eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیسیمچی گردان انصار لشگر ۲۷ محمدرسول الله صلی الله علیه وآله وسلم.. 📸 عکسی معروف و زیبا از شهید حاج امینی ماندگار شده است که در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۳۶۵ در در جنوب کانال پرورش ماهی گرفته شده است. این عکس یکی از عکس‌‌های است. بخشی از : ♥️ ای حسین ای مظلوم کربلا ای شفیع لبیک گویان ندای هل من ناصرت را من نیز لبیک گفتم.شفاعتم کن و مگذار در این گرداب هلاکت، هلاک گردم... @parastohae_ashegh313
🔰 شهید مدافع حرمی که به واسطه‌گری در ازدواج معروف بود 🏷همسر شهید نقل می‌کند: 💚 آقا سیدجواد همیشه در کار خیر پیش‌قدم بود و در واسطه‌گری ازدواج پیش‌قدم‌تر. هر کس قصد ازدواج می‌کرد، اول به سراغ «سید جواد» می‌رفت؛ آن‌قدر که در مدت یکسال نامزدی خودش، بیش از پنجاه مراسم نامزدی به‌واسطه او به انجام رسیده بود. بعد از شهادتش هم این رسم دیرینه‌اش ادامه دارد و خیلی‌ها از حاجت‌روایی‌شان به واسطه شهید حسن‌زاده گفته‌اند. 🌷 او در سوریه با نام «سید رستم» معروف بود. قدّ رشید و هیکل ورزیده‌ای داشت؛ تا جایی که دوستانش به شوخی به او می‌گفتند: «سعی کن توی کانال و به حالت خمیده و درازکشیده حرکت کنی که داعش تو را نبیند.» 🌟هدیه به روح مطهر شهید @parastohae_ashegh313
حاجات مردم و نعمت خدا جمعي از دوستان شهيد همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريباً دور به سمت خانه بر مي گشتيم. پيرمردي به همراه خانواده اش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان داد و من ايستادم. آدرس جائي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکاتش گفت. به قيافه اش نمي آمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيب هاي شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت. به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيب هايم را گشــتم. ولي به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود. 💓💓💓 ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود. از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک مي ريخت! هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه مي کني؟! صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود کمک کنيم. گفتم: خُب پول نداشتيم، اين که گناه نداره. گفت: مي دانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيکمي مکث کردم و چيزي نگفتم. 💓💓💓 بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفاي درون و حال ابراهيم غبطه مي خوردم. فرداي آن روز ابراهيم را ديدم. مي گفت: ديگر هيچوقت بدون پول از خانه بيرون نمي آيم. تا شبيه ماجراي ديروز تکرار نشود. رســيدگي ابراهيــم به مشــکات مردم، مرا يــاد حديث زيبــاي حضرت سيدالشهداء انداخت كه مي فرمايند: «حاجات مردم به سوي شما از نعمت هاي خدا بر شماست، در اداي آن کوتاهي نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و نابودي است» @parastohae_ashegh313
📘 « » این بار بیانگر زندگی حجت‌الاسلام والمسلمین «» است؛ 💠 از شاخص‌ترین مبارزان انقلابی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران که تا آخرین قطره خون خود به نهضت و آرمانهاى اسلامى آن وفادار بود. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می کنیم. @parastohae_ashegh313
من دردودلم را با خـُدا می‎ڪنم خدا خودش درست میڪند همه این ڪارهارا... ♥️ ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @parastohae_ashegh313
