هدایت شده از مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#دیدار_در_بهشت
"تحقق یک رویا"
✍️معصومه سادات رضوی
در ورودی بهشت ایستاده است و منتظر روبهرو را نگاه میکند. چشمانش را ریز میکند و ناگاه از جا کنده میشود. میدود. پیرزن دارد هروله میکند. زمین میخورد. جیغی خفه میکشد؛ اما از جا بلند میشود. روبهروی مرد میایستد. اشکها بیامان بر گونههایش میغلتند. با دست اشکهای مزاحم را کنار میزند. صدایش میلرزد: عباس! مادر! خودتی؟ این بار خواب نیست؟
مرد میخندد: دورت بگردم مامان!
و پیرزن را در آغوش میکشد. بعد از چند ثانیه، پیرزن با دو دستش صورت مرد را قاب میگیرد: سالمی دورت بگردم؟
و چند قدم عقب میرود تا مرد را برانداز کند. مرد لبخند میزند. پیرزن هین بلندی میکشد. انگار همان لحظه شهادت مرد را به چشم دیده است. جلو میرود و میگوید: پس از پشت با چاقو زدنت دورت بگردم؟ میدونستم بابات داره زیر گفتن یه چیزی درمیره. مادر بمیره برای زخمای رو تنت...
مرد سر تکان میدهد: درد نداره اصلا! باور کن مامان!
انگار پیرزن با همین جمله آرام میگیرد و چشمانش میدرخشد: چقدر لباس خاکی بهت میاد مادر!
مرد کلاه نقابدارش را از سر برمیدارد و روی سر پیرزن میگذارد: کلاه هم خیلی به شما میاد. با چادرت که دیگه خیلی خوشگل میشه.
و مثل کودکی هایش با شیطنت سر کج میکند. پیرزن بلند میخندد و میگوید: خیلی دلتنگت بودم. راستی دخترت اومده بود پیشم. بوی تو رو میداد عباس؛ ولی چشماش آشفته بود. انگار که گیر افتاده باشه جایی که نمیتونه هیچ کار بکنه. من مادرم، این چیزا رو میفهمم. خیلی چشماش شبیه تو بود. خیلی!
عباس لب میگزد و سر پایین میاندازد. پیرزن با بغض ادامه میدهد: درد نکشیدی که مادر؟ این چند سال فکر زجر کشیدنت عین خوره افتاده بود به جونم. نامردی زده بودنت وگرنه حریفت نمیشدن پسرم. خدا میدونه از اون موقع دلم آتیشه.
مرد اشک های پیرزن را پاک میکند: نه. امام حسین بالاسرم بود؛ اصلا هیچی حس نکردم. خیالت راحت.
چشمهای پیرزن پشت پرده اشک میدرخشد: الحمدالله.
مرد روی زانو مینشیند. سر به دستهای پیرزن میگذارد و بر آنها بوسه میزند. یک بار، دوبار، ده بار...
پیرزن اصرار میکند: نکن عباس! نکن مادر!
مرد روی پا میایستد. اقیانوس چشمانش لبالب پر است: خیلی دلتنگتون بودم. دلتنگ بوسیدن دستهاتون. مادر برای سلما دعا کنید. خیلی بد جایی گرفتار شده، من هواشو دارم. شما هم دعا کنید به خیر بگذره.
چشمهای پیرزن نگران میشود: چی شده؟ گفتم این دختر حال چشماش خوب نیست، وقتی دست تو موهاش میکشم گریه میکنه... چیزی شده، نه؟
مرد دست روی شانه پیرزن میگذارد: تعریف میکنم براتون. بریم که مطهره منتظره!
پیرزن ریز میخندد: بالاخره به هم رسیدید، مادر شوهر کم داشتین که منم اومدم.
مرد بلند میخندد.
کمیل از دور قدم برداشتن مادر و پسر را نگاه میکند. زیر لب زمزمه میکند: خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد...
🌷🌷🌷
با سپاس فراوان از خانم رضوی.
چند متن دیگه هم به دستمون رسیده که شب و روز شهادت حضرت امالبنین علیهاالسلام منتشر میشن انشاءالله...
#حاج_قاسم #جانفدا
https://eitaa.com/istadegi
#سردار برای ما چه کردهاست؟
رهبر معظم انقلاب: سردار شهید قاسم سلیمانی نمونه برجستهای از تربیت شدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود.
#جانفدا
#حاج_قاسم
@paradoxiiical