فصل ۲۲
عده ي زيادي در اطراف ســاختمان هاي پیش ســاخته و پلیس راه خرمشهر جمع شــده بودند. بیشترشــان مردم عــادي بودند که براي نبــرد تن به تن با عراقي ها داوطلب شــده بودند. فقط چند نفر ســلاح داشــتند. بقیه ي مردم با کوکتل مولوتف و چوب و چماق و قمه آماده ي نبرد بودند. بهنــام ديد که مردم هراســي از توپ و تانك عراقي هــا ندارند. هرچه محمد جهــان آرا اصرار کــرد که فقط افراد مســلح بمانند و بقیه برونــد، مردم گوش ندادند: «مگر خون ما سرخ تر از خون شماست؟» «من با همین چماق، گردن بیست تا عراقي را خرد مي کنم.» «اين قمه را تیز کرده ام براي چنین روزي. پدر آن عراقي را که جلوم ســبز شود، درمي آورم.»جهان آرا کوتاه آمد. سفارش آنها را به محمد نوراني کرد و گفت: «مســئولیت و فرماندهي اينها با تو. اين محور دســت توست. نگذار عراقي ها جلو بیايند.» نوراني نیروها را سازماندهي کرد. «برادراني که سلاح دارند، بیايند گاراژ ديزل آباد.» در گاراژ ديــزل آبــاد، محمد نوراني آنها را در گروه هاي پانزده نفره تقســیم کرد و در هر گروه، چهار پاسدار با تجربه گذاشت. قرار شد آنها به نوبت، پشت خط راه آهن نگهباني بدهند. بقیه ي افراد را هم در محل هاي مناسب چید. مقر فرماندهي هم دفتر شــرکت ســاختمان هاي پیش ساخته شد. بهنام حالا پیك نوراني بود و پیام هاي او و گروه ها را رد و بدل مي کرد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
دل ڪندن
سخت است
اما خونِ تو رنگینتر از
«#علی_اڪبر_حسیــن» نیست
دلم را از تو ، برای حسیــن
و آقازادهٔ حسیــن(علیهالسلام) کندَم💔
#علیاڪبرهاےروحالله
#مادرانشهیدپرور
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🩸 بســـم الـلـه الـــــرحمـن الـــرحیــم🩸
🕊زیارتنـامـه ی #شهـــــــداء🕊
🌹🌱اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَولِیـاءَ اللـهِ وَ اَحِبّـائَـهُ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَصفِیَـآءَ الـلهِ وَ اَوِدّآئَـهُ🌷 اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یا اَنصَـارَ دیـنِ اللهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ رَسُـولِ الـلهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَمـیرِالمُـومِنـینَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ فاطِـمَةَ سَیِّـدَةِ نِسـآءِ العـالَمیـنَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی مُحَمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـیٍّ الـوَلِیِّ النّـاصِـحِ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی عَبـدِ اللـهِ🌷 بِـاَبـی اَنـتُم وَ اُمّـی طِبـتُم🌷وَ طابَـتِ الـاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنـتُم ، وَفُـزتُـم فَـوزًا عَظـیمًا🌷فَیا لَیـتَنی کُنـتُ مَعَکُـم فَـاَفُـوزَ مَعَـکُم🌹🌱
🩸ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸
🌷@parastohae_ashegh313🌷
🌷ای برادرانم! ای مجاهدان در راه خدا !
باید هرکدام از شما عنصر فعّالی باشید تا پایان زندگی اش شهادت باشد و به خدا نمی شود پایان زندگی جز شهادت باشد .
دنیا را همه می توانند تصاحب کنند، ولی آخرت را فقط با اعمال نیک می توان تصاحب کرد.
می گویند که من این مسیر جهاد را طی کردم که خیلی ها فکر می کنند سخت است، ولی اگر از دید خدایی بودن به آن بنگری جز آسانی در آن نمی بینی. این راه ادامه ی مسیر کربلا است و ادامه می دهیم این راه را و در این مسیر گام برخواهم داشت.
"شهیدمدافع حرم احمد مشلب"
🌷@parastohae_ashegh313🌷
🖼#عکسنوشتهشهدایی
💢آقازادگی به سبک #شهید_برونسی
💫 شهدا همیشه برای ما شبیه اسطورههای فرازمینی بودن که انگار در برههای از زمان ماموریت زمینی پیدا کردن تا با ما زندگی کنن و یه گوشه از تاریخ برای همیشه تو حافظههای جمعی سرزمینمون ثبت بشن
#نسالاللهمنازلالشهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#کلام_بزرگان؛ عادت یا عبادت🤔
🔶 ما باید #نماز بخوانیم؛ اما نباید نماز خواندن ما شكل عادت داشته باشد. از کجا بفهمیم که نماز خواندن ما عادت است یا نه؟ باید ببینیم آیا همه دستورات خدا را مثل نماز خواندن انجام میدهیم؟
🏼 اگر این طور است معلوم میشود که کار ما به خاطر امر خدا است. اما اگر ربا را می خوریم، نماز را هم با #نافله هایش میخوانیم اگر خیانت به #امانت مردم میکنیم ولی زیارت عاشورایمان هم ترك نمی شود میفهمیم که اینها عبادت نیست، از
روی عادت است.
📚مجموعه آثار شهید مطهری، ج ۲۱، ص ۲۳۱.
#شهید_مطهری
#نماز_اول_وقت
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فصل۲۲
نیمه شب بود که بهنام خودش را به نوراني رساند: «محمد آقا، بچه ها خسته اند. دارند مي خوابند، خودت را برسان!» نوراني به آنجا رفت. نیروها که چند شبانه روز يك نفس جنگیده بودند، حالا به زور خود را ســرپا نگه مي داشــتند. بعضي ها به صورت خود سیلي مي زدند و يا پلك ها را با انگشــت ها باز نگه داشــته بودند. نورانــي و بهنام هر چه کردند، نتوانستند نیروها را آماده ي رزم نگه دارند. بهنام خودش هم به زور بیدار مانده بود و از همه بیشتر به خواب و استراحت احتیاج داشت. اما وقتي چشمان گود افتاده و به خون نشسته ي محمد نوراني را ديد، خجالت کشید بخوابد. نوراني با کمك بي ســیم از مســجد جامع درخواســت نیرو کرد. در آنجا هم کمبود نیرو بود. در خطوط ديگر جبهه هم همین وضعیت حكمفرما بود. نورانــي به ديوار تكیه داده بود و چرت مي زد. بهنام قصد کرد براي لحظه اي بنشیند و خستگي در کند اما نشستن همان و خوابیدن همان.نوراني ســاعتي بعد به خود آمد، ديد که در مشــرق، رگــه اي نوراني جوانه مي زند. آبي براي وضو ساختن نبود. تیمم کرد و نمازش را خواند. سلام نمازش را که داد، در سجده ي شكر خوابش برد. صداي شــلیك تیربار و انفجار خمپاره و توپ، زمین را لرزاند. بهنام از خواب پريد. متوجه ســاختمان هاي روبه رو شــد. چند تكاور با لباس پلنگي در رفت و آمد بودند. فكر کرد تكاورهاي خودي هســتند و خوشــحال شد. نوراني را تكان داد و گفت: «محمدآقا، نیروي کمكي آمد!» نوراني رد اشــاره ي بهنام را گرفت و تكاورها را ديد. ايستاد. ديد که تكاورها قصــد شــلیك دارند. نگران شــد که نكند گلوله هايشــان بــه نیروهاي خودي بخورد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
فصل۲۲
دست تكان داد و فرياد کشید: «برادرها، حواستان باشد...» ناگهان ديوار بالاي سر نوراني و بهنام مورد اصابت چند رگبار گلوله قرارگرفت. نیروها از خواب پريدند. آنها تكاور عراقي بودند! نبرد تن به تن آغاز شد. دشمن ســاختمان هاي ديگر را اشغال کرده و به نزديكي نیروهاي نوراني رسیده بود. با روشن شدن آســمان، از اضطراب نیروها کاسته شد. نیروهاي کمكي از مسجد جامع و جاهاي ديگر رسید. بچه هاي نوراني قوت گرفتند و به تكاورهاي عراقي حملــه کردند. بهنام، عموجلیل را ديد که با قمه دنبال دو تكاور عراقي کرده و آن دو، نعره زنــان در حــال فرارند. چند جوان ديگر با عراقي ها تن به تن مبارزه مي کردند. فاصله ي عراقي ها و بچه هاي خرمشــهر به قدري کم بود که بهنام با چند تكه سنگ توانست سر يك تكاور را بشكند و او را فراري بدهدصالح موسوي، با راکت انداز آرپي جي، به همراه چند نفر، سر رسیدند. نوراني جلو دويد و سه آيفاي عراقي را نشان صالح داد: «آيفاها را بزن صالي!» صالح نشانه رفت. تكبیر گفت و شلیك کرد. يكي از آيفاها که حامل مهمات بود، منفجر شد و راه دو آيفاي ديگر را بست. چند تكاور عراقي که آتش گرفته بودند، به اين ســو و آن ســو مي دويدند. صحنه ي جنگ عوض شد. جنگي که تا ســاعاتي پیش به نفع عراقي هــا بود، به نفع مدافعین شــهر ورق خورد. بچه ها دويدند و کامیون ها و آيفاهاي ســالم و پر از سلاح و مهمات را غنیمت گرفتند. عراقي ها عقب نشیني کردند. آن روز، بهنام و دوســتانش ســوار آيفاي غنیمتي در سطح شهر چرخیدند و تكبیر فرســتادند. پیرمردها و پیرزن هايي که در مسجد جامع فعالیت مي کردند کلِ1 مي زدند. دشمن ضربه اي سهمگین از مدافعین خسته اما شجاع خرمشهر خورده بوپد.
🌹داستان شهیدبهنام محمدی🌹
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شکار تصویری علمدار بیدست خمینی،
#حاجحسین_خرازی در خط مقدم عملیات والفجر ۸ توسط #شهید_آوینی در حین ساخت برنامه "#روایت_فتح" و عکسالعمل او ...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
حـــــاج مہدے رسولے:
بچــــہ بودیم یه زمانے مادرمون دستمونو
میگرفت میبرد مزار شہـــدا
سنشون رو نگاه میکردیم میگفتم این شہـــید اینقدر از من بزرگتره
حالا میریم میبینیم شہــــدا چقدر سنشون از ما کمتره💔
بیاین قبول کنیم کہ جاماندیم😔🥀
🍂|@parastohae_ashegh313|🍂
#قسمت249
حاجات مردم و نعمت خدا
جمعي از دوستان شهيد
بــزرگان دين توصيه مي کنند براي رفع مشــکات خودتــان، تا مي توانيد مشکل مردم را حل کنيد. همچنين توصيه مي کنند تا مي توانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياري از گرفتاري هايتان را بر طرف سازيد. غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از ســام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي مي ده؟! گفت: راســت مي گي، ولي براي من نيست.
💓💓💓
يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري مي خورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
🔹 در #کتاب_گویای «#نیمه_پنهان_ماه» شما گزیدهای از زندگی #شهیدحمیدباکری یکی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را خواهید شنید. شهیدی که پیکرش هیچگاه به خاک وطن بازنگشت اما یاد و خاطرش همیشه در دل ها زنده خواهد ماند. شنیدنش را به شما پیشنهاد می کنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🧡 ما صاحبِ آرزویی هستیم
که شیرینیِ وصالش را #شهدا چِشیدهاند
با ذکر صلوات از شهدا یاد کنیم
#الهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#شبتونشهدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🩸 بســـم الـلـه الـــــرحمـن الـــرحیــم🩸
🕊زیارتنـامـه ی #شهـــــــداء🕊
🌹🌱اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَولِیـاءَ اللـهِ وَ اَحِبّـائَـهُ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَصفِیَـآءَ الـلهِ وَ اَوِدّآئَـهُ🌷 اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یا اَنصَـارَ دیـنِ اللهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ رَسُـولِ الـلهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَمـیرِالمُـومِنـینَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ فاطِـمَةَ سَیِّـدَةِ نِسـآءِ العـالَمیـنَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی مُحَمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـیٍّ الـوَلِیِّ النّـاصِـحِ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی عَبـدِ اللـهِ🌷 بِـاَبـی اَنـتُم وَ اُمّـی طِبـتُم🌷وَ طابَـتِ الـاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنـتُم ، وَفُـزتُـم فَـوزًا عَظـیمًا🌷فَیا لَیـتَنی کُنـتُ مَعَکُـم فَـاَفُـوزَ مَعَـکُم🌹🌱
🩸ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸
🌷@parastohae_ashegh313🌷
••🌿🌹••
#کلامشهید 🥀
مـےگفـت:
اگرمیگویـیدالگویتان
حضرتزهرا"س"استباید
ڪاریڪنیدایشانازشما
راضےباشندوحجاب
شمافاطمےباشد :)
-شهیدابراهیمهادی 🌱
.
🌷@parastohae_ashegh313🌷
در حوالی صبح 🌤هایت
پرسه می زنم
تا بخیر شدن روزم را
در نگاه تو آغاز کنم...
#شهید_ابراهیم_هادی💔🥀
@parastohae_ashegh313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیدمطهری🎙
🌿 غزل #حافظ دربارهی حضرت مهدی موعود(عجلالله)
🌱از غم و درد مکن ناله و فریاد که دوش
🌱زدهام فالی و فریادرسی میآید
🌺 ایام شادمانهی #میلاد منجی عالم بشریت حضرت #صاحب_الزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) مبارک باد!🦋
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#نیمه_شعبان #روز_امید
@parastohae_ashegh313
فصل۲۳
پاهاي حمود متلاشــي شده بود. تكه پارچه اي میان دندان هايش گرفته بود و گازش مي گرفت. از شــدت درد، عضلات صورتش منقبض و انگشــتان چنگ شــده ي دستش سفید شــده بود. بهنام گشت و از داخل يك ساندويچي ويران شــده، چرخ حمل جعبه هاي نوشــابه پیدا کرد. حمود را سوار چرخ کرد و هل داد. زمین پر از تكه پاره هاي آجر و ترکش توپ و خمپاره بود. کف کتاني مندرس بهنام ســوراخ شــده بود و بر جاي پايش لكه هاي خون ســرخ جا مي انداخت. حمود، طاقت از کف داد و شــروع کرد به ناله کردن. بهنام که خیس عرق شده بود، نفس نفس زنان گفت: «الان مي رسیم، طاقت بیاور!» دلش نمي آمد به پاهاي متلاشــي شــده ي حمود نگاه کنــد. حمود ديگر پا نداشــت. از زير زانو، چند تكه پوســت و گوشت و استخوان شكسته برجا مانده بود.به مسجد جامع رسید. اوضاع از روزهاي پیش ملتهب تر شده بود. بهنام، حمود را تا کنار چادر امدادگرها رساند. يكي از دکترها که از بي خوابي چشمانش سرخ و متورم شده بود، سريع يك آمپول مسكن به حمود تزريق کرد. بهنام به گوشــه ي حیاط رفت، تكیه به ديوار داد و نشســت؛ ديد که شــیخ شريف باز هم با زن ها جر و بحث مي کند. «ديگر ماندن شما جايز نیست، بايد برويد.» «نه حاج آقا، مي مانیم.» «چرا لجبازي مي کنید؟ عراقي ها دارند مي رسند.» بهنام از زور خستگي خوابش برد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313