#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت42
حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید.گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی...
چاره ایی نبود...من اینجا کسی را نمیشناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم..
مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ...
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان...
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست...
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم...
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا..
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت:(نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم..) نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم...
دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت...
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد..
کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود!!
و من قلبم با فریاد تپید
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت41 🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 * #داستان.نسـل.سـوخـته #قسمت.چـهـل.و.یـکم * ✍ماشین رو خاموش کردیم ش
#نسل_سوخته
#قسمت42
✍تمام وجودش می لرزید ...
پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید یکم از تو بزرگ تر نفسم بند اومد حس می کردم گردنم خشک شده چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ...
خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ...
برای بازجویی رفتیم تو تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم حالت وحشیانه ای به خودش گرفت با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم
می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ولی شرافت این خاک به مردمشه جوون های مثل دسته گل که از عمر و جوونی شون گذشتن
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم
توی مشهد همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان بخش کودکان دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم اما به خدا این خاطرات تلخ ترین خاطرات عمر منه سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نریدکی بهتون گفته بود برید؟
یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود لو رفت جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم
ما برای خدا رفتیم به خاطر خدا به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم طلبی هم از احدی نداریم اما به همون خدا قسم مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم اگه یه لحظه فقط یه لحظه وسط همین آرامش مجال پیدا کنن کاری می کنن بدتر از گذشته
شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما انسان های بزرگی هستند اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ...
صادق که از اول شب خوابش برده بود آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود آقا رسول هم
اما من خوابم نمی برد می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین که یهو آقا رسول چرخید عقب ...
اینجا فصل عقرب داره نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه شیشه رو بده بالا هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده
فکر کردم شوخی می کنه توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ...
- اذیت نکنید فصل عقرب دیگه چیه؟
یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی لای موهات روی دست یا صورتت وسط جنگ و درگیری عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن یکی از بچه ها خیز رفت بلند نشد فکر کردیم ترکش خورده رفتیم سمتش عقرب زده بود توی گردنش پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی
شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت شب عجیبی بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت42
دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود....
چاره اش این بود ک بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد.....
تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند
"اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید"
فریاد زدم......
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.....
_"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار امبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی ب فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود......
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد....
ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود.....
وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود....
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید.....
"من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو....."
خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد....
شوخی تلخی کرده بود .....
هیچ کس را نمیتوانستم ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.....
فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم......
با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید.......
"خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است....
چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...."
-بس کن دیگر ایوب
-بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود....
-تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........"تو نمیروی"......
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.....
سرش را تکان داد....
"حالا تو هی ب شوخی بگیر....ببین من کی بهت گفتم...
#طریق_عشق
#قسمت42
بابا_از زن گرفتنتون گذشتم. هنوز خیلی بچه این. ولی...باید قول بدین برگردین...حداقل برگردین...
بابا هنوز دلش راضی نبود. این رو میشد از اندوه تو چشماش و غم لحنش فهمید.
هردومون لبخند زدیم. به طرف جانماز رو تاقچه رفتم و رو به قبله پهنش کردم.
خدایا شکرت...خدایا شکرت...خدایا ممنونم...سجده شکر به جا آوردم. دست آقاجون رو بوسیدم و سرم رو گذاشتم رو شونه صالح و دوتایی فقط گریه کردیم. اشک شوق....
خدایا هیچ اشکی تو دنیا اشک غم نباشه...
_سیدجواد گریه نکن...خدا قبولمون کرد واسه بندگیا...
_صالح خداروشکر...خداروشکر...خداروشکر صالح...
_آره داداش...خداروشکر...
سرم رو از رو شونهش برداشتم. مامان تو چارچوب در وایساده بود و بی صدا اشک میریخت و نگاهمون میکرد.
خدایا...دل مامان رو هم راضی کن...
خواستم برم دستشو ببوسم، ولی قبل از اینکه قدم بردارم طرفش از نگاه ملتمسم فرار کرد.
زیپ ساکم رو بستم و یه نفس راحت کشیدم. خدایا شکرت. خیلی شکرت...
ساک رو کنار صندلی میز تحریرم گذاشتم و رفتم پیش مامان. از روزی که به بابا قول دادیم برگردیم و اجازه رفتنمون رو داد، کار هر دقیقهش شده گریه. حتی غذاهاش رو هم با نمک اشکش درست میکنه...
دستمو انداختم دور گردنش و گونهش رو بوسیدم.
_مامااااان! قربونت برم من گریه نکن دیگه...
_گریه نکنم؟! دسته گل هام دارن میرن تو دل خمپاره...گریه نکنم؟! دو تا جوون رعنام میخوان پر پر بشن گریه نکنم؟! هنوز رخت دومادی تنتون نکردم...گریه نکنم؟!
_ای بابا مامان. ما که هنوز شهید نشدیم. اصلا ببین لیاقت شهادت رو داریم؟ ما که قول دادیم برگردیم. مامان اینطوری گریه کنی شفاعتت نمیکنما...
با این حرفم گریش شدید تر شد.
_وای خدا! مامان جووووون من گریه نکن.
_الکی جون خودت رو قسم نخور.
_چشم...شما گریه نکن دیگه. مامان من اینطوری عذاب وجدان میگیرما. فردا دارم راهی میشما. اینطوری که خدا پسرت رو نمیخره...
دیگه هیچی نگفت. رفت تو فکر. دوباره گونهش رو بوسیدم، یه ناخونک از سیب زمینی های تو ماهیتابه که حسابی هم چشمک میزدن و ترد شده بودن زدم و واسه فرار کردن از کفگیر مامان که مغزم رو هدف گرفته بود دویدم طرف راهرو.
_از دست تو. انگار هنوز چهارسالشه. هنوز ناخونک میزنه به غذا...
با خنده پشت دیوار قایم شدم و سرم رو از چارچوب در آشپزخونه کردم تو. با خنده گفتم :_بخند دیگه. دلم واسه خنده هات تنگ شده هاااا
لبخند زد.
_قربون اون خنده های دلبرت بشم من مامان جونم! بابا حق داشت عاشقت بشه ها!!
اوه اوه. کفگیر که به پرواز در اومد واسه کوتاه کردن زبون درازم سرم رو دزدیدم و پریدم تو اتاق.
مامان از آشپزخونه گفت :_این فضولیا به شما نیومده آقاپسر...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@pandaneha1
#من_باتو
#قسمت42
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل و دوم
بہ درخت هاے بے برگ رو بہ روم نگاہ ڪردم،روے بعضے هاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ بود!
ڪش چادرم رو محڪم ڪردم و قدم برداشتم.
پارڪ خلوت بود،صداے جز قار قار ڪلاغ ها بہ گوش نمے رسید.
ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روے نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود.
بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول نڪردم!
میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم!
رسیدم بہ چند قدمیش،متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد.
جوابش رو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم.
ساڪت بود،سڪوت رو شڪستم،جدے گفتم:براے شنیدن حرفاتون اینجام!
بہ موهاش دستے ڪشید و گفت:یڪم برام سختہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،از انتظار خستہ بودم!
پاهام رو تڪون مے دادم،گرمایے تو بدنم احساس نمے ڪردم،فقط سرما و سِر بودن دست هام و یڪ دنیا اضطراب!
ڪمے جا بہ جا شد و گفت:باشہ میگم از اولش!
جدے زل زدہ بود بہ رو بہ روش!
_اولین بارے ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت بود!
ضربان قلبم بالا رفت،چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد:وقتے پسراے ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردے!
حس عجیبے بهت داشتم،حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود!
با خودم میگفتم برام مثل عاطفہ اے و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودے!
این احساس قوے تر مے شد و با برچسب مثل عاطفہ س خودمو قانع مے ڪردم!
پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد:تا اینڪہ چهاردہ پونزدہ سالت شد دیگہ نمے تونست حس برادرانہ باشہ!
توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت!
دختر تو دارے نبودے راحت مے شد فهمید!
