eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت146 آخ خدا کی فراموشت کردم و از یادت غافل شدم که محبت غیر انداختی تو دلم؟ داشتم می
- کیمیا... لیوان رو گذاشت توی سینی و همونطور که میذاشت رو میز تحریرِ مرتب شدم گفت: جونم داداشِ بی‌ملاحظه‌م؟ نگاهم رو دوختم به سقف سفید. - تو این چند سال خیلی اذییت شدی؟ جوابی ازش نشنیدم. به زور و با خجالت نگاهم رو از سقف به چشم های عسلی بغض دارش کشیدم. - فداسرت داداش...مهم اینه که الان پیش تو خوبم... بعد هم من و دنیای عذاب وجدانی که خراب شده بود تو سرم رو تنها گذاشت و با سینی لیوانِ خالی از اتاق بیرون رفت. *** سها: کتاب تست جلوم رو بستم. اونقدر خونده بودم چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. تق تق در خوابم رو پروند. - در بازه. کوثر آروم در رو باز کرد و اومد تو. - آبجی هنوز بیداری؟ - نه! داری با روحم حرف میزنی. پوکر نگاهم کرد و اومد جلو. - جدی میگم کوثر! جسمم رو فرستادم بخوابه روحم داره درس میخونه. - خیلی بی مزه ای. - توهم به من رفتی. چشم غره ای حواله‌م کرد و دست به سینه نشست رو تخت. با افاده گفت: خیر آبجی خانم. من به داداش معراج رفتم. نه چشم و ابروم سیاهه نه استخون بندیم درشت. شکلک براش در آوردم و با خنده گفتم: ولش کن حالا. بازم خواب دیدی یا صدای باد لای برگ درختا نمیذاره بخوابی؟ - هیچکدوم! - پس چی؟ - دلم واسه داداش تنگ شده... سکوت کردم. لبخند دلتنگی گوشه لبم رو به بالا هُل داد. از روی صندلی چوبی سیدجواد بلند شدم و روی تخت کنار کوثر نشستم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو به سرش تکیه دادم. - مطمئنم زود برمیگرده. - زنده؟ با این حرفش لرز به جونم افتاد. دوباره فکر شهادتش تو مغزم پیچید و دلم رو به آشوب کشید. آه کشیدم و سعی کردم بغضم رو پنهان کنم. - اون قول داده برگرده...بهش شک داری؟ - نه! محکم تر بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم. - بی‌بی گل‌نساء خوابه؟ - آره. فقط من و تو بیداریم. کیمیا هم خوابه. - تو نمیخوای برگردی خونه؟ - نه! تو و کیمیا درس میخونین وقت ندارین به بی‌بی کمک کنین. تازه مدرسه منم از اینجا دور نیست. دستشو گرفتم و بلندش کردم. هُلش دادم سمت در و در رو براش باز کردم. خیلی شیک و مجلسی از اتاق انداختمش بیرون و گفتم: اولا اینقدرام بی‌عرضه و تنبل نیستیم. دوما بفرما بخواب منم خسته‌م. - بیرونم میکنی؟ ظالم ستمگر اشغالگر! - واااا! اتاق منه ها. اشغالگر تویی! - نخیر. تو اتاق سید جواد رو اشغال کردی. - برو برو بسه پررو بازی. شب بخیر. در اتاق رو روش بستم و تو دلم کلی خندیدم. عقربه های ساعت، یک نیمه شب رو نشون می‌دادن. شب هایی که از زور دلتنگی خوابم نمیبرد، با نماز شب آروم میشدم. شبیه سیدجواد... دست بردم سمت سجاده سبز رنگ که روی صندوق بزرگ گوشه اتاق بود. برش داشتم و به سینه فشردم. عطر گل یخ تو اتاق پیچید. چشمامو بستم و از ته دل زمزمه کردم: آقا سیدجواد! دلم برا شما و داداشم خیلی تنگ شده...یه کاری کن برام... عطر گل یخ بیشتر شد. یه حس سبکی تو وجودم جریان پیدا کرد. چشمامو باز کردم. چیزی که جلوم بود چشمه‌ی چشمامو جاری کرد و روحم رو به پرواز در آورد. سیدجواد با همون لباس های خاکی و عکس امام که روی سینه‌ش وصل بود، رو به روم وایساده بود و تسبیح سبز و دستش بود. لب گزیدم و صدای گریه‌م رو قورت دادم. بلند شدم. سجاده هنور تو بغلم بود. لبخند روشن رو لب هاش درست مثل عکسش بود، وقتایی که بهم می‌خندید...
