eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 این شهید بزرگوار هست و سریع حاجت میده. مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت: ✨وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، 🌸 با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه مترنم است. @parastohae_ashegh313
🇮🇷 شهید ایرانی دارنده ی جایزه یونسکو 📕 احتمالا شما هم اطلاع نداشتید که در سال 1344 به خاطر کتاب بی نظیر ، برنده ی جایزه ی جهانی یونسکو شده بوده است... @parastohae_ashegh313
🍀 نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها که فراغت بیشتری داشت 🌱 آیه « ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تکرار می کرد. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد. @parastohae_ashegh313
ماشــین ها عوض شــده بودنــد، چنــد نفــر از بچه هــای حــزب الله لبنــان بــا یک تویوتای دیگر، پشــت ســر ما می آمدند. مســیر هم عوض شــده بود، ماشــین از یــک راه فرعــی و از کنــار دیوارهــای بتنــی بــه ســمت زینبیــه حرکــت می کرد که یک مرتبه چند نفر با چهره هایی نیمه آشنا و لباس هایی نیمه نظامی جلویمان را گرفتند. ابوحاتم پیاده شد و به عربی چیزهایی به او گفتند. فوراً سوار ماشین شد و درجا دور زد که صدای تیر آمد. پرسیدم: «چرا برگشتید؟! اتفاقی افتاده؟» باشتاب و پرهیجان گفت: «اطراف حرم درگیریه، نمی شه جلوتر رفت.» عجــب حــال و اوضاعــی شــده بــود. انــدوه رفتــن از ســوریه و دوری حســین را می خواســتیم بــا زیــارت جبــران کنیــم کــه حالا با بســته شــدن راه حــرم، آن هم امکان پذیر نبود.سکوتی غم بار ماشین را پر کرده بود. ابوحاتم به دلداری و برای تلطیف فضا گفــت: «تــا حــالا چنــد بــار تا نزدیک حرم اومدن امّا نتونســتن هیــچ غلطی بکنن، این بار هم مثل دفعات قبل.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
حرف های ابوحاتم تمام شــده و نشــده، بغض زهرا شکســت. با اینکه وجودم پر شده بود از درد، اما ناخودآگاه کلماتی بر زبانم جاری شد. قرص و محکم و مطمئــن گفتــم: «دختــرم! مطمئــن باش دفعۀ بعد که بیاییم، دســتمون به ضریح خانم می رسه، گریه نکن.» ازد مشقد ورش دیم.س اراو ز هرا،ه رازگاهیس رم ی چرخاندندو م انندف رزندانی که به زور از مادر جداشان کرده باشند، نگاهی پرحسرت به پشت سر می انداختند. امین که در همین حضور چند روزه اش خیلی بیشتر از ما در متن حوادث قرار گرفته بود و این شــرایط برایش بســیار معمولی تر از ما جلوه می کرد، با ابوحاتم گرم تعریف شد. من هم به قصد زیارت، آهسته و زیر لب دعای توسل را زمزمه کردم. گاهی هم نگاهی به بیرون و اطراف جاده می انداختم. مثل بار قبل مردم آواره، به مشقّت، با هر وسیله ای به طرف بیروت می گریختند. اذان که شد صبر کردیــم تــا بــه محــل مناســبی برای خواندن نماز برســیم. نمازمان را که خواندیم دوباره راه افتادیم و دنبال ماشین بچه های حزب الله به مسیرمان ادامه دادیم تا به بیروت رسیدیم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
پیله عشق۳.mp3
25.79M
🎧 📕 پیله_عشق ❸ 🎞 خاطرات شیرزنان ایرانی در نقش پرستار و امدادگر در جبهه‌ی رزم یا پشت جبهه ࿐༅❃📻❃༅࿐ @parastohae_ashegh313
مادرانی هستند که برای نگه داشتن امانت حضرت زهرا (س) ، فرزندان خود را فدا میکنند . @parastohae_ashegh313
پیامبراکرم‌فرمودن: هیچ‌کس‌نزدخدای‌بلند‌مرتبه دوست‌داشتنی‌تر‌از‌جوان‌ِتوبه‌کننده‌نیست +شایدزمانش‌رسیده،بلند‌شو‌رفیق‌دریاب.. 🌷🌷 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۱۱ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بِسمِ اللّٰہِ الرحمن الرَّحیم🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم @parastohae_ashegh313
برنامه دانشگاه مجازی شهادت شنبه : استادرحمانی تفسیر قرآن یکشنبه : استادجلالیان شهید وشهادت دوشنبه : استادمنصوری قصص انبيا سه شنبه: استاد جلالیان مسائل روز چهارشنبه:استادمنصوری اخلاق درخانواده پنجشنبه:استادرضایی اندیشه شهیدمطهری شنبه تاپنجشنبه حوالی ساعت ۲۱ تا۲۲ جهت عضویت خواهران علاقمند میتوانند به نشانی های زیر مراجعه نمایید @khomool2 @Helma865050 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
محــل اســکانمان نزدیــک جــای قبلــی بود. با همان قطع بــرق نیم روزه و هوای گرم دم کرده که تقریباً به آن عادت کرده بودیم و این عادت باعث می شــد تا زودتر با این خانه به دوشی کنار بیاییم. ابوحاتم بلافاصله پس از استقرار ما، مقداری مواد غذایی برایمان تهیّه کرد و به دمشق برگشت. باز هم ما ماندیم و خودمان، البته این بار حضور امین کمی از حس غربتمان می کاست. برای اینکه روزگار زودتر و بهتر بگذرد، دستی به سر و روی اتاق و آشپزخانه کشیدیم. آن روز از ســر بی میلی و خســتگی، افطار فقط نان و هندوانه خوردیم. بعد از افطار هم دوباره رفتیم سراغ همسایه های ایرانی را گرفتیم و تا چند شب با آمدن یــا رفتــن بــه میهمانــی افطــار، خودمان را مشــغول کردیم. زندگی در بیروت روال ساکن و یک نواختی داشت. نه مثل زندگی در تهران بود که کارهای خانه آن قدر مشــغولم می کرد که گذر زمان را متوجه نمی شــدم و نه مانند زندگی در دمشــق بود که هر لحظه اش خبری بود و حادثه ای. از این فراغت و سکون زندگی در بیروت استفاده کردم و چند روزی را که آنجا بودیم ثبت خاطراتم را به صورت جــدی آغــاز کــردم، تقریباً هرروز به صورت مداوم یادداشــت هایی می نوشــتم. ماه رمضان که تمام شــد، حســین از دمشــق آمد پیش ما. دخترها از شــادی در پوســت خود نمی گنجیدند، مثل پرندگان رهاشــده از قفس، بال بال می زدند. حسین هم به وجد آمده بود و نمی توانست شور و شوق درونی اش را پنهان کند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
برای لحظاتی زهرا و سارا را در آغوش کشید و بوسید. من هم مثل پروانه، دور حسین می چرخیدم و به صورت نورانی او که مثل چراغ می درخشید، نگاه کردم. امین مشتاق بود که اخبار سوریه را از زبان حسین بشنود و حسین مثل همیشه، طفره می رفت و با جمله هایی مثل «خوبه» یا «همه چیز درســت می شــه» از زیر پاسخ دادن به سؤالات امین، شانه خالی می کرد. پرسیدم: «کی رسیدی؟» «دیروز دم غروب.» «پس چرا حالا... ؟» حرفم را برید و با شادی زایدالوصفی گفت: «با سیّدحسن نصرالله جلسه داشتم، اتفاقاً ازش یه هدیۀ خوب هم برای سارا خانم گرفتم.» ســارا کــه بــا شــنیدن نامــش بــه یک بــاره تمــام توجهــش جلب شــده بــود، برق شــادی در چشــمانش درخشــید. بــا شــادی ای کــه البتــه هرلحظــه جایش را با یک بی تابی عجیب عوض می کرد. حسین هم که این بی تابی را دریافته بود، تصمیــم گرفــت تــا کمــی سربه ســر دخترش بگذارد، بــه همین خاطر هدیه را که از ســاکش بیرون آورده بود، دوباره توی ســاک گذاشــت. ســارا به التماس افتاد کــه هدیــه را زودتــر ببینــد. هدیــه یک جلــد قرآن جیبی بود که در صفحۀ اولش دســتخطی از سیّدحســن نصرالله نوشــته شــده بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🩵 🔹 فرمانده اش ازش پرسید با رضایت پدر و مادرت آمده ای جبهه؟ گفت: 💠"با رضایت خدا اومدم خداگفت برو سر مرز کمک بچه ها منم اومدم" 🦋 @parastohae_ashegh313
 ۱

🔰سرباز امام زمان عجل‌الله


✴️ شهید جلال افشار از شاگردان خاص آیت الله بهاءالدینی بود؛ یک بار ایشان به جمع طلبه ها وارد شدند و فرمودند:

🕊« بین شما یکی از سربازان  عجل الله است و به زودی از میان شما می رود.»

🌹 بعدها که جلال افشار شهید شد عکسش را بردند خدمت استادش،
 آیت الله  بی اختیار گریه کردند و طوری که اشک هایشان از گونه سرازیر می‌شد و روی عکس جلال می افتاد.
🔰 فرمودند: امام زمان عجل الله از من یک سرباز می خواستند من هم آقای افشار و معرفی کردم، اشک من اشک شوق است... از مزار جلال نور خاصی به سوی آسمان ساعد است... هدیه به روح این بزرگوار صلوات✨ @parastohae_ashegh313