eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خرید عقدمان یک حلقه‌ ۹۰۰ تومانی بود برای من ؛ همین و بس! بعد از عقد رفتیم حرم بعدش گلزار شهدا شب هم شام خانه‌ی ما صبحِ زود مهدی برگشت جبهه..! همسر @parastohae_ashegh313
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎉عروس و داماد هر دو فرزند شهید باشن؛ عاقد هم 😍 شاهد عقد هم عزیز❤️ 💍چه عقدی بشه این عقد (( آقا می‌پرسند مهریه چقدره😊 )) 🌸عروس استاد دانشگاه تهران خانم فاطمه مغفوری دختر سردار 🌹داماد خلبان آقای علی تهامی فرزند ❣انتشار به مناسبت فرخنده حضرت (علیه‌السلام) و حضرت (سلام‌الله)🌸 @parastohae_ashegh313
حســین زینب را برداشــت و گریان به گورســتان شــهر (باغ بهشــت) برد، شســت و دفن کرد. وقتی آمد از شــدّت گریه چشــمانش ســرخ و از انبوه غصه، صدایش گرفته بود. زینب مُرد و خانه، غم خانه شد. یاد زینب حتّی برای یک ساعت از خاطــرم نمی رفــت عکــس یــک نــوزاد دختر را روی کمد زده بودم و نگاهش می کرد. خواب وخوراکم شده بود اشک. حســین دلــداری ام مــی داد کــه غصه نخورم. می خواســتم امّا نمی توانســتم. در فاصلــۀ کمتــر از دو ســال هــم مــادرم را از دســت داده بــودم و هــم دختــرم را. هر هفته سر مزارشان می رفتم گریه می کردم و سبک می شدم. مدّتی بعد حســین خبر داد که قرار اســت یکی از علمای بزرگ و انقلابی به نام آیت الله سید اسدالله مدنی به همدان بیاید و من و دوستانم برای آمدن او به همدان برنامه ریزی می کنیم. شــور انقلابــی و مبــارزه بــا رژیــم طاغــوت، غم بزرگ مرگ زودهنــگام زینب را از دلش برد و من هم تلاش کردم آن گونه که او می خواست، صبور باشم. بعد از فوت آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی، آیت الله مدنی تکیه گاه مــردم همــدان شــد. حســین هــر روز بــه خانۀ او می رفت و بــا اخبار تازه می آمد. می گفــت: «ایــن پیــر شــجاع و نتــرس از مــا جوونا تو هــر کاری جلوتره. با اومدنش علمای سر منبر، دل و جرئت بیشتری برا افشای خیانت های شاه پیدا کردن.» و همین هم شد. فریاد دادخواهی و مبارزه علیه حکومت شاه، علنی شد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
مردم با شنیدن پیام ها و خواندن اعلامیه های امام در تبعید به خیابان ها می آمدند و مأموران حکومتی پاسخ اعتراض آن ها را با گلوله می دادند و هر روز خبر شهادت کسی می رسید. یکی از آن ها، همان همسایۀ دلسوز ما بود که شیلنگ یخ زده را زیر آب گرم حمام باز می کرد. یک مرد مظلوم که من برایش خیلی گریه کردم. ســرگرد کازرونــی، یکــی از فرماندهــان حکومتــی بود کــه وقتی پایش به کوچه یا خیابانی که مردم اجتماع کرده بودند می رســید، برای زهر چشــم گرفتن، یکی را گوشه ای گیر می انداخت و اسلحۀ کُلت روی سرش می گذاشت و مغزش را متلاشی می کرد. حسین خیلی برای او داشت و هر روز که به خانه می آمد، از جنایت جدید کازرونی نکته ای می گفت و می گفت: «بچه مسلمان ها، بالاخره، این جلادّ رو به سزای اعمال پلیدش می رسونن.» روزی بــا خوشــحالی آمــد و خبــر داد کــه بچه هــای «گــروه حدیــد»1 کازرونــی را زدند. با مرگ کازرونی مردم شهر، نفس راحتی کشیدند هرچند همچنان پاسخ الله اکبرشــان، رگبار و گلوله بود. و امیر پســر منصورخانم (خواهر حســین) از این گلوله ها بی نصیب نماند و تیر به شکمش خورد و کارش به بیمارستان کشید. با حسین رفتیم عیادتش، به محض اینکه امیر را دید گفت: «یواش یواش داری مرد می شی. تیر به سر و سینه و شکم هرکس نمی خوره. آفرین بر ایمان و شجاعت تو.» سخنان گرم و روحیه آفرین حسین، مثل مرهم بر زخم امیر نشست و تحمل درد را برای او آسان کرد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
امتحان ایستادن در مقابل گلوله ها، هر روز برای حسین تکرار می شد و نقطۀ اوج آن، ســینه ســپر کردن روی آســفالت جادۀ کرمانشــاه به همدان در مقابل ستون تانک ها بود. آن ها می خواستند که برای سرکوب مردم از جادۀ کمربندی شهر، به تهران بروند که جوانان انقلابی تحت هدایت آیت الله مدنی، راه را با چوب و آهن بستند و همۀ خدمه های تانک را خلع سلاح کردند. حســین اعتقــاد داشــت کــه ایــن ارتــش زمینــۀ پیوســتن به مــردم را دارد و نه تنها ارتشی ها بلکه سلاح و تانک هایشان باید برای فردای انقلاب آسیب نبیند و لذا او دوســتانش هر ســلاحی را که به دســت می آوردند به منزل آیت الله مدنی می بردند. هرچه زمان می گذشــت، دور انقلاب تندتر می شــد و ارتباط حســین با آیت الله مدنی بیشتر. هنوز مجسمۀ شاه، وسط میدان مرکزی شهر همدان، سوار بر اسب، مثل خاری به چشم مردم مسلمان و انقلابی بود و پلیس و شهربانی و چند تانک ارتشی دور تا دور آن را گرفته بودند که کسی نزدیک نشود. حســین و دوســتانش از آیت الله مدنی خواســته بودند اجازه بدهد که مجســمۀ شاه را پایین بیاورند. امّا آیت الله مدنی با نگاه دوراندیش خود گفته بود لازم به این کار نیست و شاه رفتنی ست. روزشمار تاریخ، دهم بهمن سال 7531 را نشان می داد که با شنیدن خبر ورود امام به تهران، حســین به تهران رفت و ســه روز بعد درحالی که نمی توانســت روی پای خود بایستد، برگشت. کف پاهایش، پر از زخم بود و تاول. پرسیدم: «چرا این طوری شدی؟!» گفت: «قبل از نشستن هواپیمای امام توی فرودگاه مهرآباد، قرار شد که از فرودگاه تا بهشت زهرا، یعنی مسیر حرکت امام رو گل بچینیم، کفش هام گُم شد و پابرهنه شــدم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
💠 #نماز_دهه_اول_ماه_ذی_الحجه 🗓به مدت 10 شب 🔻کیفیت خواندن نماز 🔸«#مابین_نمازمغرب‌و‌عشاء دو رکعت
گفتم: نگرانتیم این‌قدر موقع اذان توی جاده نزن کنار نماز بخون. چند دقیقه دیرتر چی میشه؟ افتادی دست کوموله ها چی؟ 🌷خندید! گفت: تمام جنگ ما به خاطر همین نمازه! تمام ارزش نمازم توی اول وقت خوندنشه! ┄┅══✼🍃🌼🍃✼══┅┄ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتی شنیدنی از خواستگاری حضرت علی(ع) از حضرت فاطمه(س)😍 حجت الاسلام شهاب مرادی @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا