شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت1⃣1⃣ 😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش م
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت2⃣1⃣
👕 دبستان که تمام شد مدرسه راهنمایی محل شان ثبت نام کرد.
یک ماه که گذشت یک نفر زنگ زد.
مامان گوشی را برداشت.
مردِ پشت تلفن خودش را معرفی کرد:
_ آقای طوسی از منطقه پنج مشهد.
🏢 🔻گفت:
_ حاج خانم حاجی حسنی! چرا محسن رو مدرسه معمولی ثبت نام کردید؟!
ما پرونده اش رو بررسی کردیم.
با این نمرات و استعداد قرآنی اش نباید مدرسه معمولی ثبت نامش می کردید.
🎯 مدرسه ای هست به نام شهید اندرزگو.
شما باید بیاین اونجا ثبت نام کنید.
📞☎️ مامان منّ و منّی کرد و گفت :
_ راستش آقای طوسی یک ماه از اول مهر گذشته.
اگه الان اونجا ثبت نامش کنیم شاید جابه جایی سخت باشه برای بچه.
💎 اما او این حرف ها توی کتش نمی رفت. گفت:
_حالا شما بیاین مدرسه رو از نزدیک ببینید! قول می دم خودتون انتخابش کنید.
🐠 بابا همراه محسن رفت برای دیدن مدرسه.
مدرسه خوبی بود.
آزمون می گرفتند و بچه های تیز هوش را انتخاب می کردند برای درس خواندن در آنجا.
وقتی بنا شد محسن برود مدرسه اندرزگو، مدرسه قبلی پرونده اش را نمی دادند.
🍄 می گفتند:
_محسن بهترین دانش آموز ماست! پرونده اش رو نمی دیم!
دست آخر با اصرار بابا و آقای طوسی پرونده اش را گرفتند و محسن به مدرسه جدید منتقل شد. 🌹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باما همـراه باشیـــد ...
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
#قسمت2
انگار که یک باره تمام پشتوانه هایم را از دست داده باشم، خودم را تنهای تنها میان هجمۀ عظیمی از مشکلات دیدم. درماندگی تمام وجودم را فراگرفت و عرق ســردی روی تنم نشســت. مات ومبهوت و بدون حتی کلامی گذرنامه ها را گرفتم. ذهنم قفل شده بود. این پا و آن پا کردم که به زهرا و سارا چه بگویم. نمی توانســتم تــوی چشمشــان نــگاه کنــم و بــا حرفــم، آب ســردی روی گرمــای اشتیاقشــان بــرای رفتــن بــه ســوریه بریزم. فکر برگشــتن به خانــه عذابم می داد. نگاهــی از ســر اســتیصال بــه دخترانــم انداختم. زهرا کــه گرفتگی را در صورتم دیــد، گفــت: «اتفاقــی افتــاده؟» گفتــم: «نه مامان جان.» ســردی و کمی یأس را در جوابم حس کرد و پرسید: «خُب پس چرا برگشتی؟!» خواســتم خودم را خونســرد نشــان بدهم: «یه مشــکل کوچیک پیش اومده. باید گذرنامه هامون تمدید بشــه.» یک باره شــادی از صورت معصومشــان محو شــد. مظلومیت نگاهشان، دلم را شکست. پس از ماه ها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای ســلامتی پدرشــان، می خواســتند برای دیدن او به ســوریه بروند. سارا که دلتنگی اش نمودِ بیشتری داشت و کاسۀ صبرش حالا لبریز شده بود، پیشنهاد داد تا به مأموران بگوییم که خانوادۀ سردار همدانی هستیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313