رفتارام دست خودم نبود بہ خدا نبود چقدر خودمو سرزنش ڪردم سر نماز گریہ مے ڪردم!
اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے!
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و بهشون خیره شد.
_دوستت داشتم اما ازت بدم مے اومد،این بدترین دوست داشتن دنیاست!
با تعجب نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد:خیلے ضعیف بودے،از طرز رفتار و دست پاچگیت متنفر بودم!
مخصوصا بعد از ماجراے اون پسر همسایہ!
گفتم امین وسوسہ شدے،نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪر میڪنے دوسش دارے!
اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخواے بچہ بزرگ ڪنے ڪہ!
ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہ ڪہ بدون ناراحتے گفتم:مهم نیست!
سرش رو تڪون داد:براے خودم راہ حل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مصمم میڪردے!
صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت:شب خواستگارے یادتہ؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_پشیمون شدہ بودم!
با تعجب گفتم:فڪر مے ڪردم جواب رد دادن!
لبخند غمگینے زد:نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود!
نفسے ڪشیدم و چیزے نگفتم،زن و مردے از ڪنارمون رد شد بعداز رفتنشون گفت:چقدر نذر ڪردم جواب رد بدن!
پوزخند زدم،پس یڪ نقطہ ے اشتراڪ داشتیم!
نفسش رو با شدت داد بیرون:بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیدا ڪردم!
با گفتن اسم مریم صورتش درهم شد.
_همون زنے بود ڪہ میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪر نڪنم و موفق شدم اما عذاب وجدان داشتم.
بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مے اومد،جاے یڪے تو قلبم خالیہ.
خیلے آروم گفت:جاے اون دختربچہ!
سریع اضافہ ڪرد:دیگہ حرمت نمے شڪنم تو....
مڪث ڪرد و ادامہ داد:شما لیاقت بیشترے دارے بے انصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے!
بلند شدم،خبرے از اون اضطراب اولے و ضربان بالاے قلبم نبود!
آروم گرفتم!
دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود!
_ڪاش اینا رو همون پنج سال پیش مے گفتید حتما اوضاعم بهتر میشد!
بہ فعل جمع تاڪید ڪردم.
لبخندے از سر آرامش زدم:ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید!
متعجب شد!
_اگہ ازدواج مے ڪردیم اگہ این اتفاق ها نمے افتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مے شدیم!
من همون هانیہ دست و پا چلفتے مے موندم هیچوقت بہ خدا نمے رسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب بمونم؟!
ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید!
چیزے نگفت،خواستم برم ڪہ گفت:یڪم امید داشتم.
صداے بم مردونہ ش غم داشت!
زمزمہ ڪردم:ما ز یاران چشم یارے داشتیم!
دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت:حلال میڪنے؟
همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم:حلالہ حلال!
با قدم هاے آروم اما محڪم ازش دور شدم.
داشتم بہ اگہ ها فڪر مے ڪردم اگہ با امین ازدواج مے ڪردم...
سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم:بے حڪمت نیست ڪارات،شڪرت!
ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت41 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت چهل و یکم
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت42
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت چهل و دوم
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب میشدم. شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوختهاش نشانده و به چهرهاش مهربانیِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید.
لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند.
آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشهی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکیاش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگیاش میداد، گرچه لحظهای خنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شدهای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهرهی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود.
حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهیاش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: «ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!» و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگهای شقایق در دلِ باد، به لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام پَر پَر میزد.
بیآنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: «الهه خانم! این پارچه¬ی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!» و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان ِاتاق را پُر کرد.
* #هــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت42
✍#فاطمــه_امیـــری_زاده *
ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟
ــ خیلی کم
محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف:
ــ گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار
ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم
محمد به علامت تایید تکان داد؛
ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده
ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه
ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی ،فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده.
ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده
ــ اما کافی نیست
ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟
ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم
کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت:
ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم
ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده
کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد:
ــ ممنون دایی
ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط
هردو خندیدند،محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم.
ــ ان شاء الله
ــ من برم دیگه
کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان