eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۲۱ افسر عراقي، سیلي ديگري به بهنام زد. اين بار بهنام بیشتر ضجه زد و سر و صدا به راه انداخت. «من مادرم را مي خواهم. مرا نكشید. من يتیم هستم. فقط مادرم زنده مانده که دنبال او مي گردم.» سرباز حرف هاي او را براي افسر عراقي ترجمه کرد. بهنام زير کتك و تهديد افسر عراقي طاقت آورد تا سرانجام افسر عراقي باور کرد بهنام با آن سن و سال کم و جثه ي اســتخواني کاره اي نیست. با خستگي به مترجم چیزهايي گفت و او ترجمه کرد: «برو گمشو، اگر يك بار ديگر... اينجا پیدا شوي... اعدامت مي کنیم.» «خدا عمرتان بدهد. من فقط مادرم را مي خواهم، دنبال او مي گردم.» گريه و زاري بهنام کار خودش را کرد. افسر عراقي رفت. بهنام برگشت و به آرامي دور شــد. به نزديكي سنگر بچه ها که رسید، شروع به دويدن کرد. صالح و ديگران که نصفه جان شــده بودند، با خوشحالی بهنام را در آغوش کشیدند. بهنام خنديد و گفت: «ديديد چیزي نشــد؟ من حســابي جــاي عراقي ها را شناســايي کردم. آن ساختمان بلنده که رويش يك آنتن بزرگ است، يك تك تیرانداز آنجاست. دو کوچه آن طرفتر، مقر عراقي هاست. آن خانه...»آن روز بهنــام با شناســايي اش کمكي بزرگ به مدافعین شــهر کرد. وقتي خمپاره ها روي نقاطي که بهنام گفته بود فرود آمدند، افســر عراقي به خودش فحش مي داد که چرا گذاشته بهنام زنده و سالم از چنگش بگريزد. بعــد از آتش ســنگین خمپاره هــا، ديگر هیچ تك تیرانــدازي مزاحم بچه ها نشد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فصل۲۱ بهنام دل به دريا زده بود. سعي کرد خونسرد و آرام باشد. با دقت به اطراف نــگاه کرد. ناگهان يك کماندوي عراقي را ديد که پشــت پنجره ي يك خانه، با سلاح دوربین دار نگاهش مي کند. بهنام برايش دست تكان داد. کماندوي عراقي عكس العملي نشــان نداد. بهنام جلوتر رفت. سه کماندوي ديگر را ديد که روي يك پشــت بام با تیربار مشغول تیراندازي بودند. سعي کرد محل سنگرها و تك تیرانداز را در ذهن ثبت کند. يــك تانك را ديد که دارد خانه هاي يك کوچه را ويران مي کند. جلوتر رفت و با نعره اي میخكوب شــد. يك افسر عراقي جلو آمد. افسر عراقي از ديدن يك پســر بچه ي پابرهنه و استخواني با موهاي بلند و آشفته جاخورده بود. به دقت بهنام را برانداز کرد، اشــاره کرد جلو برود. بهنام با خونســردي جلو رفت. افسر عراقي چنگ انداخت، شــانه ي بهنام را گرفت و تو کوچه کشــاند. بهنام ديد که ده ها کماندو در ســايه ي ديوار در حال اســتراحت هســتند. افسر عراقي سیلي محكمــي به بهنــام زد. بهنام زمین خورد و با صداي بلند شــروع کرد به گريه کردن. در همان حال که پیچ و تاب مي خورد، سعي کرد مقر عراقي ها را خوب شناســايي کند. افســر عراقي به عربي چیزهايي گفت. بهنام که به شدت گريه مي کرد گفت: «يوما، يوما...»يكي از عراقي ها جلو آمد. افسر عراقي چیزهايي گفت: «تو... اينجا... چكار کرد؟» بهنام، خوني را که از دهانش مي آمد، پاك کرد و با گريه گفت: «دنبــال مــادرم مي گردم، گمش کردم. تو را به خدا مرا نكشــید، من دنبال مادرم مي گردم.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
🌹خواهرانم! حجاب اسلامی را رعایت نمایید. منظور از حجاب روسری تنها نیست، بلکه تمامی اعضای بدن است و مواظب رفتار و کردار خویش باشید، مبادا جلوی جوانان لبخند بزنید. " ┄┄┅┅┅❅🌷◇🌷❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ @parastohae_ashegh313 ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 که امام زمان امام زمان(عجل‌الله‌) را ملاقات کرد ✍🏻 دست_نوشته : ♥️«شبی که توفیق ملاقات با صاحب عصر را نصیبم کردی بر من یقین شد که شهادت را هم نصیبم می‌کنی» @parastohae_ashegh313
حاجات مردم و نعمت خدا جمعي از دوستان شهيد اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سام و احوالپرسي گفت: ماشينت رو امروز استفاده مي کني!؟ گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر مي گردم. عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا مي خواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي مي کني!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم. خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده نمي کني مثل برنج و روغن با خودت بياور. 💓💓💓 رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خُردهائي که به فروشنده مي داد فهميدم همان پول هاي مسافرکشي است. بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آن ها را نمي شناختم. ابراهيم در مي زد، وسائل را تحويل مي داد و مي گفت: ما از جبهه آمده ايم، اين ها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف مي زد که طرف مقابل اصاً احساس شرمندگي نکند. 💓💓💓 اصاً هم خودش را مطرح نمي کرد. بعد ها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد خانواده آن ها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آن ها رسيدگي مي کرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق!(ع) انداخت که مي فرمايد: «ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت مي شود» ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تاش خود را در جهت حل مشكات مردم به كار مي بست. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷 همواره در طول تاریخ، انسان‌های پاک سرشتی زیسته‌اند بی‌آنکه نام و نشانی خاص از آنها به جای مانده باشد. بی‌شک در هشت سال دفاع مقدس، فرشته‌خویانی بوده‌اند که مظلومانه جام شهادت را نوشیده‌اند. » یکی از همان شهیدان ناشناخته انقلاب اسلامی است که فردی نوع‌دوست، بی‌بدیل و شجاع بوده است. 📘 «» روایتگر زندگی این شهید بزرگوار است که شنیدنش را به شما پیشنهاد می کنیم. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پشت صحنه فیلم آن۲۳نفر: خداوند این غیرت و روحیه و معنویتی که اینها از قبل از جبهه، حین جبهه، زمان اسارت و در زمان کتک‌خوردن‌ها داشتند، به همه‌ی اطفال و همه‌ی جوانان ما عطا کند. ۹۷/۷/۱۳ 🌟 به‌مناسبت (علیه‌السلام) و @parastohae_ashegh313
🌹وصیت شهید : اگر برای اوست، بگذار کسی مرا نشناسد... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل ۲۲ عده ي زيادي در اطراف ســاختمان هاي پیش ســاخته و پلیس راه خرمشهر جمع شــده بودند. بیشترشــان مردم عــادي بودند که براي نبــرد تن به تن با عراقي ها داوطلب شــده بودند. فقط چند نفر ســلاح داشــتند. بقیه ي مردم با کوکتل مولوتف و چوب و چماق و قمه آماده ي نبرد بودند. بهنــام ديد که مردم هراســي از توپ و تانك عراقي هــا ندارند. هرچه محمد جهــان آرا اصرار کــرد که فقط افراد مســلح بمانند و بقیه برونــد، مردم گوش ندادند: «مگر خون ما سرخ تر از خون شماست؟» «من با همین چماق، گردن بیست تا عراقي را خرد مي کنم.» «اين قمه را تیز کرده ام براي چنین روزي. پدر آن عراقي را که جلوم ســبز شود، درمي آورم.»جهان آرا کوتاه آمد. سفارش آنها را به محمد نوراني کرد و گفت: «مســئولیت و فرماندهي اينها با تو. اين محور دســت توست. نگذار عراقي ها جلو بیايند.» نوراني نیروها را سازماندهي کرد. «برادراني که سلاح دارند، بیايند گاراژ ديزل آباد.» در گاراژ ديــزل آبــاد، محمد نوراني آنها را در گروه هاي پانزده نفره تقســیم کرد و در هر گروه، چهار پاسدار با تجربه گذاشت. قرار شد آنها به نوبت، پشت خط راه آهن نگهباني بدهند. بقیه ي افراد را هم در محل هاي مناسب چید. مقر فرماندهي هم دفتر شــرکت ســاختمان هاي پیش ساخته شد. بهنام حالا پیك نوراني بود و پیام هاي او و گروه ها را رد و بدل مي کرد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین کسی که در زمان محاصره حرم حضرت زینب (سلام‌الله) وارد این منطقه شد که بود؟! 🔷 مهندسی که تخصصش، بهم ریختن زندگیِ اسرائیلی‌ها بود.. @parastohae_ashegh313
♥️ 🏼 امروز جوانهای ما احتیاج دارند به خوراکهای فکری. خیلی از این جوانهای امروز ما حتّی جوانهای فعّال و خوب ما هم نه انقلاب را درک کردند، نه امام را درک کردند، نه دوران جنگ را درک کردند، نه از این قضایای گوناگون مطّلعند... ❤️من بعنوان پدر پیر شما، دلم سرشار از محبت شما جوانان است. @parastohae_ashegh313
در «» زندگینامه را، به روایت همسر بزرگوارشان، خواهید شنید. شنیدنش را به شما پیشنهاد می‌کنیم. @parastohae_ashegh313