eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
👈👇مرد هیزم فروش و... 💫ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ ، ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ . ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ✨✨"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" 🤔ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. 🌟ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ.......... ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ : ✨✨👈"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ !!! گر به دولت برسی مست نگردی مردی گر به ذلت برسی پست نگردی مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گرتوبازیچه این دست نگردی مردی(!)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#اینک_شوکران #قسمت_48 ✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و هـشـتـم { هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آ
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و نـهــم صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت: «از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.» نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هاش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟» چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟» چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان صدام زد. گفت: «نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش.» دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هُدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: «نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه.» فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: «منوچهر جان چه کار می کنی؟» گفت: «روی خون شهید وضو می گیرم.» دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر غسل شهادت کنم.» مستاصل ماندم. گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید.. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت پـنـجـاهــم سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: «دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قول هوالله و اناانزلناه می خواندم. خندید. گفت:«انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟» هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: «تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.» من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: «خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و شکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه لبش ریخت بیرون، اما «یا حسین» قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند. { از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشم هاش را بست. گفت: «تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.» صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا پایش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت, بلندش کرد و رفتند خانه. تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظرش است . اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: «بابا رفت؟» و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه می کردند. } دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد. ادامه دارد...
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت پـنـجـاه ویکم از غسال خانه گذاشتندش توی آمبولانس، دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: «این که رسمش نیست حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. » مُهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم می خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: «راحت شدی، حالا آرام بخواب.» چشم هایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم {رفت کنار پنجره، عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود، اما حالا نه. گفت:«یادت باشد تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...» گریه امانش نداد. دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد؛ آن قدر که سبک شد.} تا چهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب ها تسلایم نمی دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم «منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟» آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست... 💥پـایـان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 ماه رجب بهترین عمل در ماه مبارک رجب... ✳️ مقام معظم رهبری "مدظله العالی" 🔸در ماه رجب دائم، کنید. ماه رجب فرصت خوبى است؛ ماه دعاست، ماه توسل است، ماه توجه است، ماه استغفار است. دائم هم باید استغفار کنیم. 👈 هیچ کس هم خیال نکند که من از استغفار مستغنى‌ام! پیغمبر خدا میفرماید که: انّه لیغان على قلبى و انّى لأستغفر اللَّه فى کلّ یوم سبعین مرّة. 🔹بلاشک پیغمبر هم حداقل روزى هفتاد مرتبه استغفار میکرد. استغفار براى همه است؛ بخصوص ماها که در این تحرکات مادى، در این دنیاى مادى غرقیم و آلوده‌ایم. 🌸 استغفار بخشى از این آلودگى را پاکیزه میکند و از بین میبرد. است؛ ان‌شاءاللَّه فرصت را مغتنم بشماریم. 🔰 ماه رجب بهترین عمل در ماه مبارک رجب... ✳️ مقام معظم رهبری "مدظله العالی" 🔸در ماه رجب دائم، کنید. ماه رجب فرصت خوبى است؛ ماه دعاست، ماه توسل است، ماه توجه است، ماه استغفار است. دائم هم باید استغفار کنیم. 👈 هیچ کس هم خیال نکند که من از استغفار مستغنى‌ام! پیغمبر خدا میفرماید که: انّه لیغان على قلبى و انّى لأستغفر اللَّه فى کلّ یوم سبعین مرّة. 🔹بلاشک پیغمبر هم حداقل روزى هفتاد مرتبه استغفار میکرد. استغفار براى همه است؛ بخصوص ماها که در این تحرکات مادى، در این دنیاى مادى غرقیم و آلوده‌ایم. 🌸 استغفار بخشى از این آلودگى را پاکیزه میکند و از بین میبرد. است؛ ان‌شاءاللَّه فرصت را مغتنم بشماریم.
سلام از امروز یه رمان جدید داریم از خانم لیلی سلطانی شاید قبلا خونده باشید 😊 ولی خوندنش خالی از لطف نیست😊👇👇
✍لـیـلــے سـلـطـانــے (بــخــش اول) نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم. کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم. رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم. آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن. جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود! برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن. با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم. خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار. و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم. خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد. اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد. بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد! خونه ی عاطفه دوست صمیمیم. آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم. _هانیه! با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم. بلند گفتم:بله! صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار! آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم. کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم. دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم. اولین قدم رو روی پله گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگی که تا کمی پایین تر از زانوهام می رسید با جوراب شلواری مشکی رنگ پوشیده بودم. چون آروم و موزون از پله ها پایین می رفتم چین های دامنم آروم تکون میخوردن و حرکت موهای مشکی رنگ بافته شدم با حرکت چین های دامنم همراه شده بود. رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود. دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد. دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم. آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن. همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود. پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم. بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه. مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟ با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری؟! نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن. به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم. _بابا و شهریار که نیستن! مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون. صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست. دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟ همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ! مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟ _درس میخونم! ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف! شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه! مطمئن بودم بهش می رسم. غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم! مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به! قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم! قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟! از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم! مادرم با حرص گفت:هانیه! چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم. پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود. پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم. موزاییک ها خیس شده بودن. داد کشیدم:بارونه! مادرم تشر زد:خُبِ حالا! پرده رو انداختم و به سمت در رفتم. وارد حیاط شدم. دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط. سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا. قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن! شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه! خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد! _آهای خوشگلِ عاشق! ادامــه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍لـیـلــے سـلـطـانــے (بـــخــش دوم) سرم رو به سمت صدا برگردوندم. با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن. صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود! همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون. عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد. جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟! نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده! کنجکاو گفتم:چی شده؟ صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه! بلند گفتم:الان میام! برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم. دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم. با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره! دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟ همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم. نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام! بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار! عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم. با عجله از کنار پنجره رفت. از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود. با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم. قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد! چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد. قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم. عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم. در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد. برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد. با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم. بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود. جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم. به سمت آشپزخونه رفتم. عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد! همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی! لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش! مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟! عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه! مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله! مشغول غذا خوردن شد. عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما! با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو! چشمکی زد و گفت:تو خوبی! اخمم واقعی شد! ادامــه دارد...