در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
ادمین مشکات لطفا در کنار رمان قصه دلبری رمان جانم میرود هم بزار
__
😅چشم دارم رمانشو حتما میزارم🙂🌱
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
آره رمان جانم میرود رو بزار قصه دلبری اصلا قشنگ نیست و ادمین مشکات بزاره
__
چشم😅
دیگه حتما میزارم🌱
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
اوهوم بزار از امشب شرو کن
__
چشم بعد ناشناس میزارم🙂🌷
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
سلام سادات خوبی وایییییی چقدر دلم تنگته😔🖤
__
سلام مطهره تویی؟! ✨
تشکر🕊
بیا پیویم آجی🥀
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
چند سالته
__
سن یک عدده! 😅
فقط میتونم بگم خیلی سال هاست نوکر اربابم😕😭
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #اول
رژ لب قرمز💄 را بر لبانش💋 کشید
و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد
شال مشکی را سرش کرد
و چتری هایش را مرتب کرد...باشنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد...
زود کیفش👜 را برداشت و به طرف در خروجی
خانه رفت
«مهلا خانم» نگاهی به دخترکش کرد
ــ کجا میری مهیا😕
ــ بیرون 😌
ــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش👟 پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
_گفتم کہ بیرون
مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش😣 بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه
(ای بابایی) گفت...
نگاهی👀 به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد
با عبور ماشین💨🚙 پسر همسایه از کنارش به خودش آمد
🍃ادامہ دارد....
@pandaneham
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #دوم
به سرکوچه نگاهے👀 انداخت با دیدن 🔥نازی🔥 و زهرا 👭دستی برایشان تکان داد😍👋 و سریع به سمتشان رفت
نازی _به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
_اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود 😊و نازی هم شیطون تر و شرتر
_خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
_فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش ✨چادر نماز✨ بگیرم😌
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
_اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت 😒مهیا اخمی به نازی کرد😠 و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
_اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه😎
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند😄😀😁 و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن😏 زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت 💚تسبیح ها💚 رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه💙 ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
_قشنگه😍
_اره خیلی☺️
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم 💙
🍃ادامہ دارد....
@pandaneham
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
آره رمان جانم میرود رو بزار قصه دلبری اصلا قشنگ نیست و ادمین مشکات بزاره __ چشم😅 دیگه حتما میزارم🌱
بله زندگی شهدا به چشم خیلی از عزیزان نمیاد
رمان قصه دلبری دیگه گذاشته نمیشه🙂❤️
تشکر از نظرتون بزرگوار 🌱