eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
✍لـیـلــے سـلـطـانــے (بـــخــش دوم) سرم رو به سمت صدا برگردوندم. با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن. صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود! همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون. عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد. جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟! نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده! کنجکاو گفتم:چی شده؟ صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه! بلند گفتم:الان میام! برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم. دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم. با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره! دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟ همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم. نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام! بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار! عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم. با عجله از کنار پنجره رفت. از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود. با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم. قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد! چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد. قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم. عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم. در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد. برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد. با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم. بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود. جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم. به سمت آشپزخونه رفتم. عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد! همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی! لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش! مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟! عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه! مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله! مشغول غذا خوردن شد. عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما! با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو! چشمکی زد و گفت:تو خوبی! اخمم واقعی شد! ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#من_با_تو ✍لـیـلــے سـلـطـانــے #قسمت1 (بـــخــش دوم) سرم رو به سمت صدا برگردوندم. با حرکت سرم
✍لـیـلــے سـلـطـانــے بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم. مادرم برای دیدن جهاز و کمک رفت خونه ی عاطفه اینا. عطیه خواهر بزرگتر عاطفه چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیک دو هفته دیگه مراسم عروسیش برگزار میشد. چند روز بود خانواده ی عاطفه مشغول تدارک جهاز و مراسم بودن. با عاطفه روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا کردیم. عاطفه دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود و بی حوصله به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود. من هم چهار زانو روی مبل نشسته بودم،گاهی به تلویزیون نگاه میکردم گاهی به عاطفه. فیلم سینمایی جالبی نبود. نمیدونم چرا آخر هفته ها به جای اینکه برنامه های تلویزیون جذاب تر باشه کسل کننده تر بود! ماهواره هم نداشتیم. نفسم رو بیرون دادم و دوباره نگاهم رو به صفحه ی تلویزیون دوختم. عاطفه گفت:چقد مسخره س! حرفش رو تایید کردم:اوهوم! دستش رو از زیر چونه ش برداشت و گفت:بیا بریم بیرون! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مثلا مهمون دارید! نگاهش رو به پاهاش دوخت و گفت:حوصله شلوغی ندارم! مردد گفتم:نکنه بخاطره رفتن عطیه ناراحتی؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:واااا! چرا ناراحت باشم؟ _چون تنها میشی! دوباره به تلویزیون چشم دوخت و گفت:امین چیه پس! مطمئن شدم از رفتن عطیه ناراحته! با اینکه خواهر نداشتم ولی درکش میکردم. با شهریار خیلی صمیمی بودم،برای هم هم خواهر بودیم هم برادر! خودم رو به عاطفه نزدیکتر کردم و دستم رو دور شونه ش حلقه کردم. _پس من چی ام خل؟مگه منم آبجیت نیستم؟ به صورتم زل زد و با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه گفت:ابراز احساساتتو بخورم! صورتش رو برگردوند و کشیده ادامه داد:لووووووس! دستم رو از دور شونه ش برداشتم و گفتم:اصلا به تو محبت نیومده! خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اجازه نداد. از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:بله؟! صدای پدرم پیچید:منم. دکمه ی آیفون رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. رو به عاطفه گفتم:بابامه! عاطفه سریع بلند شد و شالش رو سر کرد. صدای بسته شدن در حیاط اومد. عاطفه چادرش رو هم سر کرد. پدرم وارد خونه شد عاطفه با صدای بلند گفت:سلام عمو! پدرم با لبخند به عاطفه نگاه کرد،همونطور که کت قهوه ای رنگش رو در می آورد گفت:سلام دخترم،خوبی؟ _ممنون عمو جون. به سمت پدرم رفتم و کتش رو از دستش گرفتم. بعد از سلام کردن از پدرم پرسیدم:راستی شهریار کو؟ پدرم در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت. رو به عاطفه گفتم:من برم به بابا ناهار بدم. عاطفه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. وارد آشپزخونه شدم،پدرم خودش داشت غذا میکشید. سریع گفتم:اِاِاِ...داشتم می اومدم! پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونه ی عاطفه اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون کنه منو دید گفت بهتون بگم. نگاهی به پدرم انداختم و باشه ای گفتم. همومنطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:عاطفه! باید بریم خونه ی شما! به سمت پله ها رفتم،دوون دوون از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. نگاهی به ساعت گرد روی میز که چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و به سمت کمد رفتم. در کمد رو باز کردم،یه لباس خوب میخواستم! ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#من_با_تو ✍لـیـلــے سـلـطـانــے #قسمت2 بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم.
