eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه بگم براتون یه قصه ی پر غصه ... 🎙روایتگری زیبای استاد اگه دلتون شکست برای ما هم دعا کنید💔 ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_ششم 《معامله》 📌خیلی تعجب کرده
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《زندگی مشترک》 📌وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می‌مونم ... جرأت نمی‌کردم بهشون بگم چکار می‌خوام بکنم ... ما جزء خانواده‌های اصیل بودیم👌 و دوست‌هامون هم باید به تأیید خانواده می‌رسیدن و در شأن ارتباط داشتن با ما می‌بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... . اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد🍃✨ و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواجمون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت📝 کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می‌شناختم نبود ... با محبت☺️😍 بهم نگاه می‌کرد ... اون حالت کنترل شده و بی‌تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می‌کرد من رو بخندونه😁 ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می‌کرد تا از اون حالت در بیام ... . از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی🐑 رو داشتم که دارن سرش رو می‌برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می‌گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج💞 لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم‌هام می‌بارید ... . شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی‌حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم🎒 رو بردارم ... . خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی‌تونی وارد خونه من بشی ... .😳 هنوز مغزم داشت روی این جمله‌اش کار می‌کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...😊 چند قدم👣 ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب‌های💤💤 قشنگ ببینی ... و رفت ... . ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هفتم 《زندگی مشترک》 📌وسایلم ر
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《معادله غیر قابل حل》 📌رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش بر نمی‌اومد ... . چند دقیقه بعد کلاً بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم‌های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم و جیغ می‌کشیدم😲 ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می‌شدم اما حالا آزاد آزاد بودم 😍... فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه‌ها روی چمن‌ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .✋ بعد رو کرد به من و با محبت و لبخند😍😊 گفت: سلام، روز فوق العاده‌ای داشته باشی ... . بدون مکث، یه شاخ گل رز🌹 گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه‌ایش رو اصلا درک نمی‌کردم ... .😳 با رفتنش بچه‌ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می‌کرد و یه چیزی می‌گفت ولی من کلاً گیج بودم🙄 ... یه لحظه به خودم می‌گفتم می‌خواد مخت رو بزنه ... بعد می‌گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .😱 کلاً درکش نمی‌کردم ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
مراسم عقدمان را در جوار مزار شهدای گمنام برگزار کردیم و نام فرزندمان را احسان قبل از تولد فرزندش انتخاب کرد  کردند. اگرچه چشمان پدر نتوانست تولد پسرش سیدمحمدطاها را نظاره‎گر باشد و شیرینی پدر شدن را لمس کند و پرتاب خمپاره و اصابت ترکش در سوریه موجب شهادتش شد. بزرگ‌ترین آرزوی همسرم شهادت بود که این آرزو بعد از پنج سال و دو ماه از زندگی مشترک به اجابت رسید.مداومت به خواندن زیارت عاشورا و خواندن دو رکعت نماز حضرت فاطمه زهرا (س) بعد از هر نماز صبح از ویژگی‎های منحصربه فرد همسر شهیدم بود به گردن سیداحسان سبب می‎شود تا در سیزدهمین روز حضورش در سوریه جام شهادت را بنوشد. سید احسان حاجی‎حتملو یکی از پاسداران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از تیپ 45 جوادالائمه(ع) شهرستان گرگان بود که در بهمن سال 1393 در دفاع از حرم اهل‎بیت (ع) و مبارزه با تکفیری‎های جنایتکار در حلب سوریه به مقام رفیع شهادت نائل شد. ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
♥️ســاعــت هشــت عــاشــقــے بــه افــق مــشــهد مــقــدس♥️ ✨ السلام علیڪ یا شاه خراساڹ ✨ 🌺بسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم 🌺 اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک @parastohae_ashegh313
°•|🕊 خبر دارم از همه دل میبری دلای شکسته رو خوب میخری قرارمی صاحب اختیارمی واسه من همین بسه ، کنارمی میخوام بگم که تویی پناه من کرمت بیشتر از گناه من ✾✾✾ ══♥️══════ @parastohae_ashegh313 ✾✾✾ ══♥️══════
#سلام_بر_مهدی_عج...❣ دوست داشتنَت سحـرخیـزترین حسِ دنیاست ڪہ صبــ🌤ــح‌ها پیش از باز شدنِ چشم‌هایم در من بیدار می‌شود... ✋سلام ای آفتاب پشت ابر🌥 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هشتم 《معادله غیر قابل حل》 📌ر
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《حلقه》 📌نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می‌کردم که کجاست؟ 🤔... به صورت کاملاً اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت🌳 نماز می‌خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم🏃‍♀ اما خیلی مسخره می‌شد ... داشتم رد می‌شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می‌خواستم نهار بخورم. می‌خوای با هم غذا🌮 بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی‌معطلی گفتم: نه، قراره با بچه‌ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .😔 خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک🎁 درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می‌خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .😍 جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت🌳 ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه💍 بی‌ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول💵 پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