eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕 مرتب روزه می گرفت و خیلی وقت ها نماز شب میخواند.نماز شب او نماز معمولی بیدار نبود. طوری گریه می کرد که اتاق به لرزه می افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار میشدیم. او هیچوقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی مان در منزل اجاره ای زندگی می کردیم در آن زمان ارتش به پرسنل خانه سازمانی می داد. من از او خواستم منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند. ❤️ 🌹شب‌جمعه‌ قرائت‌ به‌ نیابت‌ از‌ امام‌ خمینی ره و جمیع‌ شهدا @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم ثواب عیدی هم مشارکت در برنامه های فرهنگی الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی ابن ابی طالب علیه السلام و اولاده المعصومین علیهم سلام عید شما مبارک باد🌹🌹 از انجا که روایات اهل بیت به عیدی دادن در عید غدیر سفارش اکید نموده اند شماره کارت گروه شهید گمنام جهت واریز عیدی شما خوبان خدمتتان تقدیم میگردد 💳۵۸۹۲۱۰۱۴۶۶۸۴۰۵۹۸ روی کارت بزنید کپی میشود https://eitaa.com/BeSabkeShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۷۲ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🌷شادی_روح_شهدا_ ْ @parastohae_ashegh313
໑♥️⛓ • . مـٰامسلمـٰان‌ِغدیریـم‌ومسلمـٰان‌ِعلۍ؏ رسـتگاران‌ِجهـٰانَنـد‌غلامـٰان‌ِعلۍ؏ . .💚!' 💌¦↫🕊✨ 📿¦↫💛! @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه از وقتش درست استفاده می کرد، هیچ وقت مجیدرا بی کار نمی دیدی . توی همین عمر کم ، هم رانندگی یاد گرفت، هم ماشین نویسی و تایپ ، هم عکاسی . درسش را هم حسابی می خواند. با وجود خستگی روزانه ، ضبط صوت می گذاشت کنارش، با گوشی نوار مکالمه ی انگلیسی گوش می داد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺ذکر امروزمون فقط همین باشه🔺😊 خصوصا وقت دست دادن و روبوسی ‌ تبریک عید خیلی فضیلت داره🌱 عیدتون مبارک❤️🎊 🤚💚 @parastohae_ashegh313
و طاق ابروهایــش را بالا انداخت. و بدون کلام به من اشاره کرد، یعنی که شما. ذوق زده شدم «آخه بدون تو...؟!» «مــن بــا تــوأم، شــک نکــن! اگه خواســتی یــادم بیفتی، فقط چشــماتو ببند و باز کن، کنارت هستم.» کمتر از ده روز تا زمان پرواز باقی مانده بود. نه لوازم احرام داشتم و نه گذرنامه. حسین از آن کارها که دوست نداشت، کرد. چاره ای نداشت اگر به آقامحسن _ فرمانده کل سپاه_ نمی گفت. ظرف دو سه روز گذرنامه ام صادر نمی شد.نیــاز بــه بــاز و بســته کــردنِ چشــم ها نبود. زیــر برق آفتاب مســجدالحرام، حین طواف، کنار مزارهای بی نشان بقیع و در جوار حرم رسول خدا، همه جا، حسین را کنارم می دیدم. حتّی وهب و مهدی را فراموش کرده بودم. او فرســنگ ها آن طرف تــر، انصارالحســین را بــرای عملیــات عاشــورا در جبهــۀ میمــک آمــاده می کــرد و ایــن را حاج حســن یوســفی از دوســتان او کــه هم ســفر حج ما بود، گفت. به نیّت حســین، محرم شــدم و اعمال را برای او انجام دادم. شــب به خوابم آمد و با چشم های گریان و با التماس گفت: «پروانه، پشت دیوار بقیع، از خدا بخواه مرگ من رو شهادت تو راه خودش رقم بزنه تو اوج گمنامی مثل مادر شهدا، فاطمۀ زهرا؟سها؟؟!» برای سلامتی و توفیق بیشترش دعا کردم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
وقتی برگشتم با یک پیکان قدیمی به فرودگاه مهرآباد آمده بود. از راه گردنۀ آوج آمدیم و سر ظهر، نهار کنار یک غذاخــوری تــو راهــی، لــب یــک حــوض روی نیمکــت نشســتیم و کباب برگ خوردیم. پرسیدم: «از بچه ها چه خبر؟!» گفــت: «یــک عملیــات ناموفــق تــوی میمــک داشــتیم، خیلی بمباران می شــدیم. بچه ها رو از منطقه به عقب آوردیم.» خندیدم، بعد اخم کردم: «وهب و مهدی رو می گم، فرمانده!» حســین لــب گزیــد و ســر جنبانــد: «از منطقــه کــه اومدم وهب پیــش مامانم بود و مهــدی پیــش خواهــرت افســانه خانم. مامان می گفت چند روز از رفتنت گذشــته بــود کــه وهــب چنــد تــا کله معلــق زد و رفت زیر رخت خواب و بنا کرد گریه کردن، خانم ها برات آش پشت پا پخته بودن. وهب با یک لنگه دمپایی دنبالشان کرد و با گریه گفته بود وقتی که مامانم نیست شما اینجا چکار می کنید. مهدی طفلی آرام بــود. وقتــی آمــدم، بردمشــان پــارک. امّــا باز وهب بی تابی کرد، تــا اینکه مادرم او را با کاروان پیرزن ها برد شیراز. حالا برگشته و مثل بقیه منتظر حاج خانمه.» به سرکوچه رسیدیم. بوی اسپند می آمد. جلوی پایم قربانی کشتند و با سلام و صلوات وارد خانه ای شدم که بیشتر از یک ماه ازش دور بودم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
