#رمز_موفقیت
#شهید_سیّد_ابراهیم_کسائیان
تا ظهر آن روز با دوربین تمام اطراف و اکناف را زیر نظر گرفتم به خودم می گفتم اگر مجروح شده باشد یا از فرط خستگی جایی افتاده باشد، شاید بتوانم او را پیدا کنم. از اینکه نتوانسته بودم او را پیدا کنم، خیلی مکدّر و غمگین شده بودم. بعد از ظهر بود که یک بار دیگر با دوربین منطقه را تحت نظر گرفتم. یک دفعه چشمم به کسی خورد که از دور، از بالای کوه، خودش را به طرف سرازیری می کشاند. او در حالی که به طرف پایین می آمد، با چند تن از بچّه ها به سراغش رفتیم. وقتی به او نزدیک شدیم، دیدم همان روحانی است، پاهایش شکسته بود. او پاهایش را به پشتش گذاشته و با چفیه بسته بود. روی دست ها، تن خسته و زخمی اش را پایین می کشاند؛ با صدای بلند صدایش کردم و گفتم: «حاج آقا، چی شد؟» سرش را بالا گرفت و لبخندی زد و گفت: «کربلا رفتن بس ماجرا دارد» خواستیم بلندش کنیم و روی کولمان به پایین بیاوریم. قبول نکرد و گفت: «شما بروید و من هم پشت سر شما می آیم»
گفتم: «حاج آقا شما زخم هایتان عمیق است و خون زیادی از شما رفته برایتان سخت می شود.»
گفت: «نه! من این جوری راحت ترم و عهد بسته ام که آخرش ادامه دهم.» روحیه ی بالای حاج آقا در آن وضعیت تحسین برانگیز بود و به او غبطه می خوردم. با سماجت و التماس او را برداشتیم و با خودمان آوردیم.
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