرو هندوانه تون رو بخرين. فاطمه لبخند كمرنگي زد: - خيلي ممنون ثريا جون! اتفاقا خيلي كمك كردي. و بعد چادرش رو برداشت و از پله‌ها دويد پايين. حدود يك ربع ساعت بعد بود كه برگشت. از همان دهانه در نتيجه صحبت هايش را با آقاي پارسا اعلام كرد! - بسيار خب بچه ها! آقاي پارسا هم با پيشنهاد مريم و ثريا موافقت كردن. همه با حيرت پرسيدند: "پيتزا؟ " - نخير! نون و پنير و هندوانه! قرار شد اقاي پارسا خودشون هندوانه هايش روتهيه كنن من و مريم و سميه ميريم نون مي‌گيريم. فهيمه و راحله هم برن پنير بخرن.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