شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هشتم 《معادله غیر قابل حل》 📌ر
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_نهم
《حلقه》
📌نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر میکردم که کجاست؟ 🤔...
به صورت کاملاً اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت🌳 نماز میخوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم🏃♀ اما خیلی مسخره میشد ...
داشتم رد میشدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. میخواستم نهار بخورم. میخوای با هم غذا🌮 بخوریم؟ ... .
ناخودآگاه و بیمعطلی گفتم: نه، قراره با بچهها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .😔
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... .
اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک🎁 درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. میخواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .😍
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت🌳 ... .
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه💍 بیارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول💵 پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_نهم 《حلقه》 📌نزدیک زمان نهار
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_دهم
《معنای تعهد》
📌گل خریدن تقریباً کار هر روزش بود ... گاهی شکلات🍫🌹 هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی میخرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشمهام👀 توی محوطه دانشگاه دنبالش میدوید ... .
رفتارها و توجه کردنهاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه میکرد👀 ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
اون روز کلاس نداشتیم ... بچهها پیشنهاد دادن بریم استخر🏊♀، سالن زیبایی و💅💄... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس میکردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم👜 رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچهها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
چند ساعت توی خیابونها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار👚👕👖 نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی⁉️ ...
امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه💍 توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر میکردم🤔 ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونهاش و زنگ زدم🖲 ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادتها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .😳
مسخره کردنها ... تیکه انداختنها ... کم کم بین من و دوستهام فاصله میافتاد ... هر چقدر به امیرحسین😍 نزدیکتر میشدم فاصلهام از بقیه بیشتر میشد ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_شهید ۱
🎥 اثری زیبا و کوتاه، ساخته شده بر اساس داستان زندگی یک شهید
🌺پیشنهاد میکنم حتما دختر خانومهای جوان ببینند
#انتشار_دهید
#حجاب
#چادر_حجاب_برتر
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
⭕️همراه ما اومده بود عقب. بايد يک کم استراحت میکردیم و دوباره میرفتیم جلو.
قوطی کنسرو رو باز کردم و گرفتم طرف حاجی. نگاهم کرد. گفت: "شما بخورين. من خوراکی دارم."
دستمالش رو باز کرد. نون و پنيری بود که چند روز قبل داده بودند!
#حاج_احمد_متوسلیان
#درس_اخلاق
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
#رمز_موفیقت
#شهید_مصطفی_چمران
به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختند
مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان دهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ماست
نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است مرتب و قشنگ. این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش هم نمیآید روی فرش».
ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم که بابا از آفریقا آورده بود.
خودمان دوتا همه را شکستیم. میگفت: «اینها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی
وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه میآورم
مصطفی رنجید گفت: «مساله پولش نیست مساله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود».
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_شهید ۲
🎥 برشهایی از زندگی سردار شهید محمدناصر ناصری
🌺 در این انیمیشنِ کوتاه به چند ویژگی ناب که یک #نیروی_انقلابی باید برای انجام کارهای تاثیرگذار فرهنگی داشته باشد ، اشاره شده. از جمله:
✍ برخورد با پارتی بازی و استفاده ی یکسان از بیت المال همگام با مردم
✍ پناه بردن به قرآن در مشکلات و عصبانیتها که دستور اهل بیت (ع) هم هست
✍ تلاش برای تربیت و جذبِ حداکثریِ نیروی انقلابی و مجاهد
✍ پایبندی به اعتقادات در هر جای دنیا بدونِ خجالت کشیدن
و ....
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_دهم 《معنای تعهد》 📌گل خریدن ت
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_یازدهم
《زندگی با طعم باروت》
📌از ایرانیهای توی دانشگاه یا از قولشون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره میکردن و میگفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .😳
ولی هیچ وقت حرفهاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که میتونستم قسم بخورم فرشتهای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم میداد😐 ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سؤال کردم ... باورم نمیشد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ💥، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثیها ایستاده بود و تمام اون زخمها جای شلاقهایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی🔥 ... و از همه عجیبتر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلیهای زیاد، از یه گوش👂 هم ناشنواست ... و من اصلً متوجه نشده بودم ... .😳
باورم نمیشد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه😔 ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه✌️ ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمیگرده و میبینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سختتر بود ... .😭😔
وقتی این جملات رو میگفت، آرام آرام اشک میریخت ... و این جلوه جدیدی بود که میدیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه میکرد ... .😭😭
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت😍 ☄
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_یازدهم 《زندگی با طعم باروت》
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_دوازدهم
《با من بمان》
📌این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیبهاش ... دعواها و غر زدنهای من😠 ... آرامش و محبت امیرحسین😊 ... زودتر از چیزی که فکر میکردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد 👨✈️... .
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم❤️ طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج💞 ما داره تموم میشه اما من دلم میخواد تو اینجا بمونی و با هم زندگیمون رو ادامه بدیم ... .💖
چند لحظه بهم نگاه👀 کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو میخوام. بیا با هم بریم ایران🇮🇷
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم😭 بند نمیاومد بهش گفتم: امیرحسین، تو یه نابغهای ... اینجا دارن برات خودکشی میکنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. میتونه برات یه کار عالی پیدا کنه. میتونه کاری کنه که خوشبختترین مرد اینجا بشی ... .
