eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، 🌹اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، 🌹 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم 🌷هدیه به روح پاک‌ و مطهر امام‌ و شهدا مْ @parastohae_ashegh313
°•|🌸🍃 نامشان در دنیــــــا " شهیــد است و در آخرت.. شفیــــع" بہ امیــــــد شفـــــاعتشــان... # شهیدان مصطفی رسول هادی دلها معطر با یاد شهدا❤️ @parastohae_ashegh313
📊 | امام ایمان 👈🏻 روایت شهید مطهری از ملاقات با امام در پاریس 🔻 رهبر انقلاب اسلامی در سی‌وچهارمین سالگرد ارتحال حضرت امام (۱۴۰۲/۳/۱۴) خاطره‌ای از شهید مطهری درباره ابعاد ایمان امام خمینی نقل کردند و گفتند: (رضوان الله تعالی علیه) در پاریس یک ملاقاتی با امام کرده بود ــ خود شهید مطهّری کوه ایمان بود؛ او در مقابل ایمانِ امام اظهار حیرت و شگفتی میکرد ــ ایشان بعد از برگشتن گفت که من چهار ایمان در امام مشاهده کردم: 🔹 ۱- ایمان به هدف 🔸 ۲- ایمان به مردم 🔹 ۳- ایمان به راه 🔸 ۴- ایمان به خدا @parastohae_ashegh313
مــا تلویزیــون نداشتیم؛ یعنی آقام پول داشت امّا می گفت، تلویزیون حرام است. می پرسیدم: «پــس چــرا منصورخانــم داره؟» می گفــت: «حالا، شــوهرش حســین آقا یه خریدی کرده، حتماً دوست داشته، من دوست ندارم چکار کنم.» وقت پخش ســریال «مرادبرقی» خانۀ دخترعمه منصور مثل ســینما می شــد. ما می رفتیم و حتی همســایه ها هم جمع می شــدند. حســین آقا _ شــوهرش_ تخمۀآفتاب گــردان می خریــد، چِغ چِــغ می شکســتیم و وقتی فیلم تمام می شــد، کف اتاق پر از آشغال تخمه بود گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم می آمدند منــزل منصورخانــم. حــالا به غیــراز دخترعمــه منصــور، خواهرش اکرم هم شــوهر کرده بود و عمه به غیر از حســین و اصغر، کســی را کنار خود نمی دید. البته هر بــار کــه می آمــد، بــا آن لحن مهربان کنار حســین، می گفت: «پروانه جان، عروس خوبم، خیلی دلم برات تنگ شــده.» من ســرخ می شــدم و زیرچشــمی به حسین نگاه می کردم. او هم سرخ می شد و از اتاق بیرون می رفت. حســین در ادارۀ گمــرک تهــران بــه عنــوان انباردار کار می کــرد. کار انبارداری را فقط به آدم های خاطرجمع و دست پاک می دادند. حسین خیلی جا افتاده تر از سنش بود. اگرچه 9 سال از من بزرگ تر بود. در دلم مهری نســبت به او ایجاد شــده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریف های آقا و مامانم یا زمزمه های مهربانانۀ عمه از دیرباز یا... نمی دانم. هرچه بود، فکر می کردم مرد آیندۀ زندگی من حسین اســت. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