هنوز تصویر خاکریزهای طلائیه جلویه چشامه هنوز بوی خاک مقدس فتح المبین رو احساس میکنم هنوز شیرینی ساعت ها خستگی برای زیارت یک یادمان رو لمس میکنم و هنوز صدای به هم خوردن پرچم های شلمچه توی گوشمه... زمانی که به مناطق عملیاتی نرفتی نمیدونی که قدم گذاشتن به بیابون هایی که شاید در ظاهر مثل سایر بیابون های دیگه است،چه توفیقیه و چه احساس خاصی داره تازه وقتی روی خاکه اروند و شلمچه میشینی، تفاوت خودت رو با شهدا احساس میکنی، تازه اونجاس که خودترو خیلی کوچیکتر از اون چیزی که فکر میکردی، میبینی و اونجاست جایی که دل کندن ازش، سخت تر از هرکاره دیگه ای تو دنیاست... وقتی که بعد از خلوت کردن با شهدا اشک از چشمانت سرازیر میشه متوجه میشی که شهدا زنده اند ولی تو .... تازه حرفه خدا رو میفهمی ( ولا تحسبن الذین قتلوا فی السبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون ) حالا که جا ماندم میفهمم، محتاجم محتاج زیارت... محتاج لمس کردن خاک طلائیه... محتاج غروب شلمچه... محتاج صدای موج اروند.... آی  شهـــــــدا دلتنــــــگم😭 مهربون زمین خــــدا دلتنــــــگم😭 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 م س اب ق ه ........... مـسـابـقه ✌️ ویژه همراهان با صفای کانال گذر عمر به سبک شهدا☺️👌 اعضای کانال میتوانند یکی از دو مورد ( مسابقه) زیر را انتخاب و در آن شرکت کنند و از جوایز نفیس نقدی ( مادی) و غیر نقدی ( معنوی) کانال بهره مند شوند 🎁 1⃣ مـسـابـقـه ڪـتـاب خـوانـی 📚 از کتاب خواص و لحظه های تاریخ ساز ( مجموعه سخنان مقام معظم رهبری ) جلد ۱ ⬅️ از اول کتاب تا صفحه ۱۰۲ بحث مخالفت خواص با انتخاب حکم علی علیه السلام ✅ و پاسخگویی به سوالات مطروحه پیرامون محتوای کتاب ضمناً پی دی اف کتاب در کانال موجود می باشد . 2⃣ مـطـالـعـه مـحـتـوای درس هـای مـوجـود در کـانـال 📌 از درس اول تا آخر درس هفدهم ✅ و پاسخگویی به سوالات مطرح شده ⏰ زمـان برگزاری مسابقه ⬅️ ۲۰ اسفند ماه ساعت ۲۱ @BeSabkeShohada 🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 💠 سلام بر شهدای مقاومت و خیل عظیم مجاهدانی که در این راه جان خود را تقدیم کردند بویژه شهید شیخ احمد یاسین و شهید سید عباس موسوی، و شهید فتحی شقاقی و شهید عماد مغنیه و شهید عبدالعزیز رنتیسی و شهید ابومهدی المهندس و سرانجام چهره‌ی برجسته‌ی شهیدان مقاومت شهید قاسم سلیمانی .. که هر یک پس از حیات پربار و پربرکت، با شهادت خود نیز تاثیرات مهمی در محیط مقاومت بر جا گذاشتند. ۱۴۰۰/۰۲/۱۷ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۲۱ افسر عراقي، سیلي ديگري به بهنام زد. اين بار بهنام بیشتر ضجه زد و سر و صدا به راه انداخت. «من مادرم را مي خواهم. مرا نكشید. من يتیم هستم. فقط مادرم زنده مانده که دنبال او مي گردم.» سرباز حرف هاي او را براي افسر عراقي ترجمه کرد. بهنام زير کتك و تهديد افسر عراقي طاقت آورد تا سرانجام افسر عراقي باور کرد بهنام با آن سن و سال کم و جثه ي اســتخواني کاره اي نیست. با خستگي به مترجم چیزهايي گفت و او ترجمه کرد: «برو گمشو، اگر يك بار ديگر... اينجا پیدا شوي... اعدامت مي کنیم.» «خدا عمرتان بدهد. من فقط مادرم را مي خواهم، دنبال او مي گردم.» گريه و زاري بهنام کار خودش را کرد. افسر عراقي رفت. بهنام برگشت و به آرامي دور شــد. به نزديكي سنگر بچه ها که رسید، شروع به دويدن کرد. صالح و ديگران که نصفه جان شــده بودند، با خوشحالی بهنام را در آغوش کشیدند. بهنام خنديد و گفت: «ديديد چیزي نشــد؟ من حســابي جــاي عراقي ها را شناســايي کردم. آن ساختمان بلنده که رويش يك آنتن بزرگ است، يك تك تیرانداز آنجاست. دو کوچه آن طرفتر، مقر عراقي هاست. آن خانه...»آن روز بهنــام با شناســايي اش کمكي بزرگ به مدافعین شــهر کرد. وقتي خمپاره ها روي نقاطي که بهنام گفته بود فرود آمدند، افســر عراقي به خودش فحش مي داد که چرا گذاشته بهنام زنده و سالم از چنگش بگريزد. بعــد از آتش ســنگین خمپاره هــا، ديگر هیچ تك تیرانــدازي مزاحم بچه ها نشد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فصل۲۱ بهنام دل به دريا زده بود. سعي کرد خونسرد و آرام باشد. با دقت به اطراف نــگاه کرد. ناگهان يك کماندوي عراقي را ديد که پشــت پنجره ي يك خانه، با سلاح دوربین دار نگاهش مي کند. بهنام برايش دست تكان داد. کماندوي عراقي عكس العملي نشــان نداد. بهنام جلوتر رفت. سه کماندوي ديگر را ديد که روي يك پشــت بام با تیربار مشغول تیراندازي بودند. سعي کرد محل سنگرها و تك تیرانداز را در ذهن ثبت کند. يــك تانك را ديد که دارد خانه هاي يك کوچه را ويران مي کند. جلوتر رفت و با نعره اي میخكوب شــد. يك افسر عراقي جلو آمد. افسر عراقي از ديدن يك پســر بچه ي پابرهنه و استخواني با موهاي بلند و آشفته جاخورده بود. به دقت بهنام را برانداز کرد، اشــاره کرد جلو برود. بهنام با خونســردي جلو رفت. افسر عراقي چنگ انداخت، شــانه ي بهنام را گرفت و تو کوچه کشــاند. بهنام ديد که ده ها کماندو در ســايه ي ديوار در حال اســتراحت هســتند. افسر عراقي سیلي محكمــي به بهنــام زد. بهنام زمین خورد و با صداي بلند شــروع کرد به گريه کردن. در همان حال که پیچ و تاب مي خورد، سعي کرد مقر عراقي ها را خوب شناســايي کند. افســر عراقي به عربي چیزهايي گفت. بهنام که به شدت گريه مي کرد گفت: «يوما، يوما...»يكي از عراقي ها جلو آمد. افسر عراقي چیزهايي گفت: «تو... اينجا... چكار کرد؟» بهنام، خوني را که از دهانش مي آمد، پاك کرد و با گريه گفت: «دنبــال مــادرم مي گردم، گمش کردم. تو را به خدا مرا نكشــید، من دنبال مادرم مي گردم.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
🌹خواهرانم! حجاب اسلامی را رعایت نمایید. منظور از حجاب روسری تنها نیست، بلکه تمامی اعضای بدن است و مواظب رفتار و کردار خویش باشید، مبادا جلوی جوانان لبخند بزنید. " ┄┄┅┅┅❅🌷◇🌷❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ @parastohae_ashegh313 ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 که امام زمان امام زمان(عجل‌الله‌) را ملاقات کرد ✍🏻 دست_نوشته : ♥️«شبی که توفیق ملاقات با صاحب عصر را نصیبم کردی بر من یقین شد که شهادت را هم نصیبم می‌کنی» @parastohae_ashegh313
حاجات مردم و نعمت خدا جمعي از دوستان شهيد اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سام و احوالپرسي گفت: ماشينت رو امروز استفاده مي کني!؟ گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر مي گردم. عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا مي خواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي مي کني!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم. خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده نمي کني مثل برنج و روغن با خودت بياور. 💓💓💓 رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خُردهائي که به فروشنده مي داد فهميدم همان پول هاي مسافرکشي است. بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آن ها را نمي شناختم. ابراهيم در مي زد، وسائل را تحويل مي داد و مي گفت: ما از جبهه آمده ايم، اين ها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف مي زد که طرف مقابل اصاً احساس شرمندگي نکند. 💓💓💓 اصاً هم خودش را مطرح نمي کرد. بعد ها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد خانواده آن ها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آن ها رسيدگي مي کرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق!(ع) انداخت که مي فرمايد: «ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت مي شود» ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تاش خود را در جهت حل مشكات مردم به كار مي بست. @parastohae_ashegh313