چشمهاش پر از اشک بود 😭... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز ✈️ خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف میدوید ... منم از دور فقط نگاهش میکردم ... .👀
من توی یه قصر 🏛 بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانهام رو توی تختم میخوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبانشون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو میشناختم 😳... توی خونهای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگیای هم برام وحشتناک بود 😱... .
هواپیما پرید ✈️ ... و من قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 💥 #کلام_بزرگان_درمورد_شهدا 💥 📚 #رسول_خدا_ص_فرموده_است: «خداوند چنین فرموده است، من
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
#کلام_بزرگان_درمورد_شهدا
💥امام خمینی(ره): 💥
🕊چه سعادتمند بودند این #شهیدان که دین خود را به اسلام و ملت شریف ایران ادا نمودند و به جایگاه مجاهدین و شهدای اسلام شتافتند.🥀
₪◤~~~~☆🌷☆~~~~◥₪
@parastohae_ashegh313
₪◤~~~~☆🌷☆~~~~◥₪
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
📸 منتخبی از تصاویر دیدار امروز دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب اسلامی. ۹۸/۸/۱۲ 🏷 #دیدار_۱۳_آ
🚨 بعضیها تاریخ را تحریف میکنند که "شروع اختلافات از تسخیر #لانه_جاسوسی بوده"
👈 اختلاف بین ملت ایران با دولت آمریکا از #۲۸مرداد و قبل آن بود
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان:
🔹️ آمریکا از آبان ۴۳ که رژیم دستنشاندهاش در ایران، امام عزیز ما را تبعید کرد تا آبان سال ۹۸ هیچ تغییری نکرده؛ آمریکا همان آمریکا است؛ همان گرگصفتی و دیکتاتوریِ جهانی و بینالمللی، همان شرارت و حدنشناسی، امروز هم [در] آمریکا هست.
🔹️ بله، امروز آمریکا از سال ۴۳ ضعیفتر شده لکن درعینحال وحشیتر و وقیحتر شده است.
🔹️ آمریکا همیشه با ملت ایران دشمنی کرده؛ حتی در رژیم طاغوت قبل از انقلاب هم که یک دولت ملی را در سال ۱۳۳۲ ساقط کرد. البته آن دولت هم تقصیر داشت که به آمریکا اعتماد کرده بود.
🔹️ بعد از انقلاب هم که تا امروز همهاش #تحریم و تهدید و بدگویی و مشکلتراشی و #نفوذ بوده.
🔺️ بعضیها تاریخ را تحریف میکنند که "شروع اختلافات از تسخیر #لانه_جاسوسی بوده"؛ این تحریف تاریخ است. اختلاف بین ملت ایران با دولت آمریکا از #۲۸مرداد و قبل آن بود که آنها ملت ایران را دچار یک رژیم فاسد وابسته کردند. ۹۸/۸/۱۲
@parastohae_ashegh313
#رمز_موفقیت
#شهید_کاظم_رستگار
هدیه شهید به مادرش❤️
مادر من يك كلاس هم سواد ندارد. در عالم خواب برادر شهيدم، شهيد كاظم رستگار را ميبيند كه به مادر ميگويد:
مادر جان! من الان در بهشتم چه چيزي ميخواهي كه براي تو از آنجا بياورم؟ مادر به شهيد ميگويد:
الان كه در بهشت هستي ميتواني از خدا بخواهي كه من بتوانم قرآن بخوانم.
اين خواهران بسيج و خانمهاي جلسهاي ميآيند و من را به جلسه قرآن ميبرند.
همه كه قرآن ميخوانند وقتي نوبت به من ميرسد ميگويم كه من سواد ندارم و آنها ميگويند كه اشكال ندارد،
خب سوره حمد يا قل هو الله را بخوان. من ديگر خسته شدم و خجالت ميكشم.
تا آنجا كه بعضا به اين مجالس به بهانه اينكه حالم مساعد نيست، نميروم.
الان كه بهشت هستي مي توني از خدا بخواهي كه من قرآن را ياد بگيرم.
شهيد رستگار به مادر ميگويد: بعد از نماز صبح بلند شو قرآن را باز كن انشاالله ميتواني بخواني."
مادر من بعد از نماز صبح بلند ميشود و هرجاي قرآن را كه باز ميكند، ميخواند
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
32.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن_شهید ۳
🎥 نماهنگ بسیار زیبای "بر همان عهد"
🌺 تقدیم به شهدای مظلوم مسجد گوهرشاد
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
❣هوایت مے زند بر سر،
دلم دیوانہ مے گردد!
چہ عطرے در هوایت هست؟!
نمیدانم...نمیدانم...
✨°|شبتون شهدایی|°✨
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
@parastohae_ashegh313
°•|🍁
اینجا هنوز کسی است
که به اندازه ی هزاران نفر نیست !!
و جایش روی تمام صندلی ها خالی ست..
کسی که هر پاییـز
پای تمام درختان شهر
خزانِ تازهای خواهد کاشت..
و کسی که تــو را دیده باشد
پاییـزهای سختی خواهد داشت...!!!
♡°|صبـحتون شهـدایـی |°♡
#شهید_محمدرضا_دهقانامیری
🍂 @parastohae_ashegh313
خاطره طنز ورود به جبهه....mp3
2.24M
#طنز_جبهه
🎧 صوت :
💠 حاج حسین یکتا
🔴 خاطره طنز ورود به جبهه...
بسیار جالب حتما گوش دهید😊😊
🔶 #جبهه #لبخند_های_خاکی
@parastohae_ashegh313