✍لـیـلــے سـلـطـانــے چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن. یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود. بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت. عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید. _چی کارشون داری؟! یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه! با گفتن این حرف زبون درازی کرد. خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر! عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست! نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم. جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن. به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده. فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم. صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید. سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام. از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد. پشتش به من بود. پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود. موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود. قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر. عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه! نگاهم هنوز روش قفل بود. بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم. چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن. برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم. ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن. نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم. مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد. به سمتشون رفتم. وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم. خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن. خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس! قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم. سریع گفتم:خب درس میخونم! عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون! لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی! دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت. آخ بلندی گفتم. عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی! نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون! مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن. به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟! هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟! _پشت سر من بود! از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن. نگاهم به عاطفه افتاد. گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود‌ از صورتش مشخص بود از هم نشینی با اون خانم راضی نیست. عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین! عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست. بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم. ادامــه دارد...
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــارم همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روی شونه م مینداختم کاکائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجله از پله ها پایین رفتم،تقریبا از روی پله های می پریدم،تو همون حین چادرم رو سر کردم. به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخی گفتم و لنگون لنگون به سمت در رفتم. در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنم رو قورت دادم. با اخم بهم زل زد و گفت:خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست! سریع گفتم:اِ...عاطفه حالا یه بار دیر کردما بیا بریم دیره. پوفی کرد و گفت:چه عجب خانم فهمیدن دیره! دستم رو گرفت،با قدم های بلند و عجله به سمت خیابون می رفت من رو هم دنبال خودش می کشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده بود،ایستادم! عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه! با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟ قبل از اینکه جلوش رو بگیرم با صدای بلند گفت:امین! امین به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرش رو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابش رو دادم! رو به عاطفه گفت:جانم! قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود! _داداش ما رو میرسونی؟ امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید! به عاطفه چشم غره ای رفتم عاطفه هم با زبون درازی جوابم رو داد! با خجالت دستگیره ی در ماشین رو فشردم و روی صندلی عقب نشستم. کوله ی مشکی رنگم رو روی زانوهام گذاشتم،عاطفه جلو کنار برادرش نشست. امین دستش رو گذاشت روی دنده و حرکت کرد. عاطفه رو به امین گفت:داداش چرا سرکار نرفتی؟ امین جدی به رو به رو خیره شده بود همونطور با لحن ملایم گفت:کی شما رو می رسوند؟! عاطفه به سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر کردی؟ _دیشب دیر خوابیدم! عاطفه چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو که یازده شب خوابی! نگاهی به امین انداختم که بی توجه به ما رانندگی میکرد،روم نشد جلوی امین بگم فیلم ترسناک دیدم و خوابم نبرده! نگاهم رو دوختم به عاطفه. _حالا یه شب دیر خوابیدما! عاطفه پشت چشمی نازک کرد و به رو به رو خیره شد. احساس میکردم صدای قلبم توی ماشین پیچیده! صداش داشت کرم میکرد! به آینه زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند کرد و به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد! سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کرده بودن. چند لحظه بعد ماشین ایستاد بدون تشکر کردن پیاده شدم. عاطفه هم پیاده شد،امین با سرعت رفت. عاطفه به سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو! با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد! ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#من_با_تو #قسمت4 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــارم همونطور که یکی از بندهای کوله م رو رو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت پــنــجــم (بــخــش اول) وارد مدرسه شدم،با لبخند شیطانی کنار بوفه ایستاده بود. روم رو ازش برگردوندم و به سمت سالن مدرسه قدم برداشتم. وارد سالن شدم که دستی از پشت روی شونه م قرار گرفت:چه اخمی هم کرده! بی توجه به عاطفه قدم بر می داشتم. نزدیک کلاس رسیدم،با مشت آروم روی کتفم کوبید و گفت:خبِ توام! وارد کلاس شدم و کلافه گفتم:عاطفه! همونطور که کنارم راه می اومد گفت:جونه عاطفه! چادرم رو درآوردم و پشت نیمکت نشستم. همونطور که چادرم رو تا میکردم گفتم:چیزی همراهت نداری؟معده م داره خودشو میخوره! دستش رو برد سمت کش چادرش و درش آورد. چادرش رو روی میز گذاشت و کوله ش رو برداشت،زیپ کوله ش رو باز کرد و مشغول گشتن شد. سرش رو داخل کوله کرده بود:چرا اتفاقا دیشب امین کتلت پخته بود سه چهار تا لقمه آوردم. برام جای تعجب نداشت،به آشپزی های گاه و بی گاه امین عادت داشتم! یعنی امین آشپزی کنه و عاطفه برای من هم بیاره! دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم! سرش رو از داخل کیف درآورد و دوتا لقمه ی بزرگ که داخل نایلون بود به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید صادره از بهشت و حوری مخصوص! نگاهی بهش انداختم و گفتم:هه هه! با نمک! نایلون رو ازش گرفتم و یکی از لقمه ها رو برداشتم. لبخندی زدم و گاز اول رو به لقمه زدم. آروم می جویدم و خوب لقمه م رو مزه می کردم. سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم،سرم رو بلند کردم. عاطفه و چند تا از بچه های کلاس ساکت بهم زل زده بودن. لقمه م رو قورت دادم و گفتم:چیه؟! نازنین نگاهی به جمع انداخت،سرش روی میز گذاشت و آه بلندی کشید:عاشق ندیدیم! بچه ها شروع کردن به خندیدن. جدی گفتم:الان بخندم؟ محدثه رو به نازنین گفت:دیدی چه مزه مزه میکرد لقمه رو؟! بعد رو به عاطفه گفت:پس کی شیرینی عروسی داداشتو میاری؟! عروس که آماده س! عاطفه با خنده گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگه حاضر میشه! با "برپا" گفتن کسی،همه دوییدن سمت نیمکت هاشون. خانم مرادی معلم فیزیکمون وارد کلاس شد. من و عاطفه همیشه کنار هم بودیم. خانم مرادی شروع کرد به درس دادن،کتاب و دفترم رو باز کردم. عاطفه مشغول نامه نگاری با نازنین و محدثه بود. گاهی برگه های نامه می افتاد جلوی من اما توجهی نمیکردم. ادامــه دارد...
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت پــنـجــم (بـخــش دوم) نگاهم به لقمه هایی که زیر میز گذاشته بودم افتاد. صدای معده م رو میشنیدم،آب دهنم راه افتاد. خانم مرادی برای توضیح دادن مسئله پای تخته رفت. فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم کردم و مشغول خوردن لقمه م شدم. یه چیز نوک تیز از پشت وارد کمرم شد. انقدر ناگهانی بود که مثل دیونه ها جیغ کشیدم! همه ی کلاس سرشون رو به سمتم برگردوند. خانم مرادی با اخم گفت:چه خبره اون پشت؟! دهنم پر بود،به زحمت محتوای داخل دهنم رو قورت دادم. نگاهی به محدثه و نازنین که پشتم نشسته بودن انداختم. رنگشون پریده بود،خانم مرادی با کسی شوخی نداشت! خیلی سخت گیر و کم حوصله بود،کافی بود بگم بچه ها شوخی کردن! خانم مرادی داشت به سمتمون می اومد. سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسک! صدام قطع نشده همه ی بچه ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ کشیدن. خانم مرادی خواست چیزی بگه که عاطفه سریع گفت:اونا ها،داره میره زیر میزا. چند تا از بچه ها از کلاس رفتن بیرون. خنده م گرفته بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم! مثل بقیه با عجله دوییدم به سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روی میزها پرید! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،از کلاس خارج شدم و گوشه ی سالن نشستم. عاطفه هم با خنده اومد کنارم نشست و گفت:دمت گرم! یه آبی ام از تو آب گرم شد هین هین! _چه خبره اینجا؟! صدای خانم فاطمی،مدیر مدرسه بود. سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمی نگاهی به من و چند تا از بچه هایی که تو سالن بودیم انداخت و گفت:هدایتی توام؟! لب هام رو باز کردم چیزی بگم که عاطفه با لحن طلبکار گفت:خانم این چه وضعشه؟! هر روز سوسک و مارمولک و عقرب! از پررویی عاطفه هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود سرم رو پایین انداختم! عاطفه ادامه داد:این هدایتی رو ببینید! بیچاره انقد که از سوسک میترسه از داعش نمیترسه! با زانوش محکم به پشت زانوم زد! پام خم شد باعث شد بشینم. عاطفه شونه هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسک اومد کم مونده بود غش کنه! دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع کردم به خندیدن. عاطفه با نگرانی گفت:فدات شم هانیه گریه نکن! سوسکه دیگه! دیگه نمیتونستم نفس بکشم،خنده هام شدت گرفت،بدنم از شدت خنده می لرزید. صدای خانم فاطمی رو شنیدم:هدایتی چی شد؟! چرا می لرزی؟! دستی روی شونه م نشست. _هدایتی حالت خوبه؟! _یکی بره آب بیاره! سرم رو چسبوندم به دیوار،عاطفه خدا ازت نگذره الان میگن دخترِ مشکل داره! نازنین گفت:دورشو خلوت کنید. عاطفه دستم رو گرفت و کنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینه چه ریزه! بشکن ببین چه تیزه! دست هام رو از روی صورتم برداشتم،عاطفه و نازنین زیر بغلم رو گرفتن. نازنین گفت:بریم یه آبی به صورتت بزن حالت جا بیاد! خانم فاطمی و مرادی با نگرانی نگاهم میکردن. خانم فاطمی به صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟! با بی حالی ساختگی گفتم:نه! نه! یکم ترسیدم! دیگه نایستادیم،عاطفه و نازنین آروم به سمت حیاط می بردنم. به حیاط که رسیدیم عاطفه نگاهی به پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت. با حرص گفت:چه خوششم اومده! نازنین شروع کرد به خندیدن،عاطفه خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیه وقتی مرد! نشستم روی زمین و راحت زدم زیر خنده. از ته دل! ادامــه دارد...
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و چــهــارم آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت:ڪہ اینطور! دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد:بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ! از روے صندلے بلند شدم،ڪیفم رو انداختم روے دوشم. هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط بسوزن! آقاے رسولے لبخندے زد و گفت:این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ!خوب میشناسمش! سرم رو تڪون دادم و گفتم:میتونم برم؟ با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت:آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادے! با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم،سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت،با صداے آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم:میخواستم باهاتون صحبت ڪنم! با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدے،نگاهش رو دوخت پشت سرم! پیرهن ڪرم رنگ یقہ آخوندے با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز! محڪم اما با تُن آروم گفت:درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪارے داشتید تو ڪلاس ها بگید! متعجب نگاهش ڪردم جدے رو بہ رو نگاہ مے ڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم،درحالے ڪہ سعے مے ڪردم آروم باشم گفتم:عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم!خواستم بگم با آقاے رسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم. چیزے نگفت،ادامہ دادم:همہ چیزو حل مے ڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید. با ڪنایہ اضافہ ڪردم:بہ قدرے براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪراے بیخودے! دست هاش رو از دور سینہ ش آزاد ڪرد،صورتش رو بہ روے صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمے ڪرد! _خانم هدایتے یہ سوال بپرسم؟ با دلخورے گفتم:بفرمایید! _سوتفاهم هایے ڪہ براے عظیمے پیش اومدہ براے شما ڪہ پیش نیومدہ؟! با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم! فڪر مے ڪرد منظورے دارم ڪہ باهاش صحبت مے ڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد! دلم نمیخواست ماجراے امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ! بہ قدرے عصبے شدم ڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم! صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم:براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید خودتون دخالت ڪردید! انگشت اشارہ م رو،رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم:از هرچے فڪر ڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاس هاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ! نگاهش رو دوخت بہ ڪفش هاش آروم گفت:منظورے نداشتم اما اینطور بهترہ! نگاہ تندے بهش انداختم و با قدم هاے بلند ازش دور شدم،با خودش چے فڪر مے ڪرد؟! ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#من_باتو #قسمت36 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و شــشـم (بــخــش دوم) همونطور که با بهار
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم (بــخــش اول) مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم:خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟! لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش:اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم! مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو،گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟ سرم رو انداختم پایین،موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم. _هانیہ خانم با توام! همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ! لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید. از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم. سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:چشم! ادامہ دادم:بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟ روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد:نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم! شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت:هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم! ایستادم،اما برنگشتم سمتش! خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟! بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد،موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم. بهار بود،علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ:جانم بهار. صداے شیطونش پیچید:سلام خواهر هانیہ احوال شما؟امیرحسین جان خوب هستن؟ و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود! با حرص گفتم:یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بـے بـے سے ام میرسونے! _خب حالا توام انگار من دهن لقم؟! آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟ صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد:بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روے تخت. _نمیتونم بهار،ڪار دارم! _یعنے چے؟مگہ میشہ؟ _سرفرصت میرم! با شیطنت گفت:پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ! با خندہ گفتم:درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے! _پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ! خندیدم:آرہ من و سهیلے حتما! با هیجان گفت:سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟ چینے بہ پیشونیم دادم. _چطور؟ _ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے! ڪنجڪاو شدم. _پس ڪار ڪے بودہ؟ با لحن بانمڪے گفت:یہ بندہ خداے مست! خیالم راحت شد،احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد! از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم،سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم،چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون. مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:جایے میرے؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! ادامــه دارد...
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و دوم بہ درخت هاے بے برگ رو بہ روم نگاہ ڪردم،روے بعضے هاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ بود! ڪش چادرم رو محڪم ڪردم و قدم برداشتم. پارڪ خلوت بود،صداے جز قار قار ڪلاغ ها بہ گوش نمے رسید. ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روے نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود. بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول نڪردم! میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم! رسیدم بہ چند قدمیش،متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد. جوابش رو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم. ساڪت بود،سڪوت رو شڪستم،جدے گفتم:براے شنیدن حرفاتون اینجام! بہ موهاش دستے ڪشید و گفت:یڪم برام سختہ! لبم رو بہ دندون گرفتم،از انتظار خستہ بودم! پاهام رو تڪون مے دادم،گرمایے تو بدنم احساس نمے ڪردم،فقط سرما و سِر بودن دست هام و یڪ دنیا اضطراب! ڪمے جا بہ جا شد و گفت:باشہ میگم از اولش! جدے زل زدہ بود بہ رو بہ روش! _اولین بارے ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت بود! ضربان قلبم بالا رفت،چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد:وقتے پسراے ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردے! حس عجیبے بهت داشتم،حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود! با خودم میگفتم برام مثل عاطفہ اے و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودے! این احساس قوے تر مے شد و با برچسب مثل عاطفہ س خودمو قانع مے ڪردم! پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد:تا اینڪہ چهاردہ پونزدہ سالت شد دیگہ نمے تونست حس برادرانہ باشہ! توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت! دختر تو دارے نبودے راحت مے شد فهمید! رفتارام دست خودم نبود بہ خدا نبود چقدر خودمو سرزنش ڪردم سر نماز گریہ مے ڪردم! اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے! دست هاش رو بہ هم گرہ زد و بهشون خیره شد. _دوستت داشتم اما ازت بدم مے اومد،این بدترین دوست داشتن دنیاست! با تعجب نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد:خیلے ضعیف بودے،از طرز رفتار و دست پاچگیت متنفر بودم! مخصوصا بعد از ماجراے اون پسر همسایہ! گفتم امین وسوسہ شدے،نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪر میڪنے دوسش دارے! اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخواے بچہ بزرگ ڪنے ڪہ! ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہ ڪہ بدون ناراحتے گفتم:مهم نیست! سرش رو تڪون داد:براے خودم راہ حل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مصمم میڪردے! صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت:شب خواستگارے یادتہ؟ سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. _پشیمون شدہ بودم! با تعجب گفتم:فڪر مے ڪردم جواب رد دادن! لبخند غمگینے زد:نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود! نفسے ڪشیدم و چیزے نگفتم،زن و مردے از ڪنارمون رد شد بعداز رفتنشون گفت:چقدر نذر ڪردم جواب رد بدن! پوزخند زدم،پس یڪ نقطہ ے اشتراڪ داشتیم! نفسش رو با شدت داد بیرون:بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیدا ڪردم! با گفتن اسم مریم صورتش درهم شد. _همون زنے بود ڪہ میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪر نڪنم و موفق شدم اما عذاب وجدان داشتم. بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مے اومد،جاے یڪے تو قلبم خالیہ. خیلے آروم گفت:جاے اون دختربچہ! سریع اضافہ ڪرد:دیگہ حرمت نمے شڪنم تو.... مڪث ڪرد و ادامہ داد:شما لیاقت بیشترے دارے بے انصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے! بلند شدم،خبرے از اون اضطراب اولے و ضربان بالاے قلبم نبود! آروم گرفتم! دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود! _ڪاش اینا رو همون پنج سال پیش مے گفتید حتما اوضاعم بهتر میشد! بہ فعل جمع تاڪید ڪردم. لبخندے از سر آرامش زدم:ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید! متعجب شد! _اگہ ازدواج مے ڪردیم اگہ این اتفاق ها نمے افتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مے شدیم! من همون هانیہ دست و پا چلفتے مے موندم هیچوقت بہ خدا نمے رسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب بمونم؟! ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید! چیزے نگفت،خواستم برم ڪہ گفت:یڪم امید داشتم. صداے بم مردونہ ش غم داشت! زمزمہ ڪردم:ما ز یاران چشم یارے داشتیم! دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت:حلال میڪنے؟ همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم:حلالہ حلال! با قدم هاے آروم اما محڪم ازش دور شدم. داشتم بہ اگہ ها فڪر مے ڪردم اگہ با امین ازدواج مے ڪردم... سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم:بے حڪمت نیست ڪارات،شڪرت! ادامــه دارد...
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل وســوم (بـخــش اول) در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،امین خواب آلود اومد بیرون. متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد،آروم جوابش رو دادم. انگار خواست چیزے بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ اے ڪشیدم و با دست هاے مشت شدہ چشم هام رو مالیدم،قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسے شون رو انداختن دوشنبہ؟! تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم هاے بلند رفتم بہ سمت تاڪسے،دلم میخواست میتونستم برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم! بـے میل سوار ماشین شدم،رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار ماشینش ایستادہ بود! چادرم رو با دست گرفتم و وارد ڪلاس شدم،تو ڪلاس همهمہ بود،بهار خندون گوشہ ے ڪلاس نشستہ بود،همونطور ڪہ مقنعہ م رو مرتب مے ڪردم رفتم بہ سمتش. خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم،نگاهم ڪرد و گفت:واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزے عروسے گرفت! نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہ م و چشم هام رو بستم:بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ درمورد شهریار و عاطفہ ام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ! _بلے بلے حواسم هست نفریناے شما گیراست! خندہ م گرفت،چشم هام رو باز ڪردم،خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت:پا نمیشے بریم؟ چشم هام رو بستم و گفتم:ڪجا؟ الان استاد میاد! نوچے ڪرد و گفت:نہ خیر نیومدہ ڪلاس این ساعت پر! سریع چشم هام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم. با شڪ بہ بهار زل زدم:شوخے ڪہ نمیڪنے؟ بلند شد،ڪیفش رو انداخت روے دوشش. جدے رفت بہ سمت در،با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش رو دعا مے ڪردم! از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مے رفتیم بهار گفت:عروسے خوش گذشت؟ بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم:معلوم نیست؟ با خندہ نگاهم ڪرد و سرش رو تڪون داد. چشم هام رو چندبار روے هم فشار دادم،با جدیت گفتم:آخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہ داشتن! بهار با ڪنجڪاوے گفت:وا چرا؟ _حالا مجلس عروسے بماند،ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم! بهار با تعجب گفت:دو ساعت؟! سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم:آرہ عاطفہ عین بچہ ها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا نمیرم! شهریارم ڪہ هے عاطفہ قربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہ ام خودشو لوس مے ڪرد!عین سوسمار هوایـے گریہ مے ڪرد! بهار دستش رو گذاشت جلوے دهنش و شروع ڪرد بہ خندیدن:واے هانے،خواهرشوهریا باید خودتو میدیدے چطور تعریف میڪنے! با حرص گفتم:والا چے ڪار ڪنم؟ مامان و باباے منم ڪہ از شهریار بدتر!عاطفہ اینطور لوس نبود آخہ! همونطور ڪہ از پلہ ها پایین میرفتیم گفت:تو چے ڪار ڪردے؟ _هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید! با خندہ نگاهم ڪرد:شوخے میڪنے دیگہ؟ شونہ هام رو انداختم بالا و گفتم:نہ،مگہ شوخے دارم؟! ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#من_باتو #قسمت43 ✨#مــن_بــا_تــو ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل وســوم (بـخــش اول) در
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل وســوم (بـخــش دوم) خواست چیزے بگہ ڪہ صداے مردونہ اے اجازہ نداد:خانم هدایتے! برگشتم بہ سمت صدا،حمیدے بود از دوست هاے سهیلے! سرش پایین بود و دونہ هاے تسبیح رو مے چرخوند،با قدم هاے ڪوتاہ اومد بہ سمتم. تسبیح فیروزہ اے رنگش رو دور مچش پیچید. آروم و خجول گفت:میتونم چند لحظہ وقتتون رو بگیرم؟ متعجب نگاهے بہ بهار انداختم و رو بہ حمیدے گفتم:بفرمایید. پیشونیش عرق ڪردہ بود،نگاهے بہ دور و برش انداخت. سریع گفتم:بریم حیاط! سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت:میشہ تنها باشیم؟ نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد. رو بہ حمیدے گفتم:حالا بفرمایید. دست هاش رو طرفینش انداختہ بود،دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مے داد. مِن مِن ڪنان گفت:خب... نفسے ڪشید و بے مقدمہ گفت:اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟ جا خوردم،توقع نداشتم،چیزے از جانب حمیدے احساس نڪردہ بودم! حالا بـے مقدمہ مے گفت میخواد بیاد خواستگارے! با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،انگار ڪوہ ڪندہ بود. آروم زل زدہ بود بہ ڪفش هاش،سرفہ اے ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم:جا خوردم توقعش رو نداشتم. چیزے نگفت و دوبارہ پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم:منتظر مادر هستم. با بینیش نفس ڪشید! چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:حتما مزاحم میشیم! همونطور ڪہ عقب مے رفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوار! خندہ م گرفت،سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد! بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روے شونہ م: مبارڪہ عروس خانم! نگاهش ڪردم و گفتم:مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزے بگیرہ! یهار با شیطنت گفت:عزیزم الان شمارہ شناسنامہ تم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد! پشت چشمے براش نازڪ ڪردم و گفتم:من ڪہ قصد ازدواج ندارم. بازوم رو گرفت و گفت:ولے من دارم لطفا بفرستش خونہ ے ما! با خندہ گفتم:خلے دیگہ. _هانے سهیلے رو ندیدے؟ با تعجب گفتم:سهیلے! همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدے رو دید،چنان بہ حمیدے زل زدہ بود شاخ درآوردم. با تعجب گفتم:وا! سرش رو تڪون داد:والا! رسیدیم جلوے ورودے دانشگاہ با شیطنت گفت:مبارڪہ خواهرم،هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد! با خندہ زل زدم بهش و چیزے نگفتم ادامہ داد:منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم... نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دخترے محڪم بهش خورد و جزوہ هاش ریخت. بهار با حرص گفت:عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟ با تحڪم گفتم:بهار! نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت:یہ لحظہ فڪر ڪردم از این قضیہ ے عشق هاے برخورد جزوہ اے برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ! دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار،سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم. ادامــه دارد...