برق چشماش همون برق آسمونی و آرامش بخش بود. -آقا سید جواد... -هنوز از برادرت دل نکندی؟ صداش آتیش پر تب و تاب وجودم رو خاموش کرد و آرامش رو به قلبم برگردوند. -چطوری دل بکنم؟بدون اون میمیرم! -دلش گیر تو و دلواپسی هاته...فکر تو...نمیذاره ببره و پر بکشه! -نمیتونم...نمیتونم... -نمیخوای بذاری؟ -نمیتونم بذارم! صدام بالا رفت: من میخوام برگرده...بدون اون میمیرم...اون داداشمه... -میخوای برگرده؟ -میخوام سالم برگرده...به خاطر من، مامان، بابا، کوثر، یوسف...دیگه نمیکشیم...هیچکدوممون... لبخند پررنگ تری زد، دلم نمیخواست قبول کنم که مرصاد ممکنه شهید بشه، میخواستم به خودم دروغ بگم...یه دروغ آشکار...که اون فقط رفته یه دوره آموزشی...رفته سربازی...همین! اشک مثل رود خروشان به پهنای صورتم جاری شد. لب هام میلرزیدن و دست هام یخ کرده بودن...سید جواد ازم میخواست از مرصاد بگذرم...شهید بشه؟ من ازش بگذرم اونم ازم میگذره؟ تنها دلهره‌اش منم؟ پس مامان چی؟ نگران اون نیست، نگران منه! ولی چرا؟! وابستگی؟ آره...من ازش نمیگذرم...نمیذارم اونم ازم بگذره...آب دهنمو قورت دادم. سید جواد کمکم کن بهت احتیاج دارم...دارم خسته میشم از زندگی...با برق چشماش مهر پاشید به دلم. با صدایی که یه اقیانوش آرامش توش داشت گفت:سها! امید آقا سیدعلی به شماست... باید عمارش باشین...مالک بشین براش! تنهاش نذارین...پشتش باشین! خواستم لب باز کنم بپرسم چجوری؟! که اتاق تو تاریکی محض فرو رفت... صدای فریادم برنگردوندش.صداش زدم ولی نورش تو تاریکی گم شد و تنها شدم. تنها شدم با امیدی که دوباره تو مغزم و روحم و خونم جرقه زده بود! باید واسه آقام سربازی کنم...باید عمار بشم واسه آقام، ولی فقیهم، نائب امام زمانم...همه امیدش به ماست...همه امیدم اونه...باید منم مثل مرصاد سربازی کنم... آفتاب از شیشه های قدیمی پنجره سبز به داخل اتاق تابیده بود پرده ملایم حرکت می‌کرد. صدای کوثر که توی حیاط پشتی با تلفن حرف می زد از خواب بیدارم کرد. چشمامو مالیدم و به اطراف نگاه کردم. سجاده هنوز روی زمین بود و چادر سرم. بعد از نماز صبح خوابم برده بود. در یک حرکت سرم رو به طرف ساعت چرخوندم. ساعت ۱۰ صبح بود! ای وای! مثل کسی که روی میخ نشسته باشه پریدم از جام و به سرعت برق چادر و جانماز رو جمع کردم. چرا این‌قدر خوابیدم. چرا بیدارم نکردن؟ واااایی... بیخیال شونه زدن موهام شدم و با یه کلیپس به زور بالا جمعشون کردم. دستمو بردم سمت دستگیره در ولی خمیازه بلند بالایی که کشیدم چند دقیقه‌ای معطل کرد. بلاخره در رو باز کردم و پریدم توی راهرو؛ بوی قرمه‌سبزی پیچیده بود و بهروز عجیبی هوش از سر پران بود. گیج و مدهوشِ بوی غذا رفتم آشپزخونه که چایی دم کنم برا خودم و بی‌بی سلام کنم ولی بی‌بی توی آشپزخونه نبود. آشپزخانه مرتب و نقلی بی‌بی گل‌نساء رو از نظر گذروندم و رفتم سمت سماور و قوری چینی که یادگار جهیزیه بی‌بی‌ جان بود. - بیدار شدی؟ با صدای کیمیا باز دو متر پریدم هوا. - این چه وضع اومدنه آخه خواهر من؟! یه اهمی یه اهومی. حالا خوبه همیشه درحال آهنگ خوندنیا! نمیگی سکته میکنم میوفتم رو دستت؟! کیمیا زد زیر خنده. - تو رزمی کاری؟ خوش به حال حریف هات بابا! - جای عذرخواهیه مثلا؟! ترسیدن چه ربطی به کاراته داره؟! - باشه باو! حالا لازم نیست هفت هشت تا فن روم اجرا کنی تا قانع شم. - خوبه خودتم میدونی. بی‌بی کجاست؟ - معراج شهدا خواستنش. صندلی میز ناهارخوری رو عقب تر کشیدم و لیوان چای رو گذاشتم رو میز. - چرا؟ نشستم رو صندلی و منتظر جواب کیمیا گفتم: چیزی شده؟ به سیدجواد مربوطه؟ اتفاقی افتاده؟ کیمیا دست به سینه جلو تر اومد و گفت: بابا یواش. به رگبار بستیم! هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده. - پس چی شده؟! بگو تا نمردم از نگرانی. کیمیا پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: واسه نوشتن کتاب خاطرات سیدجواد خواستنش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند رو لبام جوونه زد. یعنی کدوم انتشارات چاپش میکنه؟ روایت فتح یا انتشارات شهید ابراهیم هادی یا شهید کاظمی؟ یه حس هیجان عجیب پیچید تو وجودم. سها اگر کتاب سیدجواد چاپ بشه چی میشه! کل ایران میشناسنش...میشه رفیق شهید کلی آدم...دست یه عالمه آدم گرفتار و محتاج دیگه رو هم میگیره...خدایا خودت این کار رو پیش ببر... یه لقمه گذاشتم تو دهنم و با دهن پر گفتم: وای کیمیا فکرشو بکن! چی میشه اگر بشه. -اونوقت از تو و همه کسایی که اون شب تو سیدجواد رو پیدا کردی بودن هم مصاحبه میگیرن. اسمتون چاپ میشه. تو، آقا طاها، داداشم! - من که دنبال اسمش نیستم. میگم کیمیا! - ها؟ - امروز چندمه؟ - حساب تاریخ از دستم در رفته اونقدر گیر کردم تو کتابا. فکر کنم وسطای اردیبهشت. پوکر نگاش کردم: مثلا خیر سرمون کنکور داریم دختر. حساب تاریخ دستت نیس؟ - والا اونقدر خوندم دیگه برام فرقی نداره امروز کنکور بدم یا یه ماه دیگه. - خوش به حالت بابا. کیمیا رو صندلی رو به روی من نشست و دستشو زد زیر چونه‌ش و خیره شد به من. زیر سایه‌ی نگاه خیره‌ش لقمه هامو به زور قورت دادم ولی حرفی نزدم. تو دلم گفتم بزار بچه فکر و خیالاش رو بکنه. لیوان چایی رو هورت کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. - به چی فکر میکنی؟ - هوم؟ لبخند شیطنت آمیزی زدم و سرم رو بردم جلوتر. هنوز تو بهر فکرش بود و از دنیای خیالش بیرون نیومده بود. مرموز و کارآگاه‌طوری گفتم: - شایدم بهتره بپرسم...به کی، فکر میکنی؟ چند ثانیه منتظر جوابش موندم ولی انگار حواسش اصلا به من نبود. لبخند شیطنت آمیزم رو پَر دادم و خودمو عقب کشیدم. به پشتی زبر صندلی تکیه دادم و مأیوس دست به سینه، به حالت عمیق صورتش چشم دوختم. - به داداش طھ... هنوز کلمه‌ش تموم نشده بود که از فکر اومد بیرون و چشماش آروم آروم گشاد شد و به بزرگی نعلبکی های چینی بی‌بی گل‌نساء رسید. دستشو گذاشت رو دهنش و هین بلندی کشید. لب گزید و رنگش پرید. از روی شیطنت این سوال رو پرسیدم ولی انتظار چنین جوابی نداشتم! مغزم یه لحظه ارور داد...هنگ کردم!
این یعنی چی؟! لبخند رو لبام محو شد و یه پرده ضخیم تعجب چهره‌م رو پوشوند. کیمیا به زور آب دهنش رو قورت داد و سرش رو انداخت پایین. عرق شرم کل صورتش رو خیس کرد. چرا زودتر نفهمیدم این دختر عاشق شده؟! اونم عاشق کی؟! آقاطاها...خدا به عاقبت هردوشون رحم کنه! - کیمیا؟! دستپاچه و مستاصل گفت: بیخیال سها. جون من پی این قضیه رو نگیر...مهم نیس... سریع ولی حواس پرت و لبریز از استرس بلند شد که بره ولی پاش گیر کرد به لبه میز و خورد زمین‌. نیم خیز شدم برم کمکش ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و دوید بیرون. سرجام وا رفتم‌. اگر طهورا یک درصد بفهمه چی میشه؟ سرنوشت این مهری که نشسته تو دل کیمیای صاف و ساده‌ی من چی میشه؟ خوشحال باشم به خاطر این اتفاق یا ناراحت؟ آی خدا... روز ها با کلی برنامه فشرده مختلف درسی و عبادی گذشت. این که علاوه بر درس به معنویاتمم برسم برام خیلی مهم بود. حال آقاسبحان بهتر شد و برگشت خونه. منم یه مدت رفتم خونه خودمون تا تکلیف سیدسبحان معلوم بشه‌. کیمیا هم باز رفت پیش داداشش. ولی فکر من همش پیشش بود که چطور با این احساس دست و پنجه نرم میکنه؟ کتاب های تست و فرمول ها و فیلم های آموزشی رو جویده بودم و چیزی نمونده بود که نخونده باشم. همه مطمئن بودن که رتبه‌م یه چیزی فراتر از عالی میشه!!! ولی‌‌‌...خودم نه...آخه فکرم همش درگیر بود و هیچکس خبر نداشت. شوهر آبجی محدثه هنوز نرفته بود سوریه و نگرانی این که آبجی محدثه بعدش چیکار میکنه دیوونه‌م میکرد. دست آقاسیدسبحان هنوز کامل خوب نشده بود و دور از اتاقم، یعنی اتاق سیدجواد، تمرکز نداشتم. شب و روزم تو فکر مرصاد میگذشت و یک لحظه از خیالش جدا نمیشدم؛ ولی طاقت نفس کشیدن تو اتاقشم نداشتم‌. بیشتر شب ها دلتنگی خفه‌م میکرد ولی چاره چی بود جز پناه بردن به نماز شب و مداحی گوش کردن؟ کوثر هم حسابی درس میخوند که بتونه رشته ای که میخواد قبول بشه. میخواست تجربی بخونه و بره پزشکی مغز و اعصاب!...ولی اونم‌ مثل من، گوشه و کنار همه کتابا و جزوه هاش حکایت دلتنگیش واسه مرصاد و مداحیای مورد علاقه مرصاد رو نوشته بود. یوسف هم هر هفته باباش رو مجبور میکرد ببرتش معراج شهدا که بودن با دوستای مرصاد دلتنگیش رو کم کنه...مامان بابا چقدر شکسته شدن!... زندگی مثل قبول نبود. خیلی با اون موقع فرق کرده بود. پرخاشگری ها و بی حوصلگی های من و کوثر بیشتر شده بود و همش بِهَم میپریدیم. مامان هم که هم حرص من و کوثر رو میخورد، همه غصه‌ی مرصاد رو، هم خون دل نفس های سخت دلگیر بابارو...از وقتی مرصاد رفته بود، با اینکه بابا ازمون پنهون میکرد، ولی تنگی نفس هاش که یادگار جبهه بود هم بیشتر شده بود!...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-سها جان مادر... بی‌بی تو چهارچوب در اتاقم‌وایساد و انگاشت های بلند و باریک دست های چروکش رو به هم گره کرد. نگاهش به من نبود. روی صندلی بنفش چرخون اتاقم یکم جابجا شدم و مهر به چهره‌م ریختم. - جونم بی‌بی گل‌نساء؟ بی‌بی نگاه مستاصل و آشفته‌ش رو هل داد سمت چشمام. برق تو چشماش یه جور خاصی بود که تاحالا ندیده بودم. - میگم‌ مادر. میخواستم باهات حرف بزنم...وقت داری؟ - بله بی‌بی جانم معلومه که وقت دارم واسه حرفای شما! لبخند محو بی‌بی پررنگ تر شد و اومد جلو. روی تخت نشست و نگاه شیرین و پر از وَجدِش رو دوخت به چشمای آرومم. - من درخدمتم حضرت جان! لب گزید و نفسش رو با اضطراب بیرون داد. دل تو دلم نبود بدونم تو دل بی‌بی گل‌نساء چی‌ میگذره که اینقدر هیجان‌زده‌ست و استرس داره؟ - راستش دخترم...همیشه فکر میکردم اگر بخوام یه روز واسه سیدجواد برم خواستگاری، باید چطوری با دختری که قراره بشه عروسم و نیمه زندگی یکی یدونه‌م حرف بزنم؟! کنجکاوی چنان تو رگ هام میدوید که نمیتونستم خودمو کنترل کنم. ولی ساکت موندم تا بی‌بی بقیه‌ش رو بگه. - واسه سید جوادم که قسمت نشد لبتس دومادی بدوزم و با دسته گل و شیرینی برم خواستگاری...ولی...همه امیدم به سیدسبحانمه... - میخواین براش برین خواستگاری؟ من باید با دختری که دوست داره حرف بزنم؟ وایییی چه رومانتیک!! کار دیگه هم هست که بتونم بکنم؟! آخی یادش بخیر داداشم عروسی کردنی من بچه بودم... دیگه کنترلم رو از دست داده بودم و شوق این فکرا حسابی حال و هوامو عوض کرد. خب از فضولی داشتم دق میکردم. منتظر بودم بی‌بی چیزی بگه که خندید و با یه عشق خاصی چشمای کنجکاو و مشتاقم رو کاوید. - چند لحظه صبر میکردی میگفتم دختر... هنوز حرفش تموم نشده بود که پریدم وسط حرفش و گفتم: اولالا! پس یه عروسی ام افتادیم. خندیدیم. ولی حس کردم یه چیزی تو دل بی‌بی مونده که نگفته. با لبخند دندون به هم سابیدم و گفتم: میشه بپرسم کیه این دختر خانم خوش‌اقبال که قراره حسابی باهاش رفیق بشم؟ بی‌بی نفس عمقیق کشید و گفت: اول بگو ببینم نظر تو راجع به سیدسبحان من چیه؟ اون چجور پسریه؟ ابروهام بالا پریدن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-به نظر من؟! چرا نظر من؟! عروس خانم مهمه! -میخوام بدونم دخترا چه نظری درباره‌ش دارن... سرم رو به اطراف چرخوندم و لبامو غنچه کردم -اوووم...خب...چی بگم آخه؟! بی بی لب ورچید و گفت: نظرت رو تو دلم مدام با خودم کلنجار رفتم که نظر من چه ربطی داره؟ ولی به جواب قانع کننده ای نرسیدم! -خب بخوام از نظر یه دختر که تا حدودی ایشون رو میشناسه بگم، خب مشخصه که آقا پسر خوبی هستن...من که خیلی با خصوصیاتشون آشنایی ندارم! لبخند رضایت رو لب های بی بی نشست و نگرانی هاش تا حدودی فروکش کرد. علاوه بر کنجکاوی گیجی هم بهش اضافه شده بود. برعکس خیلی مواقع رفتار های بی بی رو درک نمیکردم! -میگم سها جان... -جان دلم بی بی؟ -راستش نمیدونم چطوری بگم...هول برم داشته! هول و ولا و آشوب دلش از شوق بود، کاملا مشخص بود! -بگو بی بی جانم! من و شما که تعارف نداریم! داریم؟ -سها جان میگم مادر... -بله قربون شما برم من؟ -اجازه میدی من درباره سید سبحانم، با بابات صحبت کنم؟ حرف بی بی مثل یه پارچ آب یخ بود که ریخت رو سرم. نه بابا! سها فکر و خیال نکن، حرف بی بی ادامه داره...الان بقیه‌شم میگه. یکم سکوت بینمون رو گرفت ولی بی بی حرفی نزد! -بی بی درباره چه مسئله ای، میخواین با بابام صحبت کنین؟ -اوا دخترم درباره سید سبحان دیگه... -سید سبحان چه ربطی به من داره بی بی؟ بی بی لب هاشو به هم فشار داد و گفت: واسه امر خیر... دیگه بیشتر شوکه شدم! دستام یخ کرد. یعنی چی این حرف؟ -امر خیر؟ -آره مادر...پسرم دلش گیره پیشت...خواستم اگر دلت رضا بره، با بابات صحبت کنم. سکوت کردم و آب دهنم رو قورت دادم. صدای بی بی گل نساء تو سرم پیچید... "دلش گیره پیشت...دلش گیره پیشت...دلش گیره پیشت!"
🏝تا کدامین جمعه نگاه ملتمس پنجره‌ها رو به آفاق غم گرفته‌ی انتظار دوخته باشد...؟ 🏝تا کدامین جمعه دل‌های تنها و بی‌رفیق ، زانوی بی‌کسی در آغوش گرفته باشند....؟ 🏝تا کدامین جمعه آسمان، خالی از پرواز شاپرک‌های شادی باشد...؟ 🏝تا کدامین جمعه گلوی زندگی در چنگال اندوه ، فشرده شود...؟ 🏝تا کدامین جمعه بی‌قرارتان باشیم....؟ خدا شما را برساند...🏝 ‌‌‌‌‌‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا