#طریق_عشق
#قسمت92
- حاجی! من...کجا بشینم؟
- عقب کنار خواهرتون!
- چشم!
سرمو انداختم پایین و کنار طهورا نشستم. خوبه حداقل حاجی و علی میدونن طهورا آبجیمه!!!
ماشین تو تاریکی شب، تو جاده های خاکی، پیش میرفت و جز سکوت تو ماشین حاکمی نبود. حاج آقا با کمی تردید سکوت رو شکست و گفت :
- خانم نیکونژاد، رابطه شما با شهید از کجا و چطور شروع شد که الان اینقدر مطمئن هستین؟
- خب...از شبی که تو خواب چادر رو برام به یادگار گذاشت...و من قول دادم با امانتی مادرش بیام شلمچه و بر گردونمش...
- خب از کجا اینقدر مطمئنین که این وقت شب صداتون کرده؟
- من بوی اونو میشناسم...
- از کجا...؟
- نمیدونم...ولی میدونم...هرجا که ردی ازش باشه، عطر شیرین گل یخ هم هست...تو اتاقش، وسایلاش، لباساش، چفیهش،...ولی این بار بوی وسایلاش نبود! بوی ملایم چفیهش نبود. بویی که به مشامم آشنا اومد، خیلی قوی تر و آشنا تر ـبود! بوی خودش بود که صدام کرد...
همه در سکوت به سِرّ حرفاش گوش دادیم و تو فکر فرو رفتیم. دلم نمیخواست باور کنم داره راست میگه! یعنی نمیخواستم این حرفای عجیب رو باور کنم...ولی دست خودم نبود...انگار یه نیروی درونی خیلی قوی، باعث میشد حرفاش با تمام وجود در درونم بشینه...ولی اگر هیچ خبری نباشه؟! با این ادعا ها و قول و قرار ها و حال پریشونش، اگر سیدجواد رو پیدا نکنه، میمیره....!!!
طهورا بیاعتنا به من، تو گوشش چیزایی زمزمه میکرد و پا به پای آشفته حالی رفیقش نگران بود! منم فقط به جاده ی تاریک و خطرناکی که توش قدم برداشته بودیم نگاه میکردم.
بالاخره رسیدیم به نیروهای گشت شب. ماشین رو نگه داشتن. بی اختیار قلبم شروع به تپیدن کرد. اگر اجازه ندن بریم، چی میشه؟ سها خانم چیکار میکنه؟ استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی سعی کردم اصلا بروزش ندم.
پسر جوون با لباس خادمی اومد جلو.
- سلام حاج آقا!
- سلام برادر. اجازه داریم بریم؟
- خیر حاج آقا! شما اینوقت شب اینجا چیکار میکنین؟
- والا یه مسئله فوریه! باید بریم داخل.
- حاجی نمیشه من نمیتونم اجازه بدم. الان نصفه شب، مقدور نیست برید داخل.
- برادر کار فوریه.
- نمیشه حاج آقا! من مامورم و معذور.
- آقا مسئله پیدا کردن یه شهیده!
- حاج آقا شوخی میکنی؟ این وقت شب؟ شهید؟ شما؟
- من برای شما توضیح میدم؛ شما اجازه بدید بچه ها برن.
- حاجی جان شرمنده من نمیتونم اجازه بدم مگه الکیه!
من اون پشت گـُر گرفته بودم، اونوقت حاجی میگفت توضیح میدم برات. علی کارت تفحصش رو در آورد و خیلی محترمانه گفت :
- اخوی من خودم از بچه های تفحص هستم. اینم مجوزم! بیزحمت راه رو باز کنید!...
- نمیشه آقا! من نمیتونم.
هی میگه نمیتونم. ای بابا! در ماشین رو باز کردم و پریدم بیرون. حاج آقا میخواست حرفی بزنه ولی اجازه ندادم. چند ضربه دوستانه به شونه پسره زدم و سعی کردم آروم باشم.
- ببین! یه مادر الان منتظره. اون خانم رو میبینی؟ به اون مادر قول داده پسرش رو برگردونه!...ما باید بریم...
پوزخندی زد که از هزار تا بد و بیراه برام سنگین تر بود.
- قصه تعریف میکنی آقا؟ مگه به قول دادن ایشونه؟
میخواستم حرف بزنم که حاج آقا دست گذاشت رو شونهم و منو کشید عقب و مانع حرف زدنم شد.
- برادر شما بزار ما بریم من برای شما کامل توضیح میدم.
- حاج آقا به خدا نمیشه. من از یه جا دیگه دستور میگیرم. لطفا گوش کنید و برگردید...وگرنه...
صدام بالا رفت : وگرنه چی؟
- آروم باش آقا! وگرنه...
حاج آقا جلوی ادامه حرفش رو گرفت و گفت :
- اونی که ازش دستور میگیری کیه؟
- فرماندهم؟
- بله فرماندهتون.
- فرمانده نجات...سیدرضا نجات!
- سید رضا نجات؟ شیمیاییه؟
- بله...
گل از گل حاج آقا شکفت و لبخند محوی روی لب هاش نقش بست. ولی من همچنان تو آتیش داشتم میسوختم. حاجی متفکرانه لبخندش رو حفظ کرد.
- پس کی اینطور! سیدرضا فرمانده شماست...
- میشناسینشون؟
- بله البته! امکانش هست باهاش صحبت کنم؟
- خب...مگر اینکه بهشون بیسیم بزنم...
- اشکالی نداره برادر. بیسیم بزن کارمون فوریه!
- چشم...ولی...
کلافه دستی به صورت و ریشام کشیدم : ولی چی؟
- هیچی...
پسره بیسیمش رو از جیبش درآورد و چند دقیقه دیگه حاج آقا مهدوی مشغول یه خوش و بش حسابی با رفیق فاب ده سال پیشش بود! آخه مرد مؤمن الان چه وقت حال و احوال رفیقانهست؟ دختر مردم داره تو ماشین پس میوفته!
نگاه نگران طهورا بین من و حاج آقا که حرفاش تمومی نداشت میچرخید منم با چشم و ابرو بهش میفهموندم که یکم صبر کن دختر...سها خانم هم که فقط اشک میریخت....
- خب سیدرضا جان. قضیه از این قراره. حالا هم اگر شما به نیروتون امر کنی راه رو برای ما باز کنن، جبران میکنم! اجرکم عندالله...
با صدایی که از پشت بیسیم اومد برق امید تو چشمام دوید.
- متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست
۱۳ آبان ۱۴۰۱
۱۳ آبان ۱۴۰۱
🕯دیگر امید بین نفسهاش مرده اسٺ
🍂سوے نگاش گریہ ے بسیار برده اسٺ
🕯باد صبا خبر بہ خراسان ببر بگو
🍂معصومہ در فراق رضا جان سپرده اسٺ
#وفات_حضرت_معصومه(س)💔
#ڪریمہ_اهلبیٺ🍂🕯
#تسلیٺ_باد 🏴
۱۳ آبان ۱۴۰۱
۱۴ آبان ۱۴۰۱
🍃السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَةَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ
🍃السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْكِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.
▪️وفات شهادت گونه حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را خدمت شیعیان و عاشقان آن حضرت تسلیت عرض می کنیم.
#وفات_حضرت_معصومه
۱۴ آبان ۱۴۰۱
۱۴ آبان ۱۴۰۱
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت92 - حاجی! من...کجا بشینم؟ - عقب کنار خواهرتون! - چشم! سرمو انداختم پایین و کنار طه
#طریق_عشق
#قسمت93
- متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین.
- ایول برادر! دم شما امام زمانی!...جبران میکنم ان شاء الله...
راه با هزار جور حرص و جوش خوردن باز شد و همراه یه موتور گشت راهمون رو ادامه دادیم. هرچی نزدیک تر میشدیم بیقراری های سها خانمم بیشتر میشد. یه نگاهم به جاده بود و یه نگاهم به چشمای نگران طهورا. یعنی این داستان چه سرانجامی داره؟ به یه جا که رسیدیم صدای ناگهانی سها خانم علی رو وادار کرد که پاشو رو ترمز فشار بده.
- صبر کنین. وایسین! همینجا ماشینو نگه دارین!
ماشین متوقف شد و بعد از اون موتور و سرنشین هاش ایستادن. حاجی با یکم نگرانی ته صداش پرسید :
- چیزی شده؟
- لطفا نگه دارین...
هر پنج تامون پیاده شدیم و باد خنک نیمه شب به اعماق وجودمون نفوذ کرد و پوست صورتمون رو نوازش...در سکوت منتظر حرکت بعدی بودیم که خادم های گشت اومدن جلو.
- چرا اینجا وایسادین؟
علی به سکوت دعوتشون کرد و جوابی نداد. سها خانم هم مثل قاصدک سبک بالی چشم هاشو بسته بود و رو به باد که از سمت رود میوزید، ساکن و بی صدا، به صدای امواج آروم که مابین فریاد سکوت شب خودنمایی میکردن، گوش میداد. شاید هم چیز دیگه ای میشنید یا به چیزی فکر میکرد...
چند دقیقه ای گذشت و پسرای خادم الشهید با تعجب به هم نگاه میکردن. یکیشون نزدیکم شد و آروم دم گوشم گفت :
- این خانم حالش خوبه؟
نگاه چپی بهش انداختم که یعنی هیسسسسس! اونم شونه بالا انداخت و برگشت پیش رفیقش. دختر بیچاره که حالا خیلی آروم تر شده بود کفش هاشو در آورد و راه جاده رو پیش گرفت. با قدم های نرم و سبکی که رو خاک ها برمیداشت چیز هایی هم زمزمه میکرد. چشماش بسته بود و لبخند کم رنگی هم رو لب هاش نشسته بود. یعنی چی داره میبینه؟ منم چشمامو بستم بلکه چیزی ببینم ولی تاریکی محض یک لحظه وحشت به جونم انداخت. خاک بر سرت طاها! تو از کی تا حالا اینقدر ترسو شدی؟ هان؟ از تاریکی میترسی پسر؟ خجالت بکش!
خوب شد ترسی که یه لحظه مو به تنم سیخ کرد هیچکس نفهمید. وگرنه آبروم رفته بود. به گونه هام که سرخیش تو تاریکی شب پیدا نبود دست گذاشتم و انگشتای کشیده و بلندم رو تا پایین ریش هام کشیدم. عرق کف دستم رو با شلوا چریکیم خشک کردم و راه افتادم که دنبال سها خانم برم ولی صدای پر آرامش محکمش متوقفم کرد.
- هیچکس دنبالم نیاد!...
به حاجی نگاه کردم که خیلی جدی محو این لحظات عجیب غریب بود.
- حاجی! چیزی نمیخوای بگی؟
- نه...بزار ببینیم چیکار میخواد بکنه...
پرسشگر به علی نگاه کردم. اونم ابرو بالا انداخت و بهم فهموند که باید از دور نظاره گر باشم. اه...
در سکوت تماشا میکردیم. نفس در سینه ها حبس شده بود و هیچ کلامی از لب های هیچکس بیرون نمیومد. قلبم چنان به تپش افتاده بود که انگار واقعا حضور سیدجواد رو احساس میکرد. جای مرصاد و سیدسبحان چقدر خالیه! اگر اینجا بودن، چه واکنش هایی داشتن؟ اونا تو یه جبهه دیگه دارن میجنگن...دارن از حریم و حرم عمه سادات دفاع میکنن...اگر بابا رضایت میاد...منم الان پیش اونا بودم...
در یک نگاه همه رو از نظر گذروندم. هیچکس هیچ حرکتی نداشت. انگار زمان متوقف شده بود و تنها موجود زنده اونجا من بودم...
نزدیک صد متر ازمون دور شد. ایستاد.
هوا به سپیده ی صبح نزدیک تر میشد و ستاره های ریز و درشت کویر دونه دونه محو میشدن.
روی زمین زانو زد. دست رو خاک ها کشید.
چطور ممکن بود سیدجواد اونجا باشه؟ دقیقه زیر قدم های زائر ها؟! پس چطوری هیچکدوم از بچه های تفحص پیداش نکردن؟
خاک هارو نوازش کرد. زمزمه هاش سوار بر باد صبا چنان به گوش دل میرسید که انگار نجوای برگ با رود جاری و آب روان بود.
نفس ها از پیش بیشتر خودشون رو نگه داشته بودن و فقط یک اشاره به پیدا شدن شهید و یک بازدم لازم بود تا هوا پر بشه از نفس هایی که طنین یا زهرا میافکندن.
خاک هارو کنار زد. سر به سجده گذاشت.
این کارا یعنی چی؟ چرا داره اینطوری میکنه؟ یعنی خبری نیست؟
از سجده بلند شد و دستش رو بالا برد. برقی که از دستش منعکس شد گواه تموم شدن سال ها انتظار بود. گواه پیدا شدن پسری بود که سالها چشم مادرش رو به در دوخت و بالاخره تصمیم گرفته بود به دست دختر جوونی که شاید تا چند وقت پیش حتی نمیدونست شهید و شهادت و شلمچه یعنی چی، برگرده خونه...اون پلاک نقره ای سید جواد رو پیدا کرده بود....
اشک های روی صورتش که به سان مروارید از دور برق میزدن، زمزمه کردن :
- سیدجواد...
و مثل بید خسته ای که به آهستگی سر بر خاک میذاره، خودش رو تو آغوش طهورا که کنارش رسیده بود جا داد. امواج طوفانیِ دریای درونش آروم گرفته بودن و لبخند روی لباش گویای همهچیز بود. گویای آرامش خیالش و رضایت خاطرش از اینکه تونست به قول سختی که داده بود عمل کنه....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست
#ادامه_دارد
۱۴ آبان ۱۴۰۱
#طریق_عشق
#قسمت94
سها؛
خستگی بعد از چند شب بالاخره به قوای بدنم چیره شد. سر روی زانو های طهورا که خودشو بهم رسونده بود گذاشتم و چشمامو بستم. چطور میتونستم لبخند نزنم؟ من سیدجواد رو پیدا کردم. من به قولم عمل کردم. من اونو میبرم پیش بیبی! بیبی گلنسام میتونه آسوده خاطر کنار پسرش بشینه و یه دل سیر باهاش حرف بزنه و استخون های شکنندهشو بعد چند سال نوازش کنه. چقدر تو این همه سال زیر این خاک ها اذیت شدی پسرِ بیبی گلنساء خانم!
با لب های خشکی که بعد از ساعت ها تازه تشنگی رو درک کرده بودن گفتم :
- طهورا...اون کمکم کرد پیداش کنم...
- آره عزیزم...تو پیداش کردی...پاشو! پاشو بریم استراحت کن خیلی خسته ای، حالت خوب نیست!
دست لرزانشو رو پیشونیم گذاشت و دست دیگهم رو گرفت و فشار داد. علی آقا داداش کیمیا و آقا طاها و حاج آقا مهدوی به چشم بر هم زدنی کنارم زانو زده بودن و علی آقا با احتیاط و اشک داشت خاک هارو کنار میزد...آقایون خادم الشهید هم همچنان دور تر از ما ایستاده بودن و در بهت خیره به پلاک توی دستم اشک میریختن. زنجیر پلاکی که یقین داشتم برای سیدجواده بیشتر فشردم. فکرم تازه داشت آروم میگرفت که معادله مبهم دیگه ای ترس رو به بند بند وجودم تزریق کرد.
اگر این پلاک سید جواده، پس پلاک سوخته ای که تو وسایلاشه واسه کیه؟! یعنی ممکنه...این سیدجواد نباشه؟! یا اون مال سیدجواد نیست؟!
لبخند دوباره از رو لب هام محو شد. با وحشت نشستم و به چشمای طهورا خیره شدم.
- طهورا! سیدجواد یه پلاک دیگه هم داره!...
- چی؟!
- اگر این پلاک سیدجواد نباشه!....
- خدانکنه! باید بریم برای اهراز هویت...!
سریع از جام بلند شدم. استخون های سیدجواد جلوی علی آقا و آقا طاها رو خاک ها بود با حال دگرگونی فقط اشک میریختن.
- بلند شین. خواهش میکنم بلند شین. باید بریم اهراز هویتش کنیم. باید بریم....
علی آقا بلند شد. به چفیهم نگاه کرد. به چفیه سیدجواد...
از دور گردنم بازش کردم و گرفتم طرفش. بدون اینکه به صورتم نگاه کنه ازم گرفت و استخون ها رو لای چفیه گذاشت.
- لطفا پلاکش رو هم بدین...
- نه...
سرش رو برگردوند و چند لحظه با سوال بهم نگاه کرد.
- لطفا پلاکش پیش من باشه...
سرش رو انداخت پایین و چند دقیقه بعد ماشین در حال حرکت به سمت ساختمون معراج شهدا برای اهراز هویت بود. دل توی دلم نبود و استرس بیمانند و نابود کننده ای وجودمو تخریب میکرد. پلاک نقره ای رو توی دستام فشار میدادم. حداقل یکم آرومم میکرد.
مگه ممکنه سیدجواد راه رو اشتباه به من نشون داده باشه؟ مگه ممکنه جای نشونی خودش، نشونی یکی دیگه رو به من داده باشه؟ امکان نداره...
از پنجره به بیرون نگاه کردم. آسمون از تاریکی مطلق به آبی تیره ی پگاه رنگ باخته بود و برای نماز صبح خیلی فرصت نداشتیم. چشم از آسمون گرفتم و به کناره های جاده خاکی چشم دوختم. سیدجواد، سوار بر موتور، با لبخندی که روی لب هاش بود همراهیمون میکرد و دقیقا کنار ماشین ما حرکت میکرد.
لحظه ای که چشمام رو بسته بودم و دنبالش رو خاک ها پا برهنه قدم برمیداشتم دوباره جلو چشمام نقش بست. دقیقا کنار همون جایی که پلاکش رو پیدا کردم نشست و گفت :
- تو به قولت عمل کردی...حالا نوبت منه...
و اشاره کرد بشینم. امکان نداشت پلاکی که تو دستام بود برای اون نباشه. امکان نداشت استخون هایی که زیر خاک ها داشتن فرسوده میشدن مال اون نباشن...حداقل دل من اینطوری میخواست...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
۱۴ آبان ۱۴۰۱
••🖤••عمه جان!
شما غنیمت روزهای سخت مایید؛
شنیدهام به شفاعت شماست که همه شیعیان بهشتی میشوند!
حالا هم چشممان به شفاعت شماست؛
برای نجات از برهوتِ غیبت؛
برای رسیدن به بهشتِ ظهور؛
ای عمّهی #امام_زمان ، اشفعی لنا!
شبتون پر نور
#امام_زمان
۱۴ آبان ۱۴۰۱
۱۵ آبان ۱۴۰۱
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت94 سها؛ خستگی بعد از چند شب بالاخره به قوای بدنم چیره شد. سر روی زانو های طهورا که
#طریق_عشق
#قسمت95
به محض اینکه ماشین رو به روی معراج شهدای مناطق جنگی ایستاد پیاده شدم. اولین کاری که کردیم این بود که نمازمون رو به جماعت خوندیم و پلاک و استخون هارو بردیم برای تشخیص هویت. هر پنج نفرمون پای میز کسی که این کار رو قرار بود انجام بده ایستاده بودیم و با نگرانی این پا اون پا میکردیم.
- چی شد؟ اسمشو پیدا کردین آقا؟ پلاک درسته؟ اسم شهید چیه؟
- چند لحظه صبر کنید خواهرم دارم میگردم. هنوز که چیزی پیدا نکردم.
- خواهش میکنم سریع تر...
سیدجواد تو تمام این لحظات کنارم وایساده بود و با لبخند ملیحی که بر لب داشت، تکاپو و اضطراب مارو تماشا میکرد. به صورتش که دقیقا مثل عکس هاش بود نگاه کردم، نه، خیلی نورانی تر از عکس هاش بود...خیلی معصوم تر...
از شدت استرس و طبق عادت همیشگیم لب میگزیدم و با انگشت هام بازی میکردم. طهورا هم با گوشه چادرش ور میرفت. چادر بیچاره چروکِ چروک شده بود. حاج آقا و برادر کیمیا و داداش طهورا هم با قیافه های خیلی جدی سرشون رو کرده بودن تو سیستم و نفس هاشون صفحه کامپیوتر رو خیس عرق کرده بود. مسئول پشت سیستم دست از کار کشید و با اخم های تو هم صداشو برد بالا!
- آقا کامپیوترم رو خراب کردید. خواهش میکنم عقب وایسید؛ عه! تمرکزم رو بهم میزنید...
تو دلم گفتم : چه عصبانی! شما کارت رو انجام بده خب! ما عجله داریم آخه...
حاج آقا و پسرا هم سرشون رو از کامپیوتر دور کردن و با شرمندگی خنده داری عذرخواهی کردن. مرد مسئول دوباره شروع به کار کرد. زیرزیرکی صفحه کامپیوتر رو دید زدم.
- ایناهاش ایناهاش!...
صدای بلندم همه نگاه هارو به سمت من کشید. خجالت زده جلوتر رفتم و اسم سیدجواد رو روی صفحه سیستم نشون دادم.
- ایناهاش. سید جواد موسوی حسینی! خودشه!
- بله درسته...
بعدشم آقاهه نگاه پوکری بهم انداخت که سرمو انداختم پایین. چشمامو بستم و از اعماق وجودم خداروشکر کردم. ولی اشک هام تمومی نداشتن. حالا دیگه اشک شوق بودن! لبخند روی لب های سید جواد رو هم دیدم که پر رنگ تر شد و چشماش که برق قشنگی زد. آخ که بیبی چقدر خوشحال بشه از دیدنت پسر خالهی بابام!
پسرا و حاج آقا هم میخندیدن و مدام خداروشکر میکردن. پلاک رو از آقای مسئول گرفتم و به سینه چسبوندم. با تمام توانم عطر سیدجواد رو به ریه هام کشیدم. ولی فکر پلاک سوخته دوباره اعصابم رو خط خطی کرد. خواستم بپرسم پس پلاک سوخته چی که صدای زنگ گوشیای بلند شد :
"خجالت میکشم که من...سرم رو تنمه حسین...خجالت میکشم که من...سرم رو تنمه حسین..."
صدا از جیب علی آقا بود؛ و زنگ گوشیش هم مداحی شهید حسین معزغلامی...چقدر به این شهید مدافع حرم ارادت داشتم. مرصاد هم خیلی دوسش داشت...
گوشیشو از جیب شلوار شیش جیبش درآورد. معذرت خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت. کنجکاو بودم بدونم کیه که اینطوری با عجله رفت خصوصی حرف بزنه؟! نکنه نامزد داره؟! با تلاش فراوان جلوی فضولیمو گرفتم و تکیه دادم به دیوار و فقط اشک ریختم. طهورا بغلم کرد و منم سر گذاشتم رو شونهش.
- طهورا دیدی خودشه؟ پیداش کردم...گفتم من بد قول نیستم...
- آره خواهر جونم دیدم...تو به قولت عمل کردی...ولی الان دیگه چرا گریه میکنی؟! همه چی تموم شد که!
- اشک شوقه طهورا...اشک شوق!...
- خب حالا بسه دیگه! حالت اصلا خوب نیست. بیا بریم استراحت کنیم. تبت هنوز قطع نشده...
- ولی من خوبم...
- خوب نیستی! حرف اضافه هم موقوف. حالا ما میریم تو ماشین شما استراحت کنی آقایون هم تشریف میارن...
لبخند ناچارانه ای زدم و محکم تر بغلش کردم. مامانم بفهمه مریض شدم باید آرزوی راهیان نور بعدی رو به گور ببرم...بفهمه این همه گریه کردم که دیگه واویلا...خونهمون عاشورایی به پا بشه که نگو و نپرس!
از پارچ روی میز برای خودم آب ریختم و خواستم بخورم که صدای زنگ گوشیم تکونم داد.
"شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون..."
اسم نقش بسته روی گوشی، اونم این وقت صبح، سک برانگیز بود! نکنه اتفاقی افتاده؟!
با تردید جواب دادم :
- جونم بابایی! سلام...
- سلام ریحانهی بابا!
با شنیدن اسم ریحانه و لرزش صدای بابا، نصف دلم آروم گرفت و نصف دیگهش دوباره شروع به تپش کرد...
- خوبی باباجونم؟ خیر باشه این وقت صبح!
- خوبم بابا. تو خوبی دخترم؟
بازم صداش لرزید!
- الحمدلله...باباجان...
- جانم ریحانهی بابا؟
و باز لرزید...
- چیزی شده؟
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
۱۵ آبان ۱۴۰۱
۱۵ آبان ۱۴۰۱