eitaa logo
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
178 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
946 ویدیو
46 فایل
𝓕𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮𝓱: ⊰✾﷽✾⊱ بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰــاهْ ••💚 شڑؤعـ ؋عاڶيټ❢¹³⁹⁹/⁸/⁸🦋 ٹإېمـ تبادڷــ :࿚²¹❥ ᷦكپى مطإڶب‌𖢴بآ صلؤٳٹ بڒٱي آقأ ٱمٱم زمإڹ💜🌸 ڸيڼڮ ڭٳڹأل.... @pandaneham ارتباط @a_bcdefg_h
مشاهده در ایتا
دانلود
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
ادمین مشکات لطفا در کنار رمان قصه دلبری رمان جانم میرود هم بزار __ 😅چشم دارم رمانشو حتما میزارم🙂🌱
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
آره رمان جانم میرود رو بزار قصه دلبری اصلا قشنگ نیست و ادمین مشکات بزاره __ چشم😅 دیگه حتما میزارم🌱
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
اوهوم بزار از امشب شرو کن __ چشم بعد ناشناس میزارم🙂🌷
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
سلام سادات خوبی وایییییی چقدر دلم تنگته😔🖤 __ سلام مطهره تویی؟! ✨ تشکر🕊 بیا پیویم آجی🥀
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
مایل به صحبت؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/725136
چند سالته __ سن یک عدده! 😅 فقط میتونم بگم خیلی سال هاست نوکر اربابم😕😭
پایان ناشناس
💠رمـــــان 💠 قسمت رژ لب قرمز💄 را بر لبانش💋 کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد...باشنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد... زود کیفش👜 را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت «مهلا خانم» نگاهی به دخترکش کرد ــ کجا میری مهیا😕 ــ بیرون 😌 ــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش👟 پا کرد نگاهی به مادرش انداخت _گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش😣 بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه (ای بابایی) گفت... نگاهی👀 به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین💨🚙 پسر همسایه از کنارش به خودش آمد 🍃ادامہ دارد.... @pandaneham
💠رمـــــان 💠 قسمت به سرکوچه نگاهے👀 انداخت با دیدن 🔥نازی🔥 و زهرا 👭دستی برایشان تکان داد😍👋 و سریع به سمتشان رفت نازی _به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی _اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود 😊و نازی هم شیطون تر و شرتر _خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت _فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش ✨چادر نماز✨ بگیرم😌 تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن _اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت 😒مهیا اخمی به نازی کرد😠 و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت _اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه😎 با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند😄😀😁 و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن😏 زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت 💚تسبیح ها💚 رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه💙 ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد _قشنگه😍 _اره خیلی☺️ زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم 💙 🍃ادامہ دارد.... @pandaneham
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
آره رمان جانم میرود رو بزار قصه دلبری اصلا قشنگ نیست و ادمین مشکات بزاره __ چشم😅 دیگه حتما میزارم🌱
بله زندگی شهدا به چشم خیلی از عزیزان نمیاد رمان قصه دلبری دیگه گذاشته نمیشه🙂❤️ تشکر از نظرتون بزرگوار 🌱