یک روز از مدرسه آمدم تا ناهار بخورم و به مدرسه برگردم، دیدم برادر کوچکم علــی، تــوی کوچــه بــازی می کنــد و لای در بــاز اســت. دســت علــی را گرفتــم و درب را بستم. مامان هم قابلمۀ خورشت به دست داشت از آشپزخانه به طرف اتاق می آمد. کیفم را یک گوشــه انداختم وارد اتاق شــدم. آمدم که ســفره را بیندازم، دیدم یک میهمان ناخوانده، بالای اتاق جا خُشک کرده و آرام نشسته، حواسم به مامان که پشت سرم وارد اتاق می شد، نبود. گفتم: «مامان، مامان نیا، زردی اینجاست!» با فریاد من، مامان ترســید دســتش شــل شــد و قابلمۀ خورشــت قرمه سبزی روی فرش افتاد و اتاق شد یکی با خورشت. «زردی» را به سختی بیرون کردم. حیوان بوی گوشت به دماغش خورده بود و نمی خواست برود. آن روز، مادرم تمام وسایل داخل اتاق مثل فرش ها را به حمّال داد و با الاغ بردند فرش شویی همدان. غیر از فرش بقیۀ وسایل را شست و با اینکه تمیز شده بودند باز مادرم به دلش نمی چسبید می گفت: «سگ اومده همه جا نجس شده.» وقتی آقام آمد ماجرا را شــنید و دید هنوز اســیر آب و آب کشــی هســتیم، از زبان عمه ام گفت: «خانم عروس، چرا، وســواس نشــون می دی، این جوری خودتو پیر می کنی.» امّا مامان دست از حساسیّت برنمی داشت. آن ســال ها، تلویزیون تازه به خانۀ مردم آمده بود. دخترعمه منصور، تلویزیون داشــت. و تنهــا ســریال تلویزیــون _ مرادبرقــی_ را نــگاه می کردنــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - چهل و پنجم عیدغدیردستور داد سیدهای هرگردان بروندتوی چادر جدا گانه . یکی یکی به گردان ها سر می زد و می رفت سراغ سادات ، روبوسی می کرد و عید را تبریک می گفت . وقتی به من رسید گفت ((سید عیدی نمی دی؟ )) بغلش کردم رویش را بوسیدم و عیدی اش را دادم. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 خواهرم شما رسالت حضرت زهرا سلام الله علیها را بر دوش دارید ، حجاب خودتان را رعایت کنید .موج خروشان خون مرا به گوش تمامی مستکبران و خائنان برسانید و به آن‌ها بگویید: به خون پاک تمامی شهدا قسم ،حق مظلوم را از شما ظالمان خواهیم گرفت. همیشه به یاد خدا باشید که خداوند شما را در همه حال یار و یاور است.
محل‌شهادت‌شلمچه
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#کتاب_صوتی " #من_ادواردو_نیستم" 🌹زندگینامه و خاطرات شهید ادواردو (مهدی) آنیلی ناشر نشر شهید هادی
|🎉•°🌼| 📆 ۹ ژوئن، سالروز تولد کسی است که درآمد ۶۰میلیارد دلاری سالانه و مالکیت کارخانجات بزرگ لامبورگینی، فراری، فیات و... را با محبت (علیهم‌السلام) عوض کرد. ادواردو (مهدی): 🔰«شیعه تک است چیزی دارد که سایر ادیان ندارند و آن وابستگی به ولایت علیهم‌السلام است. مْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۴۵ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
راهی شدم به نجف از حرم ولی قلبم هنوز به هوای تو میتپد https://eitaa.com/BeSabkeShohada
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ در مورد این دو شهید بزرگوار می‌گوید : و از این دو شهید سید بزرگوار امضای شهادتشان را گرفتند. 🌷 (قطعه ۱، ردیف ۶، شماره ۴۲) 🌷 (قطعه۱، ردیف ۶، شماره ۴۳) مْ @parastohae_ashegh313
💢 
نگذارید اصل  در جامعه اسلامی کم رنگ شود
 بخصوص عفت و پاکدامنی گسترش پیدا کند تا فحشا و منکرات کمتر و کمتر شود.

💌پیام 
اینجا جامعه  است

@parastohae_ashegh313
" 💎 وقتی متـــــولد می شـــویم دَر گوشمان اذان می گویند وقتی از دنـــیا می‌رویم بر پیکرمان نماز میخوانند اذان روزِ تــــولدمان را برای نماز روزِ وفاتمان می گویند! ⛔ زندگی تعبیر کوتاهی است میانِ آن اذان تا آن نـــــماز اخـتیار هیچ ڪدامشان را نداریـــم. ☀خـــــوشا به حال آنانڪه بجای دل بستن به زمان به «صاحب الزمان» دل می بنـــدند. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - چهل و ششم وقتی می خواست مسئولیتی بدهد، دست ودلش نمی لرزیدسرفرصت طرف را به کار توجیه می کرد. چهار چوب را که دستش می داد، همه چیز را می گذاشت به عهده خودش . دیگر دخالتی نمی کرد اما نظارت داشت. همین میدان دادن هایش باعث رشد نیروها شد، نیروهایی که هنوز هم برای نظام و انقلاب تاثیر گذارند. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
امّــا نمی دانســتم کــه او هــم بــه مــن همین احســاس را دارد یــا نه. از فرط نجابتی که داشت، نه حرفی می زد و نه عکس العملی نشان می داد. سرش را پایین می انداخت و ســرخ می شــد و همین ســرخ شــدن، مهرش را به دلم بیشــتر می کرد. پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند. حسین توی خیابان، جوادیــه در منطقــۀ محــروم و فقیرنشــین تهــران یک اتاق اجــاره کرده بود. عمه دعوتمان کرد. عصر به تهران رسیدیم. حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان می آمــد، بلا فاصلــه رفــت، وضــو گرفــت و نمازش را خواند. خیلی خوشــم آمد. بعد از نماز با اشارۀ عمه، از کبابی سر کوچه، چند سیخ کوبیده گرفت. چون میهمان عمه بودیم، عروس گلم و از این حرف ها بهم نگفت، می دانست حســین خجالت می کشــد و نمی خواســت حرفی بزند که حســین مجبور شــود، برود. آن روز یکی از شیرین ترین روزهای زندگی ام بود. وقتی برگشتیم، گفتند، حســین بــه خدمــت ســربازی رفــت. رفــت و غمــی پنهــان گوشــۀ دلم نشســت.محل خدمت حســین تیپ هوابرد شــیراز بود؛ که اتفاقاً دایی ام که اســم او هم حســین بود، در آن تیپ به عنوان اســتاد چتربازی به ســربازان آموزش می داد. ما که حسین را نمی دیدیم. امّا وقتی دایی حسین می آمد، از اخلاق، تواضع و صبوری حسین، در محیط سخت و طاقت فرسای سربازی برای مادرم تعریف می کــرد. دایــی گفتــه بود:«وقتــی ســربازان رو با چتر از داخــل هواپیما هل می دم. نوبت حســین که می شــه، دلم نمی آد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
حســین خیلی جدّی قبراق و آماده جلوی درب می ایسته و می گه «بپرم»، می گم «بسم الله» از هواپیما که رها می شه، میون زمین و آسمون برام دست تکون می ده، بعد چترش رو باز می کنه. فاصلۀ حسین با همۀ سربازان تیپ هوابرد شیراز، فاصلۀ زمین تا آسمونه.» وقتی دایی ام از شهامت و اخلاق و مردانگی حسین خاطره می گفت، سیمای نجیبش به خاطرم می آمد و بیشــتر دلتنگش می شــدم. بیش از یک ســال بود که به ســربازی رفته بود ولی خبری از مرخصی نبود. کم کم داشــت قیافه اش از یادمان می رفت که به همدان آمد. امّا تنها همان یک بار بود و تا پایان خدمت به مرخصی نیامد. پــدرم از ســرویس کــه آمــد، صــدای یــک نــوزاد، ســردی و ســکوت خانــۀ مــا را شکســت. دومین برادرم رضا، چراغ خانه مان را روشــن تر کرد. حالا مادرم ســه دختر و دو پســر داشــت اما توی خانه حرف از حســین بود. حتّی مامانم برای او گریه می کرد و نامه می نوشــت. برای ســلامتی اش صدقه کنار می گذاشــت. ولی آقام خونسرد و تودار بود و می گفت: «حسین هیچش نمی شه، چون مَرده» و بــرای دل قرصــی مامــان، خاطــرات کودکی تا نوجوانی حســین را برایمان مرور می کرد: «یه شــب از ســرویس اومدم. حســین هفت ســاله بود. بهش گفتم این یه قِرون رو بگیر و برو ماســت بخر. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313