شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_چهارم
🍃بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم خشنی باشد، حتی می ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد.
🍃دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود.
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سیدغروی به من داده بود نگاه کردم.
گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟
گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمی دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست.
🍃 من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش و با او آشنا شوم مصطفی گفت: من بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم شما! شما کشیده اید؟ مصطفی گفت: بله، من کشیدهام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید، مگر می شود؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب تری افتاد.
🍃مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من گفت: هر چه نوشتهاید خوانده ام و دور را دور با روحتان پرواز کردهام. و اشکهایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_چهارم 4⃣
🌿 «تویی که نمی شناختمت»🌿
این گـــ🌺ــل پــر پـــــر از کجا آمده
از سفـــــر کربـــــ و بـــــلا آمده
امروز سوم اسفند سال 1364 است. جمعیت این شعار را میداد و پیکـــــر شهـــ🌷ــید را از مقابل منزلش به سمت مسجد امین الدوله حرکت داد. بعد هم از مسجد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم.
✨✨✨✨✨
جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجــد وشاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیداً گریــــــه میکردند و طاقت از کف داده بودند.
من مدتی بود که به خدمت حضرت آیت الله الحق،
حاج آقا حق شناس این استاد اخلاق و سلوک می رسیدم و از جلسات پر بار این استاد استفاده می کردم.
✨✨✨✨✨
سال ها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی #تهران توانسته بودم به محضر این عالم خود ساخته راه پیدا کنم.
شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته،برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.
مراسم تشییع به پایان رسید. پیکر شهـید را به سوی بهشت زهرا(س)بردند .من هم همراه انها رفتم.
✨✨✨✨✨
در آنجا به دلیل اینکه شهـــــ🌹ـــــید در حین نبرد به شهادت رسیده بود،بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آمادهی تدفین شد..
چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز،شهیــ🌹ـــد چمران،برای تدفین او انتخاب شد.من جلو رفتم تا بتوانم چهرهی شهید را ببینم..
درب تابوت باز شد.چهرهی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم.شاداب و زیبا بود.
✨✨✨✨✨
گویی به خواب عمیقی فرو رفته❗️
اصلا چهرهی یک انسانی که از دنیا رفته را نداشت.
تازه دوستان او میگفتند:از شهــادت او شش روز میگذرد ‼️
دست این شهید به نشانهی ادب روی سیـــــنه اش قرار داشت!!
یکی از همرزمانش میگفت.....
#ادامه_دارد ...
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_سوم 《آتش انتقام》 📌چند روز پا
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_چهارم
《من جذابترم یا ...》
📌بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، میتونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .💑
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهرهاش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .😳😔
دوباره جملهام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفاً هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود😰 ... حس میکردم داره دندونهاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی👌 ... مارش پیروزی رو توی گوشهام میشنیدم ... .✌️
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .📚
حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه🍃✨ ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع میکرد و میگذاشت توی کیفش ... .💼
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود❌ ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و میدونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت😡 دستش رو از توی دستم کشید ... .
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذابتر نیستم⁉️ ... .
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشمهام👀 زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .❌
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
📚داستان شهدایی
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهـــــارم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد ....
◀️ ادامـــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@parastohae_ashegh313
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_چهارم
هر لحظه که به پایان مرخصی #ابراهیم نزدیک میشود، نگرانی یونس هم بیشتر میشود
از گروهبان میخواهد: اگر میشود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من میروم راضیاش میکنم نیاید پادگان
گروهبان میخندد و میگوید: #ماه_رمضان یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم
یونس میگوید: از مرخصیهای من کم کن. اگر #ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر #ماه_رمضان بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر میشود
ششمین روز #ماه_رمضان است. چند ساعت تا #افطار مانده است
#ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش
خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد #ابراهیم که #مسئول_آشپزخانه پادگان است
مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، #روزه_داران را با شلاق و بازداشت مجبور به #روزه_خواری میکند
او به زور در گلوی #روزه_داران آب میریزد
#ابراهیم هر چه فکر میکند، بیشتر عصبانی میشود اما سعی میکند ناراحتیاش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند
بند پو تینهایش را محکم میبندد و ساکش را به دوش میاندازد و خداحافظی میکند
ننه نصرت باز هم میگوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما میمانی
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃🌷❃ ✦°══════
#قسمتسوم 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25695
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین #قسمت_سوم از کودکی اش توی
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
#قسمت_چهارم
توی خانه کمتر درس می خواند.هرچه بودسرکلاس می گرفت .وقتش را بیشترصرف کتاب های غیر درسی می کرد.معمولا باهم کتاب می خواندیم؛ توی انبار لابه لای کتاب های کتاب فروشی آقاجان، علاقه مان بیشتربه کتاب های پلیسی بود.سراین که چه کسی بیشتروسریع تر می خواندمسابقه داشتیم. توی یک سیرمطالعاتی کتاب های شهید مطهری را خواندیم؛ کتاب های دکتر شریعتی را هم ، تفاوت میان تفکرات شان مورد توجه مان بود.کتاب که تماممی شد مثل طلبه ها مباحثه می کردیم .نکته ها ومطالب کلیدی اش را درمی آوردیم ونظر می دادیم به درد چه قشرو گروهی می خورد. نقد هم می کردیم.
سرصبح با آن صدایش که تازه دورگه شده بودشروع می کرد به قرآن خواندن((اولئک ...)). آن روز حسابی خوابم می آمد. لج کردم و ادایش را در آوردم .با صدای کلفت گفتم (( اولئک ، بگیر بخواب دیگه.)) اعتنایی نکرد. کارش بود. هر روز صبح بعد نماز قرآن می خواند؛ از همان موقع.
یک پا انقلابی شده بود برای خودش.اعلامیه های امام را می آوردخانه.کاغذو کاربن می گذاشت جلویش ودست به کار می شد.حروف را طوری می نوشت که دست خطش شناسایی نشود.قانون وقاعده اعلامیه نویسی را به ما هم یاد می داد؛ مثلا می گفت (( دال رو تیز ننویسید، نون آخرگرد نباشه، چهار گوش بنویسید.)) کارش که تمام می شد، خاک نرم می ریخت توی اعلامیه و لبه هایش را مثل کیسه جمع می کرد. بعدیک نخ می بست دورش، اما نه خیلی محکم ، این طوری ، اعلامیه را که می انداخت توی خانه ها ، نه آسیب می دید، نه سرو صدا می کرد،زمین که می خورد، باز می شد.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها