eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیله عشق ۲.mp3
38.61M
🎧 📕 پیله_عشق ❷ 🎞 خاطرات شیرزنان ایرانی در نقش پرستار و امدادگر در جبهه‌ی رزم یا پشت جبهه ࿐༅❃📻❃༅࿐ @parastohae_ashegh313
گفت وگوی زهرا و پدرش ادامه داشت که صدای هلی کوپتری آمد و پشت بندش صــدای غــرش توپخانــه بلنــد شــد. هرچنــد انفجارهــا دور بودنــد امــا شیشــه ها لرزیدنــد، یک بــاره بــرق رفــت و همه جا تاریک شــد. گاه گاهــی برق انفجاری اتاق را روشن می کرد. بلند شدم و دو تا شمع آوردم، روشن کردم و گذاشتم وسط ســفره، حســین شــمع ها را که دید، یاد گذشــته ها کرد و گفت: «خدا دایی جونو بیامرزه پروانه خانم! نور به قبرش بباره.» حتی اگر حســین هم یاد پدرم نمی کرد زیر نور کم سوی این شمع ها، یاد او می افتادم که همیشه از راه می رسید و این شعر را برایمان می خواند: «شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند» آن سال ها، من و خواهرانم زیر نور شمع برای پدرم حکمِ گل و پروانه و بلبل را داشتیم. با یادآوری این خاطره جرقۀ انجام کاری توی ذهنم روشن شد، به نظرم رسید برای انجام رسالت زینبی که حسین به دوشم گذاشته، باید خاطراتم را ثبت کنم. توی همین افکار بودم که باز هم حسین رفت. احساس کردم کم کم دوباره مانند قبل ترها دارم به این رفتن های مکرر و بی وقت عادت می کنم و شــدت نگرانی هایــم از رفتن هایــش کمتــر می شــود، البتــه جاذبــۀ فکری هم که به ســرم زده بود در این حال بی تأثیر نبود. بعد از خداحافظی با حسین، زیر نور لرزان همان شمع ها دفتری آوردم و شروع کردم به نوشتن خاطرات چند روز گذشته. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
تا چند روز خبری از حسین نبود. آهسته آهسته با همۀ سرسختی ام که حاصل تجربۀ دوران دفاع مقدس بود، دلتنگی داشت بر من غلبه می کرد که ابوحاتم آمد. پرسیدم: «از حاج آقا چه خبر؟» گفت: «خوبن، فقط خیلی سرشون شلوغه. منو فرستادن که ببرمتون زینبیه.» اسم خانم و زیارت که آمد، آسمان گرفتۀ دلم باز شد. وقت حرکت، ابوحاتم کمــی گُنــگ و خیلــی تنــد، جــوری کــه هم حرفش را زده باشــد هم نزده باشــد، گفت: «ساک هاتون رو هم بردارید، قراره بعد از زیارت بریم بیروت.» ســارا و زهرا که گل از گلشــان به واســطۀ شــوق زیارت شــکفته شــده بود، اصل حرف ابوحاتم را خوب فهمیدند و پژمرده رو به من و شــاید در اصل خطاب بــه ابوحاتــم گفتنــد: «مــا نمی خوایــم از اینجــا بریم، می خوایم تو ســوریه بمونیم.» ابوحاتــم هــم کــه انــگار مثــل من، خودش را مخاطب اصلــی حرف آن ها دیده بــود گفــت: «ابووهــب از مــن خواســتن کــه بــرای یه مــدت کوتاه ببرمتــون بیروت و چاره ای جز این نیست!» واقعــاً چــاره ای نبــود. بچه ها با بی میلی ساک هایشــان را برداشــتند. هوای گرم و شــرجی و عطــش روزه، بی حالمــان کــرده بــود. تنهــا چیزی که در این برهوت تنهایی آراممان می کرد، ایمان به این راه و زیارت خانم بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
بازی دراز خانگاه واقعی عرفان ما و مقتل شهدایی همچون غلامعلی پیچک ، حسین ادبیان ، محسن حاجی بابا، محسن چریک و یارانش جای همه شما خوبان خالی https://eitaa.com/BeSabkeShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۱۰ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷✨بسم رب الشهداء و الصدیقین✨🌷 " بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم 🌷✨🌷✨🌷✨ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥇رتبه اول کنکور ریاضی تو سال ۱۳۵۵ بود. تو دانشگاه شریف و رشته شیمی قبول شده بود. شاگرد اول دانشگاه بود و بارها از دانشگاه‌های معتبر براش دعوتنامه اومده بود. با این‌که کاملا به انگلیسی مسلط بود اما دلش می‌خواست تو همین ایـــــــــران بمونه.... می‌تونست مثل خیلی‌ها یه زندگی خیلی خوب و مرفه داشته باشه و قطعاً استحقاقش رو هم داشت اما نه تنها تو کشورش موند، بلکه.... 🏆 بلکه کلاس درس جبهه‌ها رو به کلاس دانشگاه ترجیح داد. روز قبل شهادت جلوی آینه محاسنش رو شانه می‌کرد و آماده نماز می‌شد، مکثی کرد و خودش رو تو آینه دید و به همرزمش گفت: «داداشی رفتنی شدم، یقین دارم ساعت‌های آخره.» اونایی که پرواز کردند و رفتند بهترین جوونای این مملکت بودند. باهوش‌ترین بودند. نابغه بودند و البته عاشق.... مثلِ محسن وزوایی 🌹خاطره ای به یاد علمدار رشید اسلام، فرمانده شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر @parastohae_ashegh313
یڪ‌جاسوس‌اسراییلۍ اجیر شدشهیدچمران‌روترورڪنہ بعدازیہ‌هفتہ‌تعقیب‌ومراقبت عاشق‌رفتاروڪردارچمران‌شد انصافاًیڪ‌هفتہ‌مراقب‌ماباشن‌چطورمیشہ! عاشق‌دین‌ومذهب‌مامیشن‌یا . . ؟! @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 این شهید بزرگوار هست و سریع حاجت میده. مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت: ✨وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، 🌸 با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه مترنم است. @parastohae_ashegh313
🇮🇷 شهید ایرانی دارنده ی جایزه یونسکو 📕 احتمالا شما هم اطلاع نداشتید که در سال 1344 به خاطر کتاب بی نظیر ، برنده ی جایزه ی جهانی یونسکو شده بوده است... @parastohae_ashegh313
🍀 نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها که فراغت بیشتری داشت 🌱 آیه « ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تکرار می کرد. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد. @parastohae_ashegh313
ماشــین ها عوض شــده بودنــد، چنــد نفــر از بچه هــای حــزب الله لبنــان بــا یک تویوتای دیگر، پشــت ســر ما می آمدند. مســیر هم عوض شــده بود، ماشــین از یــک راه فرعــی و از کنــار دیوارهــای بتنــی بــه ســمت زینبیــه حرکــت می کرد که یک مرتبه چند نفر با چهره هایی نیمه آشنا و لباس هایی نیمه نظامی جلویمان را گرفتند. ابوحاتم پیاده شد و به عربی چیزهایی به او گفتند. فوراً سوار ماشین شد و درجا دور زد که صدای تیر آمد. پرسیدم: «چرا برگشتید؟! اتفاقی افتاده؟» باشتاب و پرهیجان گفت: «اطراف حرم درگیریه، نمی شه جلوتر رفت.» عجــب حــال و اوضاعــی شــده بــود. انــدوه رفتــن از ســوریه و دوری حســین را می خواســتیم بــا زیــارت جبــران کنیــم کــه حالا با بســته شــدن راه حــرم، آن هم امکان پذیر نبود.سکوتی غم بار ماشین را پر کرده بود. ابوحاتم به دلداری و برای تلطیف فضا گفــت: «تــا حــالا چنــد بــار تا نزدیک حرم اومدن امّا نتونســتن هیــچ غلطی بکنن، این بار هم مثل دفعات قبل.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313