سر بچه ها توی حیاط بازی می کردند. وهب تا مرا دید. دوید و به پایم چسبید. بغلش کردم و بوسیدمش. مهدی کوچولو هم یک گوشه ایستاده بود و گوسفندِ ســر بریده ای را که قصاب به درخت بســته بود، تماشــا می کرد. خون از گلوی گوســفند، شرشــر می ریخت. وهب را گذاشــتم زمین و چســبیدم به مهدی. عمه هم گریه کنان آمد و توی ظرف اســپند فوت کرد و دور ســرم چرخاند. پدرم را دیدم، یاد مادرم افتادم امّا بغضم را خوردم. هوا سرد بود و از دهان هرکسی که چاق سلامتی می کرد و زیارت قبول می گفت، بخار در می آمد. تا سه روز میهمان داشتیم و دنیا بیشتر به کام بچه ها بود که با سروصدا بازی می کردند. روز چهارم حسین با میهمان ها رفت. آن ها به خانه هایشان و حسین به جبهه و من ماندم و دو تا پسربچه که از دیدنشان سیر نمی شدم. گرمی و شــور میهمانی، خیلی زود جایش را به ســردی زودرس زمســتان داد. آن روزها عصای دستم، افسانه خواهر کوچک ترم بود که بعد از ازدواج سر زندگی و خانۀ خودش رفت. می ماند خانم حاج آقا ســماوات که از او هم دور شــده بودیم و نبود که هوایم را داشــته باشــد. همه چیز از ارزاق عمومی، کوپنی بود. از مــرغ و تخم مــرغ و گوشــت تــا روغــن و پنیــر و قنــد و شــکر و چــای. بــا وهب و مهدی می رفتیم و کوپن ها را می دادیم و با ساک یا زنبیل برمی گشتیم. مهدی هم ناچار بود راه بیاید. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🟠 باید سریعا با تغییر، مقدمات ظهور را فراهم کنیم : 🔸 از این جنایت ها و خیانت ها و ظلم ها و خونریزی ها که در دنیای ما جریان دارد امام زمان رنج می برد . او آرزو می کند که هر چه زودتر ظهور بفرماید، هر چه زودتر بتواند که ریشه ظلم و فساد را براندازد. 🔸 اما او مشاهده می کند که این انسان ها آمادگی پذیرش او را ندارند. هنوز تغییر و تحول کافی در نفوس آن ها به درجه تکامل نرسیده است که ظهور او را ایجاب کند. 🔸 او منتظر است که ظهور کند،او بی‌قرار است که هرچه زود تر عدل و داد را در دنیا بگستراند. 🔸 و این وظیفه ماست که این تغییر و تحول را هر چه سریع‌تر انجام دهیم تا در ظهور او تسریع شود. 📚 علی زیباترین سروده هستی،‌ص ۷۱ 💚 @parastohae_ashegh313
🔸21 آبان ماه 1390 در ایام عید غدیر خم در پی یک حادثه در محل آخرین پروژه موشکی خود در غرب استان تهران به همراه سردار حاج حسن تهرانی مقدم و جمعی از عناصر ممتاز سازمان جهاد خودکفایی سپاه پاسداران به فیض شهادت نائل آمد. پیکر این شهید هنرمند و نخبه پس از تشیع در یزد و زادگاهش در قطعه شهدای خلدبرین یزد به خاک سپرده شد 📥منبع یزد رسا @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شوخ_طبعی_شهدا ▫️ خودش تعریف می کرد:👇 برای عمل جراحی سرم را تراشیدند. رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن.🙂 آن آقا گفت: یعنی چی؟😐 گفتم: مال خودم است دیگر؛ بزن کاریت نباشه.🤨 ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سید (پدرم) را سر کار بگذارم.😈 روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سید بیاید. بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت. گفتم: سید کجا می‌ری؟😄 _بنده‌زاده مجروح شده آمدم ببینمش. _آقازاده‌تان کی‌ باشن؟🤔 _آقا سیدرضا دستواره. _اِ، آقا رضا پسر شماست؟😅 عجب بچه شجاع و دلیری دارید شما. تو فامیلتون به کی رفته؟ ویلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهی اتاق شدیم.🤭 گفتم:حاج آقا می‌دانی کجای آقا رضا تیر خورده؟🤔 _نه، اولین باره می‌روم او را ببینم.🙁 _نترس دستش کمی مجروح شده. _خدا رو شکر.☺️ _حاج آقا دست راست رضا قطع شده اگه نمی‌ترسی.😈 _خدایا راضی‌ام به رضای خدا.😥 _حاج آقا دست چپش هم قطع شده.😈 _خدا رو شکر؛ خدایا این قربانی را قبول کن.😢 در آسانسور صحبت را به جایی رساندم که پای راست خودم را قطع کردم.😂 بابا تکانی خورد و کمی ناراحت شد.😓 تا بالای تخت که رسیدیم، آمد که مرا روی تخت بگذارد، طوری وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد دید...😈 کمی ناراحت شد و اشکش درآمد.😭 _حاج آقا خیلی باحالی؛ بچه‌ات ۱۰ دقیقه پیش شهید شد او را بردند سردخانه.🤭 این بار دیگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.😭 با خنده گفتم: بابا، خیلی بی‌معرفتی، ما را کُشتی تمام شد، رفت؟!🤣 پدرم یک نگاهی کرد و تازه ما را شناخت. گفت: ای پدرسوخته اینجا هم دست از شیطنت برنمی‌داری؟!»😠😡 🗓 شهادت _۱۳ تیر ۱۳۶۵ محمدرضادستواره- جانشین لشکر27محمدرسول‌الله‌(ﷺ) @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا