eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🥀 🍃 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂مکالمه بیسیم شهید مصطفی ردانی پور با شهید احمد کاظمی 🌸به سبک اصفهانی 🌹😊 شادی ارواح طیبه همه ی شهدا صلوات🌺 _های_شهدایی @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با ســیلي سوم، چشمان بهنام سیاهي رفت. افســر عراقي، عینك دودي اش را برداشــت و سیلي چهارم را محكم تر به صورت بهنام زد. موتورسوار که هنوز چفیه به صورت داشت، پرسید: «مگر کري؟ جناب ستوان پرسیدند که براي چي به محمره مي رفتید؟» بهنام با خشم و غضب به چشمان موتورسوار نگاه کرد. باريكه ي خون از کنار لبش شره رفت. «گفتم کــه... مي رفتم پي ننــه ام. من دنبال ننه ام مي گردم تو خرمشــهر.» موتورســوار، حرف هاي بهنام را براي افسر عراقي ترجمه کرد. سرباز زخمي آن طرف ناله مي کرد. افسر عراقي به طرف سرباز رفت. پايش را روي محل زخم او گذاشت و فشار داد. سرباز جیغ کشید. «راســتش را بگويید، نیروهاي ايراني از کدام طرف مي آيند؟ شما حامل چه پیامي براي فرماندهانتان در محمره هستید؟» راننده ي وانت، گريه گريه گفت: ـ بابا... به پیر، به پیغمبر من داشتم مي رفتم زن و بچه ام را از زير آتش نجات بدهم. اين سرباز و اين بچه هم دنبال ننه باباشون... يك لگد به صورت راننده ي وانت خورد. ناله اي کرد و دو دندان شكســته از زير ســبیل خوني اش روي زمین افتاد. موتورســوار خم شد. ساعت سرباز را باز کرد. بهنام ديد که روي پشــت دست موتورسوار، يك لنگر سبز رنگ خالكوبي شده است. موتورسوار، ساعت را به مچ دستش انداخت. «اگر تا نیمه شب اعتراف نكنید که براي چه کاري جاسوسي مي کرديد و چه اطلاعاتي داريد و بروز نمي دهید، هر سه اعدام مي شويد.» به دســتور ســتوان عراقي، بهنام و ســرباز زخمي و راننده ي وانت را به يك نخــل، طناب پیچ کردند. هر ســه، خوني و بي رمق به تنــه ي نخل تكیه دادند. راننده ناله کرد: «ديدي چطور دستي دستي خودمان را اسیر دشمن کرديم؟» سرباز آه کشید و با درد گفت: «اي کاش فقط يك بار ديگر ننه و بابام را مي ديدم!» بهنام تقلا مي کرد. طناب ها محكم به دور بدنشــان پیچیده شــده بود. سرباز متوجه تقلاي بهنام شد. «چكار مي کني؟» «بايد فرار کنیم. اگر بمانیم اعدام مان مي کنند.» راننده گفت: «چطور از چنگ شــان فرار کنیم؟ اين جوان که پايش گلوله خورده، من همپاي دويدن ندارم.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
مداحي اميرمنجر، جواد شيرازي نمونه آن در اربعين سال 1631 در هيئت عاشقان حسين(ع)بود. بچه هاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نمي كنند. ابراهيم ذكر حضرت زينب (س) را مي گفت. او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز حالتي در بچه ها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز دروني و َنفَس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود. ❄️❄️❄️❄️❄️ ابراهيــم در مورد مداحــي حرف هاي جالبي مي زد. مي گفــت: مداح بايد آبروي اهل بيت را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي شرايط مهيا نبود روضه نخواند و... ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نمي كرد. ولي هر جا كه مي خواند شور و حال عجيبي را ايجاد مي كرد. @parastohae_ashegh313
خوابش را دیدم، گفتم: چگونه توفیق پیدا ڪردی؟! گفت: از آنچه می‌خواست، گذشتم..! @parastohae_ashegh313
: اگر کسی دشمن را خوب نشناسد و بعضی وقت‌ها دشمن را به جای دوست و دوست را به جای دشمن بگیرد، این خطای استراتژیکی است که در مسیر ملت انحراف ایجاد خواهد کرد. 🌱 💠…… مَکْتَبْ حٰاجْ قٰاسِمْ ……💠 @parastohae_ashegh313
🌿🖇 🥫قوطی خالی کمپوت 🍃 وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.» 🌱ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ. 📌نقل از 🌹 @parastohae_ashegh313
‹.⚡️.› «🥀💔» شما خودڪار رو مـی‌گیری ده تومن؛ ولـی لاڪ غلط‌گیـر رو دو برابر مـی‌گیری! تو این دنیا،حتی روی ڪاغذ هم اشتباه ڪنی برات گرون تموم میشه،چه برسه بـه زندگی! _ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🥀 🍃 @parastohae_ashegh313
داعشی ها دورش کردن تا تیر داشت با تیر جنگید تیرش تموم شد. داعشی ها  نیت کرده بودن زنده بگیرنش همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی  یک لحظه سرشو از ترس پایین نیاورد تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌زمین.. فهمیدن حاج قاسم توی منطقه‌است، برای این که روحیه حاج قاسم روخراب کنن بیسیم رضا اسماعیلی گرفتن جلو دهن رضا و چاقو گذاشتن زیر گردنش کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش بهش می گفتن به حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم، اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید! ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چندتا کلمه میگفت اصلا من آمدم جونم بدم اصلا من آمدم فدابشم برا حضرت زینب اصلا من آمدم سرم رو بدم یا علی یا زهرا... میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌برا حاج قاسم ✍ امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان چقدر سرها و خون ها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم! 🕊🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«پس من مي روم. مي روم و با خودم نیروي کمكي مي آورم.» سرباز به تقلا افتاد. «خودت را تكان بده... آهان... باز هم... ببینم راه را بلدي. نروي تو نخلستان گم بشوي؟» «راه را بلدم، باز هم يك کمي ديگر...» ســرانجام بهنام سر خورد و از زير طناب ها بیرون آمد. شب بود. عراقي ها در چند متري شــان نشسته بودند. چند نفر نگهباني مي دادند. بهنام با صداي خفه گفت: «من رفتم اما زود برمي گردم.» بهنام با ســر قدم هاي بي صدا، تو نخلستان دويد. ناگهان فرياد يك عراقي به هوا بلند شد: «قف... قف!»1 بهنام، سبكبال و تند دويد. صداي چند رگبار پشت سرش آمد. گلولـه ها ويز و ويزکنان، چون زنبور از بغل گوش او گذشــتند و به تنه ي نخل ها فرو رفتند. بهنــام دويــد. خودش هم حیــران مانده بود که اين انــرژي و قدرت از کجا در وجودش مي جوشد که چنین تند و فرز از لابلاي نخل ها مي دود. فرياد عراقي ها پشت سرش ضعیف و ضعیف تر شد. ستاره ها در آسمان خرمشهر چشمك مي زدند که چند تكاور نیروي دريايي، در پلیس راه خرمشهر ـ آبادان، پیكر بي رمق و بي هوش بهنام را پیدا کردند 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
مداحي اميرمنجر، جواد شيرازي ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نمي كرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه اســم شهدا علي الخصوص اصغر وصالي و علي قرباني را مي آورد و در بيشتر مجالس مي خواند. ❄️❄️❄️❄️❄️ شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه مي زد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در گوشه اي ايستاده و آرام سينه مي زد. سينه زني بچه ها خيلي طولاني شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد. موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود، بچه ها خيلي خوب سينه زدند. ❄️❄️❄️❄️❄️ ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان نگه داريد! وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده اند تا در مجلس قمربني هاشم خودشان را براي يكسال بيمه كنند. وقتي عزاداري شــما طولاني مي شــود، اين ها خسته مي شــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد. بعد هرچقدر مي خواهيد ســينه بزنيد و عشــقبازي كنيد، نگذاريد مردم در مجلس اهل بيت احساس خستگي كنند @parastohae_ashegh313
: 💔 چقدر سخت است حال عاشقي كه نميداندمحبوبش نيز هواي او را دارد يانه؟ اي شهيدان! 🍃 از همان لحظه اي كه تقدير مارا از شما جداكردتاكنون يادشما،خاطره هاي دنياي پاك شما، اميدحياتمان گشته،مابه عشق شما زنده ايم و به اميد وصل كوي شما زنده ايم. 🥀 اما شما،علي الظاهردليلي نديديدكه اوقات پر ارجتان راصرف ماكنيد! چه بگوئيم؟راستي چگونه حرف دلمان را فريادكنيم كه بدانيد برما چه مي گذرد؟ @parastohae_ashegh313