eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃 روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه‌ها و من که به همه‌شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه ها را گرفتم. آقای صدر نامه‌ای به من داد و گفت: باید هر چه سریعتر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه آنجا گفتند دکتر نیست، نمی دانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچه‌ها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود. 🍃مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمی‌روم، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت. اما من نمی‌خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است ، با کسی هم شوخی ندارند. من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه این که خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر! 🍃 وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم. به مصطفی گفتم: فکر می‌کردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمی‌کردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید.... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
💖(فوق العاده زیبا) 8⃣ آن روزها: راوی⬅️ مادر شهـید تـهــران خیــلے کـوچـک تر از حـالا بود.مـردم زندگے های ساده ولے با صفایـے داشـتند. بہ کم قـانع بودنـد. امـا خیـر وبرکـت از سـر وروے زنـدگے هایشان مے بارید. خدا مے داند با ایـنکہ اوضـاع اقتصـادے مـردم ضعیف تر از حـالا بود امـا دلـخوشے مـردم بیشـتر بود. درب هر خـانہ که باز مے شد لشکــرے از بچــہ هاے قد ونیـم قـد ☺️ راهے کـوچہ و خیـابـان مے شـدنـد ! خـانـہ ها کـوچـک و شلــوغ بــود امـا پـر از خـیـر و بـرکـت . صبـح زود مــردها بســم الله مے گـفـتـنـد وراهے کـار مے شـدند وخــانـم هـا تـوے خــانہ مشـغول پـخـت و پـز و شـسـت و شـو و... ✨✨✨ مـن و حـاج مـحـمـود در روسـتـاے آیــنہ ورزان دمـاونـد بـہ دنـیـا آمـدیـم . دسـت تـقدیـر مـارا بہ تـهـران آورد و در اطــراف بـازار مولـوے سـاکـن کـرد. ✨✨✨ حــاجـے مغـازه ے چـایـے فـروشـے در چــهار راه سـیـروس داشـت . آن موقـع اکـثـر بـازارے ها در اطـراف بـازار سـاکـن بـودنـد تـا بـہ محـل کـار نـزدیـک بـاشـنـد. خـداونـد بـاب رحـمـتـش را بـہ روے مـا بـاز کـرد. زنـدگـے خـوب و هـشـت فـرزنـد عطــا کرد.🌸 آن سـال هـا ، در ایــام تـابـسـتـان ، بـہ هـمـراه بـچـہ ها بـہ دمــاونـد مـے رفـتـیـم و سـہ مـاه در روسـتـا مے مــاندیــم . بـــچــہ هــا از خــانــ🏠ــہ و مـحـیـط بـازار دور مـے شـدنـد و حـسـابـے از آب و هـواے روسـتـا لـذت مـے بـردنـد . آنـجـا بـاغ سـیـب داشـتـیـم و بـیـشـتـر فـامـیـل مـا هـم در آنـجـا بـودنـد. تـابـسـتـان سـال ۱۳۵۴ بـود کـہ بـار دیـگـر راهـے روسـتـا شـدیـم . آن مـوقـع بـاردار بـودم. در آخــرین روز هـاے تـیـر مـاه بـود کــہ بـا کـمـک قـابـلـہ ی روسـتـا آخـریـن فـرزنـدم بـہ دنـیـا آمـد :پسـرے بـسـیـار زیــبـا💫 کـہ آخــریـن فـرزنـد خــانـواده ے مــا بـاشـد. دوســت داشــتـم نـامـش را وحـیـد بـگـذارم امــا حــاجـے اصـرار داشــت اســمـش را احــمـد علــے بـگـذاریـم. احــمــد علـے از روز اول بـا بـقـیـہ بـچـہ هـایـم فـرق مـے کـرد . خـیـلـے پـسـر آرامـے بـود. اصـلا اذیــت و حـرص وجـوش نـداشـت. مـن خـیـلـے دوســتــ❤️ـش داشــتـم . مـظـلـوم بـود کـارے بـہ کــسـے نـداشـت . از بـچـگـے دنـبـال کـار خـودش بـود. داخـل خــانـہ.... ... ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هفتم 《زندگی مشترک》 📌وسایلم ر
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《معادله غیر قابل حل》 📌رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش بر نمی‌اومد ... . چند دقیقه بعد کلاً بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم‌های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم و جیغ می‌کشیدم😲 ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می‌شدم اما حالا آزاد آزاد بودم 😍... فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه‌ها روی چمن‌ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .✋ بعد رو کرد به من و با محبت و لبخند😍😊 گفت: سلام، روز فوق العاده‌ای داشته باشی ... . بدون مکث، یه شاخ گل رز🌹 گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه‌ایش رو اصلا درک نمی‌کردم ... .😳 با رفتنش بچه‌ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می‌کرد و یه چیزی می‌گفت ولی من کلاً گیج بودم🙄 ... یه لحظه به خودم می‌گفتم می‌خواد مخت رو بزنه ... بعد می‌گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .😱 کلاً درکش نمی‌کردم ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
بلاخره  پنج شنبہ از راه رسید... قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم ساعت ۹/۳۰ بود وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم اوووووم خوب چے  بپوشم حالااااااا از کارم خندم گرفت نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم ساعت۹:۵۵دیقہ شد ۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد  و در ماشیـݧ و برام باز کرد اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم سجادے هم مشغول رانندگے اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره با اخم نگاش کردم نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود اما نتونستم روشو بخونم بالاخره ب حرف اومد نمیپرسید کجا میریم❓❓❓❓❓ منتظر بودم خودتوݧ بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشے اومد بیروݧ... هل شدم و گوشے از دستم افتاد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313
این حرف گروهبان، را سخت به فکر فرو می‌برد. او غرق در فکر است که به تانکر آب می‌رسد. وقتی درجه دارها لیوان را به دهانش می‌چسبانند، دهانش را می‌بندد. آن‌ها با شلاق و چماق می افتند به جانش. آن قدر می‌زنندش تا از می‌رود. آنگاه دهانش را به زور باز می‌کنند و یک آب گرم در گلویش می‌ریزند. یونس و گروهبان باز هم التماس می‌کنند؛ اما مرغ فقط یک پا دارد. او مدام حرف خودش را تکرار می‌کند. من باعث شدم سربازها کتک بخورند. من باعث شدم سرلشکر زورکی هر روز یک آب تو حلقوم بریزد. حالا هم باید خودم جبرانش کنم. باید کاری کنم سربازها با خیال راحت تا آخر بگیرند. باید شر سرلشکر را از سر سربازها کم کنم. گروهبان با عصبانیت می‌گوید: «آخر او سرلشکر است و تو فقط یک سربازی. هیچ می‌فهمی چه داری می گویی؟» که از بحث کردن خسته شده، به شوخی می‌گوید: «او سرلشکر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشی بپزد که رویش یک روغن باشد، اصلاً به درد آشپزی نمی‌خورد.» ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25788
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_‌زین‌الدین #قسمت_پنجم‌ سال ۱۳۵۸با یک
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه رفته بودیم اصفهان ، پیشنهاد خودش بودکه آب و هوایی عوض کنیم ، خواهرش آن جا زندگی می کرد. ۳۱ شهریور۱۳۵۹بود.مهدی رفت دندانپزشکی،من هم اطراف نقش جهان منتظرش ماندم ، یک ساعتی طول کشید، تا آمد،بی مقدمه گفت(( می دونی چی شده؟ عراق حمله کرده ، جنگ شده.))برگشتیم خانه خواهرش ، هوا تاریک شده بود ، با این که قرارمان بود دو سه روز دیگربمانیم ، گفت(( بایدبرگردیم قم، همین امشب، مسئولیت داریم، محل کار باشیم بهتره.))با اتوبوس برگشتیم ، چراغ خاموش. ازطرف سپاه قم رفتیم تهران ؛ دوره آموزشی اطلاعات ، تقسیم مان که کردند، مهدی برای اطلاعات تاکتیکی انتخاب شد؛ ومن هم برای اطلاعات استراتژیک. هوای پاییزبودوسرمای منطقه لویزان، سرمای بدی خوردم . یک روز صبح که از خواب بیدارشدم ، دیدم نیست، از پادگان پیاده رفته بود سمت تجریش و برایم آش و شیر خریده بود، وقتی آمدگفت(( دیدم حالت خیلی خرابه، نون و پنیر این جا به دردت نمی خوره.)) حسابی شرمنده شدم ، چقدر راه را به خاطر من پیاده رفته و برگشته بود.راهی که سربالایی نفس گیری داشت. ✍🏻 نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه سقز که بودیم نزدیکی خانه مان ، یک نانوایی سنگکی بود. بیشتر وقت ها مجیدنان می گرفت. شاطر خیلی خاطرش را می خواست؛ از بس دوست داشتنی بود. توی همین ایّام ، ناراحتی کلیّه پیدا کرد. دکتر سفارش کرد(( بایدغذاش بی نمک باشه؛ حتّی نونش.)) شاطر تا قضیّه را فهمید ،خودش با خمیر بی نمک ، نان درست می کرد می داد دست مجید، پولش را هم نمی گرفت ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━