فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت95 “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه خانم با غ
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت96
باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت.
ابرویی بالا دادم ( فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..)
ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود ( اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..)
“باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد.
با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟)
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین..)
کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟)
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد ( چرا به مادرم گفتین نه؟؟)
این سوال چه معنی داشت؟؟؟
دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود..
کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم.
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..)
اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد..
اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا.
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت.
این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود.
باید اعتراف میکردم ( یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم)
شالم را کمی عقب دادم ( بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی..
ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..
صورتمو ببین.. عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..
پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع..
همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..
حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری..
من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی..
میخواستی همینا رو بشنوی؟؟
اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه..
آقا من پام لبِ گورِ..
راحت شدی؟؟)
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم..
و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..
منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم..
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#طریق_عشق
#قسمت96
- باباجونم! چیزی شده؟
چند ثانیه سکوتش پشت تلفن، منو مطئن کرد که اتفاقی افتاده. یه نفس عمیق کشیدم.
- بابایی...چیزی نمیگی بهم؟ چی شده قربونت برم؟
صدای اشک هاش از پشت تلفن هم به گوش میرسید. سنگینی بغض بابا، حتی از پشت تلفن هم لرزه به جونم مینداخت. منتظر موندم خودش حرف بزنه. تو فاصله ای که انتظار میکشیدم تلخ ترین خبر ممکن رو بده،(آخه تاحالا بغض بابا رو ندیده بودم...تاحالا اشک هاشو ندیده بودم...به جز وقتی که یکی از همرزم های جانبازش آسمونی میشد.)، رفتم بیرون. علی آقا هم رفت تو.
- باباجان! منتظرما!چی شده؟ داری میترسونیم...
بالاخره سکوتش شکست و بغض بهش اجازه حرف زدن داد.
- ریحانهی بابا...
- جونم بابا؟
- الان کجایی دخترم؟...
- بابا...من...من...
دوباره اشک تو چشمام نشست.
- بابا...من سیدجوادو پیدا کردم...من پیداش کردم...من فردا میارمش خونه...میارمش پیش بیبیگلنساء! بیبی میتونه بشینه پیش پسرش و باهاش حرف بزنه...دیگه لازم نیست چشم انتظار باشه...من اونو پیدا کردم بابایی...پلاکش تو دستمه...
صداش اشک شوق و الحمدلله بابا یکم بهم قوت قلب داد. ولی خیلی طول نکشید که دوباره اشک شوقش تبدیل شد به اشک نگرانی!(یه دختر حال باباشو از پشت تلفن هم میفهمه.)
- ریحانهی بابا...کاش سیدجواد یکم زودتر برمیگشت...کاش یکم زودتر میومد و بیبی گلنساء میتونست باهاش حرف بزنه...کاش...
قلبم ریخت.فکرم هزارجا رفت!
- بابا چی شده؟ چرا کاش زودتر میومد؟ چرا کاش بیبی میتونست باهاش حرف بزنه؟ چرا کاش؟!
- بابا نگران نباشیا...خب دخترم؟! فقط...
- فقط چی؟ بابا دلم هزار راه رفت...توروخدا بگو چی شده؟
طهورا دست گذاشت رو شونهم. با چشمای اشک آلود و نگران بهش گفتم که حتما اتفاقی افتاده. اونم باهمون چشمای براقش گفت نگران نباش ان شاء الله که خیره!
- دخترم...نگران نباشیا...ولی...بیبی...حالش خوب نیست...بیمارستانه...باید...
- چی؟ یعنی چی حالش خوب نیست؟ چرا بیمارستان؟ بابا درست بگو چی شده؟ بیبی گلنساء چش شده؟
- سکته کرده...الان تو کماست...
- یا امام حسین...کما؟...
قلبم با شنیدن این کلمه به معنای واقعی ایستاد. بدنم یخ کرد. گوشام همه صداهای اطرافمو مبهم میشنید. دنیا دور سرم میچرخید. زانوهام سست شدن؛ تمام قواشون به یکباره تحلیل رفت. نفسم بند اومد. کاش همون لحظه روح از بدنم جدا میشد...
- بابا خوبی؟ صدامو میشنوی؟ سها بابا! دخترم...خوبی؟
- بیبی گلنساء...سکته...کما...نه...نه...
چشمام سیاهی رفت و جز زمین خوردنم هیچی نفهمیدم...
***
- سها آبجی...سها جان...سها خوبی؟ صدامو میشنوی؟ سها...
چشمام به زور باز شدن. همه رو از نظر گذروندم.
- پس سیدجواد کو؟
- حالت خوبه؟ چی شد یهو؟
- اینجا کجاست؟
- اینجا ساختمون معراج شهدا و کمیته...
کلمه معراج شهدا تو ذهنم هلاجی شد و صدای بابا مثل پتک تو سرم کوبید...سکته کرده...تو کماست...
سردرد مغزم رو مچاله کرد. باید برم.باید برم پیش بیبی! باید برم ببینم حالش خوبه.برام چایی دم کرده.منتظر من و سیدجواده.مثل همیشه میخنده.باید برم صورت لاغر و استخونیشو بوس کنم و به چین و چروک هاش دست بکشم. پاهاشو ماساژ بدم.چرا باید قبل برگشتن من و سیدجواد بره؟ مگه نگفت پسرشو پیدا کنم؟!
- من باید برم...باید برم پیش بیبی! طهورا اون حالش خوبه...اون بیمارستان نیست...
اشک تو چشمای طهورا جمع شد و لبخند تلخی زد. این چه معنی ای میده؟ چرا نمیفهمم معنی این لبخند تلخ چیه؟ به حاج آقا نگاه کردم.
- حاج آقا اتوبوس رو آماده کنین. باید برم خونه...باید برم پیش بیبی! باید بهش بگم پسرشو آوردم...پاشین دیگه! چرا ماتم گرفتین؟! اون حالش خوبه...بلند شو طهورا بلند شو دیره...خیلی دیر کردیم...
- سها بشین. بشین آبجی...
- یعنی چی بشین؟ باید بریم! سیدجواد هم که اهراز هویت شد! پس واسه چی وایسیم؟ نباید صبر کنیم. دیر میشه...باید سیدجوادو ببرم پیش بیبی.
به سختی بلند شدم ولی سرم گیج رفت. خودمو به زور نگه داشتم. دست طهورا رو گرفتم و کشیدم.
- پاشو دیگه...پاشو...باید بریم...
به حاج آقا و علی آقا و آقا طاها نگاه کردم. چرا همشون اینطوری شدن؟ چرا هیچی نمیگن؟ چرا ساکتن؟ چرا دارن گریه میکنن؟ پس سیدجواد کو؟ اون که تا چند دقیقه پیش اینجا بود! اشک هامناخودآگاه فرو میریختن.
- حاج آقا بیزحمت سیدجواد رو بدین من برم...دیگه نمیتونم منتظر بمونم. بیبی هم نمیتونه منتظر بمونه! بسه این همه سال انتظار کشیده!باید پسرشو بهش برسونم!
- خانم نیکونژاد آروم باشین!
- چرا شماها اینطوری میکنین؟ چرا اینقدر افسرده این؟ مگه خوشحال نیستین سیدجوادو پیدا کردیم؟
- الان نمیتونیم سیدجواد رو ببریم تهران. باید کاراهاش اینجا انجام بشه و بعد انتقال داده بشه به معراج شهدا و پزشک قانونی برای تایید قطعی و دی ان ای!
- نه نمیتونیم اینقدر منتظر بمونیم. پاشین. آقای رنجبر شما بیزحمت ماشین رو آماد
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت96
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و ششم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از روزهداری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگیاش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداریام آمد و پرسید: «حال مامان چطوره؟» نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: «خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!» همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من خبری بود و نه از خندههای شیرین مجید!
سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکیاش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی میخوای بری؟» شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!» سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمییاد تو خونه بمونم!» و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب میخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!» همچنانکه سجادهام را میپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا!»
میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبیام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعهوارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: «الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟» لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!» از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأکید کرد: «الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.» و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهههای بینتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پلهها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
* #هـــو_العشـــق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت96
✍#فاطمــــه_امیــــری_زاده *
با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد:
ــ برگردتو ماشین سریع
اما سمانه نمیتوانست در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر از غفلت کمیل استفاده کرد وبا چاقو بازویش را زخمی کرد ،کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت و چند تیر به جلوی پایش زد که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،کمیل گفت:
ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید
امیرعلی با دیدن سمانه که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود ،نگران به سمت کمیل رفت بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند.
کمیل با دیدن امیرعلی اسلحه اش را پایین آورد و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،او فقط میخواست کمی حواسشان را پرت کند که نه به پیرمرد آسیبی برسانند و نیرو برسد.
کمیل با یادآوری سمانه سریع به عقب برگشت و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود قدم برداشت.
کمیل روبه روی سمانه ایستاد،سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت:
ــ کمیل
کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد و سر سمانه را در آغوش گرفت ،و همین بهانه ای شد برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد.
کمیل سعی می کرد او را آرام کند ،زیر گوشش آرام زمزمه کرد :
ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش
سمانه از اوفاصله گرفت و گفت:
ــ کمیل بازوت زخمی شد
کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت و گفت:
ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه،الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند
سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت:
ــ نه نه من نمیرم
ــ سمانه خانمی اتفاقی نمیفته من فقط به امیرعلی گزارش بدم بعد میریم خونه
او را به سمت ماشین برد و بعد از اینکه سمانه سوار شد لبخندی به نگاه نگرانش زد و به سمت امیرعلی رفت.
ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیکچ سنگین کرده بود الانم از فرعیا اومدیم که رسیدیم
ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم،پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی،یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره
ــ باشه داداش خیالت راحت برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت نگاهی انداخت،می دانست کمیل نگران حضور همسرش هست،خوشحال بود از این وصلت چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود ،و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود و هر از گاهی بلند میخندید،خوشحال بود کسی وارد زندگی کمیل شده است که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
فصل سي و یک🔶
🔸قسمت٩٦
- حتي اگه حادثه اي هم پيش نياد، چون روند تكثير جمعيت به طور طبيعي هر سال بيشتر از سالهاي قبله و معمولا هم دخترها با مرداني كه ۴-۵ سال از خودشون بزرگترن ازدواج ميكنن پس بخش زيادي از دخترا بي شوهر ميمونن.
- يعني چه؟ چه ربطي داره؟
- تو متولد چه سالي هستي؟
- فرض كن ۱۳۵۰.
- قاعدتا با پسري ازدواج ميكني كه متولد ۴۵ و ۴۶ باشه! حالا اگه جمعيت دخترها و پسرهاي سال ۴۵ رو سرشماري كنيم و هر كدوم ۲۰۰۰۰۰ نفر باشن، مسلما اين تعداد در سال ۱۳۵۰ به هر كدوم ۳۰۰۰۰۰ نفر ميرسه! پس وقتي كه ۲۰۰۰۰۰ نفر از پسرهاي سال ۴۵ با ۲۰۰۰۰۰
نفر از دخترهاي سال ۱۳۵۰ ازدواج كنند، ۱۰۰۰۰۰ نفر از دخترهاي هم سن تو بي شوهر ميمونند و اين روند هر سال اضافه ميشه. در يه مقاله خوندم كه با اين روند در سال ۱۳۸۰، ۵/۲ ميليون دختر بيشتر از پسرها داريم!
- پس با تمام اين حرفها چرا امروزه در جامعه همه اين كار رو بد ميدونن؟
سميه گفت:
- بچهها من از اين قضيه خاطره اي دارم كه فكر ميكنم براي شما هم جالب باشه. اگه ميخواين تا تعريف كنم.
عاطفه رو كرد به همه بچهها و با لحني خاص گفت:
- حالا براي اينكه تو ذوق بچه نخوره، اجازه بدين تعريف كنه ديگه!
ديگر منتظر جواب بقيه نشد و خودش با دستش اجازه را صادر كرد.
- خانواده ما با دو تا از خانوادههاي همكاران بابام دوست بودن، دوستي چندين و چند ساله. به طوري كه به مرور رفت و آمد خانوادگي هم پيدا كرده بوديم. مردها با همديگه بودن، زنها با هم و بچهها هم با همديگه. البته دو تا خانواده ديگه سابقه دوستيشون خيلي قديميتر بود. در حقيقت، ما به جمع اونها اضافه شده بوديم چون كه از لحاظ روحيات و مسائل اعتقادي و خيلي چيزاي ديگه با همديگه شبيه بوديم. حتي زمان جنگ هم، هيچ موقع هر سه نفر با هم جبهه نمي رفتن. هميشه دوتاي اونها ميرفتن جبهه و يكي ميموند
كه به خانواده اون دوتاي ديگه برسه و كمكشون كنه. به خصوص آقاي (رسولي) اينا كه هيچ كس رو تو تهران نداشتن. براي همين هم آقاي رسولي كمتر ميرفت جبهه. خلاصه در يكي از جبهه رفتنها كه آقاي رسولي و محلاتي رفته بودن جبهه و باباي من مونده بود تهران، آقاي رسولي شهيد شد. آقاي محلاتي تنها و ناراحت برگشت تهران، چون كه نتونسته بود حتي جنازه دوستش رو بياره. از اون به بعد اين جمع سه نفري تقريبا از هم پاشيد. البته نه كاملا ولي خب كم رنگ شد. خانواده رسولي عزادار بودن و بعدها هم مشكلات ديگه اي پيدا كردن، آقاي محلاتي هم بعد از شهيد شدن عزيزترين دوستش، اون هم با اون وضعيت خاص، روز به روز گوشه گير تر و منزوي تر شد.
انگار خجالت ميكشيد در صورت بقيه نگاه كنه.*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
#قسمت96