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل وســوم (بـخــش سـوم) خوابم پریدہ بود! روے مبل لم دادہ بودم،ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیرڪاڪائوم نوشیدم. موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود. مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ! همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم:بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟ مادرم پوفے ڪرد و گفت:فقط بلدہ جواب بدہ! لبخندے زدم و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو شدم. مادرم با حرص گفت:واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن! دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم:مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے! مادرم اومد ڪنارم و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ. _آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟ مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت:میگم بچہ ناراحت میشے،حسودے میڪنے! مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود! از روے مبل بلند شدم و گفتم:وا چہ حسادتے؟! صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:لابد فاطمہ اینان! بہ من نگاهے ڪرد و گفت:سر و وضعش رو! بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان! گوشے آیفون رو برداشتم:بلہ! صداے زن غریبہ اے پیچید:منزل هدایتے؟ _بلہ. _عزیزم مادر هستن؟ با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ! دڪمہ رو فشردم و گفتم:غریبہ ست با تو ڪار داره! مادرم بہ سمت در ورودے رفت،من هم رفتم پشت پنجرہ. زن محجبہ اے وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن! حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن. سریع دویدم بہ سمت اتاقم،وضعم آشفتہ بود! وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا ڪردہ بود؟! نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم. صداهاے ضعیفے مے اومد. چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا،لباساتم عوض ڪن! از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:زود بیا هانیہ جان! با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم،در رو بست. مشغول شونہ ڪردن موهام شدم،سریع موهام رو بافتم. پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود نہ خود حمیدے! نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم. زن روے مبل نشستہ بود،با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد! رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم،جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد. مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم. وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها توے ظرف شدم،ظرف میوت رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدے رفتم. بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم،مادر حمیدے با مهربونے گفت:زحمت نڪش عزیزم. لبخندے زدم و گفتم:زحمت چیہ؟ نشستم ڪنار مادرم،مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم.... سریع گفتم:بلہ میدونم. _پس میدونے براے چے اینجام؟ سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:بلہ! نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم،این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ با تعجب گفتم:ولے دیروز بہ من گفتن! لبخندش پررنگتر شد:پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ. پیشونیم رو دادم بالا و گفتم:تعقیبم ڪردن؟ سرش رو تڪون داد و گفت:آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مے ڪردم،جووناے امروزے اید دیگہ! موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون روے ڪمرم و گفتم:پدر و مادر اجازہ بدن منم راضے ام تشریف بیارید! مادر حمیدے از روے مبل بلند شد و گفت:ان شاء اللہ ڪہ خیرہ! مادرم سریع بلند شد و گفت:ڪجا؟چیزے میل نڪردید ڪہ! بلند شدم و ڪنارشون ایستادم،مادر حمیدے ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت:براے خوردن شیرینے میایم! دفترچہ و خودڪارے از توے ڪیفش درآورد و مشغول نوشتن چیزے شد. برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم:این شمارہ ے خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید. با مادرم دست داد،دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت:چشم امیدم بہ شماستا. و گونہ م رو بوسید. دستش رو فشردم،توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم. حتے منتظر بودم بخاطر پوششم بد نگاهم ڪنہ! واقعا مادر یڪ طلبہ بود! ادامــه دارد...