#قسمت49
با خودم مدام می گفتم: «امان از دل زینب، امان از... .» هربار که این جمله را تکرار می کردم، امید داشتم که این دیگر آخرین جمله ام باشد اما نمی شد! خواســتم تا روی پا بلند شــوم و به ســمت ضریح خانمی که خیلی غریب بود، بِــدوم امّــا جــان در تنــم نداشــتم. گنبــد زخمی، از پشــت پرده های اشــک، نور به چشــمانم می پاشــید و مثل کهربا مرا به ســمت حرم می کشــید. به زحمت به آستانۀ حرم نزدیک شدم. این صحن و بارگاه، هیچ شباهتی به آن زیارتگاهی کــه ســال ها پیــش در روزگار امــن دیــده بــودم، نداشــت. زائر که نــه، حتّی از آن کبوترهایی که مدام توی آسمان حرم چرخ می زدند و اطراف گنبد می نشستند، خبری نبود. خواستم اذن دخول بخوانم اما لال شده بودم، نگاهی به ضریح انداختم، کششــی قدرتمند مرا به ســمت خود می کشــید، با خودم گفتم کســی که در این اوضاع واحوال مرا از ایران به اینجا کشانده حتماً اذن دخول را هم خیلی قبل ترها داده است. نگاه غمزدۀ من به ضریح بود و نگاه نگران دخترها به من. طاقت نیاوردند. آمدند و زهرا خم شد و هراسان توی صورتم نگاه کرد: «مامــان! خوبــی؟» آرام پلک هایــم را روی هــم گذاشــتم و بــا اندک حرکت ســر، پاســخش دادم کــه خوبــم. بچه هــا بــا تردید همدیگر را نگاه کردند، حســین را نمی دیدم اما صدایش به گوشم رسید که به دخترها می گفت: «نگران نباشید.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت50
ببریدش کنار ضریح، حالش جا میاد.» آهسته آهسته شروع کردم به حرکت، توان گام برداشــتن نداشــتم، بــا هــزار زحمــت کمی پاهایــم را از زمین فاصله می دادم تــا روی آن کشــیده نشــوند. کنــار ضریــح بی زائــر خانم که رســیدیم، از دخترها جدا شــدم و بی اختیار چســبیدم به ضریح. ســر و صورتم که به ضریح رســید. ماننــد کودکــی خردســال کــه پــس از یک دوری پرمشــقت و طولانی در آغوش آشــنایی مهربــان و قدرتمنــد افتــاده باشــد، پــر شــدم از طمأنینه. یــاد لحظه ای افتادم که بارها در روضه ها شنیده بودم اما هیچ وقت این گونه نفهمیده بودمش. ناخودآگاه صدای یک روضه خوان توی گوشم پیچید: «خانم از حال رفتن. سیدالشــهدا دســت مبارکشــونو رو قلب خواهر گذاشــتن، بلافاصله خانم به هوش اومــدن. آقــا لبخنــدی زدن، فرمــودن: «خواهــرم! عزیز دلم! صبر کــن، تو باید زنده بمونــی و عَلَــم منــو ســر پــا نگــه داری! تو پیغمبر منی! بایــد بمونی و پیام مظلومیت منو به عالم برســونی.» ناگهان یاد حرف های حســین توی ماشــین افتادم که از دخترها پرسید: «می دونید چرا دوست داشتم شما بیاین دمشق؟!»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#شهیدسیدمحمدتقیرضوی
🔷 به مسئولین عرض میکنم که در رأس همه کارهایشان خدمت به مظلومان را قرار دهید چون همینها هستند که جبههها را گرم نگه داشتهاند و هر روز خون میدهند که نهال انقلاب بارور شود و اسلام به پیروزی برسد.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
ماه مبارک رمضان
مسئول آشپزخانه
#قسمت_پنجم
#ابراهیم میگوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههای مردم میخواهند #روزه بگیرند و کسی نیست برایشان #سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها رنج و غذاب بکشند؟»
ننه نصرت میگوید: «نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.»
پاسی از شب گذشته، #ابراهیم، در گونی را باز میکند و برنجها را داخل دیگ میریزد.
گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا میکنند.
گروهبان میگوید: «مرخصی تو را رد کردهام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب میشود.»
#ابراهیم، شلنگ را داخل دیگ میگذارد و شیر آب را باز میکند و میگوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من میخواهم مرخصیهایم را تو پادگان بگذرانم.»
اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی.
این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟
#ادامه_دارد
#اللهمعجللولیکالفرج
══════°✦ ❃🌷❃ ✦°══════
#قسمتچهارم 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25719
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#درمحضرشهدا
🎙#حاجقاسمسلیمانی:
💥شهدا خیلی انسانهای تیزهوش و با ذکاوتی هستند.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
گفتم شبی کنار تو افطار می کنم؛
آقا نیامدی!
رمضان هم تمام شد...
#امام_زمان
@parastohae_ashegh313
#کتاب_گویای «#نیمه_پنهان_ماه» زندگی جمعی از شهیدان هشت سال دفاع مقدس، از زبان همسر، خانواده و دوستان ایشان است.
این کتاب، بیانگر زندگی سراسر عاشقانه و عارفانه جانباز #شهیدسیدمنوچهرمُدِق است. دقایقی با بخش هایی از این خاطرات همراه شوید.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
مستند سفره خانه شهدا
ساعت ۲۰ و تکرار ساعت ۲۳ در بخش خبری شبکه تابان
#شهیدابراهیمهادی
♦️ مقید بود هر روز #زیارت_عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند .
دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست #امام_حسین (علیهالسلام) ، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند....
📚 سلام بر ابراهیم
#سالروزولادت🎉
─━━━⊱❅✿•🌹•✿❅⊰━━━─
🌹 قرائت زیارتعاشورا بهنیابتازشهدا
#شبجمعه
#شبزیارتاباعبداللهالحسینعلیهالسلام
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری
@parastohae_ashegh313
#سحر_آخر ...
✍ تمام شد......دلبر رعناقد من.....
تمام شد..... سفره کرامتی، که شاه و گدا را در کنار هم، مهمان کرده بودی...
همان سفره ای که کنارش ... گداترها...برايت عزيزتر بوده اند.....
❄️تمام شد....
همه ثانیه های خیسی... که تو را يكجا به آغوش من، هدیه می کردند....
❄️تمام شد.....
تمام جرعه های آبی... که لحظه های افطار، هستی حسین را بر لبانمان زنده می کردند...
همه زمزمه های...اللهم لک صمنا ... بهمراه یک قطره اشک....و السلام علیک یا اباعبدالله....
❄️وااای دلبرم...
قلبم... از لرزيدن.. دست برنمي دارد...
بهانه هایش... غم انگیزتر شده...
اشک هایش...داغ تر شده...
چه کنم، اگر رمضان دگر....را نبینم..
دستانم... هنوز خالی اند.....
و قلبم...هنوز بیمار...
❄️من هنوز.... به اجابت نرسیده ام...
من هنوز...یوسفم را ندیده ام...
من هنوز...یک نماز عید را...به امامت او، اقامه نکرده ام....
❄️تمام شد.... دلبرم...
و چشمان ما همچنان، براه مانده است...
چشم براه روزی که... با نوای حیدری آخرین دردانه مادر، بخوانیم.... ؛؛
اللهم اهل الکبریا و العظمه...
و اهل الجود و الجبروت...
و اهل العفو و الرحمه....
❣یا اهل التقوی....
آخرین سحر....و اولین و آخرین دعا...؛
ما را به یک اشاره ظهورش... اجابت کن..
@parastohae_ashegh313