#ویژه_ها
شماره اول
☘ شهیدی که با وصیتنامه ی کوتاه خود ما را شگفت زده می کند...
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#ویژه_ها شماره اول ☘ شهیدی که با وصیتنامه ی کوتاه خود ما را شگفت زده می کند... ╔══════••••••••••
#ویژه_ها
شماره اول
☘ شهیدی که با وصیتنامه ی کوتاه خود ما را شگفت زده می کند...
#متن_خاطره:
اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید
عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود
زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود ، خیلی ها مسخره اش می کردند
یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش " غلامرضا اکبری "
عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت " شهید عبدالمطلب اکبری "
ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن
عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم ، بنده خدا هیچی نگفت
فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش رو پاک کرد.
بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت... فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش
.
10 روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند
جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخرش کردیم
وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود
نوشته بود:
" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدند...
یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند...
یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عج حرف میزدم ...
آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد...
📌راوی: حجت الاسلام انجوی نژاد
📚منبع: هفته نامه صبح صادق ، شماره ۵۴۰
______________________
🌸 میخوام چند جمله خطاب به امثال خودم بنویسم:
به فرموده ی قرآن عزیزِ خدا شدن ، به تیپ و قیافه و خوشگلی و خوش تیپی و پول و موقعیت اجتماعی نیست، به تقواست:
إِنَّ أَكرَمَكُم عِندَ اللَّهِ أَتقاكُم(سوره حجرات /آیه۱۳)
ای مردم! ... گرامیترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست...
پس مراقب باشیم از قافله ی بنده های عزیزِ خدا جا نمونیم...
نکنه از کسانی که توی دنیا شرایط سختتری برای بندگی خدا دارن ، جا بمونیم...
چه بسا افرادی که در دنیا با درد فقر همراه هستند، با اعمال خوبشان به خدا رسیده ؛ و افرادی که در دنیا مشکلی ندارند، از خدا دور بمونن...
و اینجاست که باید گفت وای به حال جاماندگان...
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#ویژه_ها شماره دوم 👤 کاظم عبدالامیر کیست؟ ✅داستان عجیب و واقعیِ این شخص رو از دست ندین 👇👇👇 ╔═════
.
#ویژه_ها
شماره دوم
✍ کاظم عبدالامیر کیست؟
توی اردوگاه تکریت۵، مسئول شکنجهی اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم عبدالامیر
یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و برادر دیگرش هم در جنگ با ایران کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه مشکلات خودش می دانست!
کاظم ، آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!
کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد
تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. خانواده کاظم به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی
یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم...
ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و...
اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.
وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت:
کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب خواب حضرت زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده.صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، حلالت نمی کنم...
حالا من اومدم که حلالیت بطلبم
کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود.
وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا خداحافظی با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد.
او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود.
کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره.حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید
تا اینکه کاظم بعد از تحول و با پیدایش داعش ، به سوریه رفت و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید
📚منبع:کتاب مدافعان حرم،ص۲۴
#نتیجه:
هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها و دیون، میشه برگشت به دامن اهل بیت...
کاظم اونقدر خطا کرد که حضرت زینب(س) پیش مادرش ازش شکایت کرد، اما وقتی توبه کرد و به سمت خدا برگشت ، همون حضرت زینب خریدارش شد و در راه دفاع از حرم شهید شد
برای با خدا شدن هیچوقت دیر نیست
#مدافع_حرم
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
#ویژه_ها
شماره سوم
👤 دو خاطره ی ناب و زیبا از سردار شهید یوسف سجودی
🌺یکی برای خانومها
👨یکی برای آقایان
✅ خواندن این دو خاطرهی ناب رو از دست ندین
👇👇👇
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#ویژه_ها شماره سوم 👤 دو خاطره ی ناب و زیبا از سردار شهید یوسف سجودی 🌺یکی برای خانومها 👨یکی برای آق
#ویژه_ها
شماره سوم
#حتما_حتما_بخونید
سلام
دو تا خاطره زیبا از زندگیِ سردار شهید یوسف سجودی مینویسم ، یکیاش مخصوصِ خانومهاست و یکیاش مخصوصِ آقایون...
.
#خاطره_ی_شهید_ویژه_خانومها:
همسر شهید میگه: زندگیمون با کمکخرجِ پدرش و درآمدِ ناچیزِ حوزه به سختی میگذشت. یه شب نان هم برا خوردن نداشتیم. بهش گفتم که چیزی نداریم. اونقدر این پا و اون پا کرد که فهمیدم پولش ته کشیده. حرفی نزدم و رفتم سراغِ کارهایم... وقتی برگشتم ، دیدم یوسف نشسته پایِ سفره... داشت گوشههایِ خشک و دور ریزِ نان رو که از چند روز پیش مونده بود، میخورد... بهم گفت: بیا خانوم ! اینم از شامِ امشب...
.
#خانوما_دقت_کنین:
از همسر این شهید یاد بگیرین و چیزی رو نخواین که میدونین همسرتون توانِ مهیا کردنش رو نداره ، لطفاً با پایین آوردنِ سطح توقعاتتون کاری کنین که مردتون شرمنده نشه ، تا زندگیتون آرامش داشته باشه...
.
___________________________
#خاطره_ی_شهید_ویژه_آقایون:
یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟
هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم...
مرغ رو خوب شستم و انداختم تویِ روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمیشد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آبپزش میکردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف میخندید و میگفت: فدای سرت خانوم!
.
#آقایون_دقت_کنید:
همسرتون با عشق براتون غذا می پزه و توی خونه زحمت میکشه. اگه غذا خوب نبود و یا نقصی دیدین ، نباید به روش بیارین. یادمون نره که گاهی یه تشکر کردن ،کلِ خستگی رو از تن همسرمون خارج میکنه... #شهدایی_زندگی_کنیم_تا_طعم_خوشبختی_رو_بچشیم
.
📚 منبع خاطرات:
مجموعه طلایه داران جبهه حق 7 ( کتاب شهید یوسف سجودی)
فرمانده تیپ سوم لشکر 17علی بن ابیطالب علیه السلام
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
#ویژه_ها
شماره چهارم
👤 برخورد تأمل برانگیز و جالب شهید چمران با چاقو کش بزرگ مشهد (رضا سگه )
✅ خواندن این خاطرهی ناب رو از دست ندین
👇👇👇
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#ویژه_ها شماره چهارم 👤 برخورد تأمل برانگیز و جالب شهید چمران با چاقو کش بزرگ مشهد (رضا سگه ) ✅ خوا
#ویژه_ها
شماره چهارم
✍ برخورد تأمل برانگیز و جالب شهید چمران با چاقو کش بزرگ مشهد ( معروف به رضا سگه)
یه چاقو کش توی مشهد بود که به دو علت بهش می گفتند #رضا_سگه
یکی اینکه سگ خرید و فروش می کرد. دوم اینکه می گفتند رضا توی دعوا مث سگ پاچه میگیره. کلا مرامش این بود که قبل از غذا خوردن باید دعوا می کرد و چاقو می کشید ،تا غذا بهش بچسبه.
یه روز داشت می رفت کوه سنگی مشهد تا دعوا کنه و غذایی بخوره ، که متوجه شد یه ماشین داره تعقیبش می کنه ... یه کم قدم هاش رو بلندتر برداشت اما دید ماشین هنوز داره دنبالش میاد. زیر چشمی نگاه کرد ، دید روی ماشین آرم ستاد جنگهای نامنظم نصب شده و راننده اش هم دکتر مصطفی چمران است
به روی خودش نیاورد و رفت . دکتر چمران پیاده شد و چند قدم شونه به شونه با رضا راه رفت ، اما رضا به روی خودش نیاورد و به راهش ادامه داد. چمران مچ دست رضا رو گرفت و چند قدم دیگه کنارش راه رفت، اما رضا انگار نه انگار کسی دستش رو گرفته، همینجور رفت. تا اینکه یهو چمران مچ دست رضا سگه رو فشار داد ، یعنی وایسا...
رضا ایستاد و زل زد توی چشمای چمران
چمران بهش گفت: خیلی مردی؟
رضا گفت: بر و بچ اینجوری میگن...
چمران گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه ...
خلاصه کمی حرف زدند و رضا راضی شد بیاد جبهه
مدتي بعد شهيد چمران توی اتاق نشسته بود و کارهايش را انجام میداد. يکدفعه صدای داد و بیداد شنيد.
بعد از چند دقيقه رزمندهها رضا رو با دستِ بسته آوردند و انداختند جلو چمران و گفتند:
آقاي چمران اين کيه آورديد جبهه؟
رضا که عصبانی بود شروع کرد به فحش دادن، اونم فحشای رکیک! شهيد چمران هم سرش پايين بود، هيچی نمیگفت و کار خودش رو انجام می داد.
رضا که از خونسردی و بی توجهی چمران عصبانی شده بود، خطاب به او گفت: هی کچل! با توأم ...
شهيد چمران با مهربانی سرش را بالا آورد و گفت: بله عزيزم! چی شده آقا رضا؟
رضا از این برخورد دکتر چمران شوکه شد...
چمران پرسيد چه اتفاقي افتاده؟
حالا قضيه چي بود؟ آقا رضا داشت ميرفت بيرون براي خريد. دژبان هم گفته بود بايد برگه تردد داشته باشي و دعوايشان شده بود. شهيد چمران وقتي قضيه را فهميد، گفت برويد برايش بخريد و بياوريد.
شهيد چمران و آقا رضا توی سنگر تنها شدند. نيروها که رفتند رضا به چمران گفت: «ميشه دو تا فحش بهم بدی؟! يه چيزی به من بگو. يه کشيدهای، تنبیهی! تو رو خدا اينجور ولم نکن»
شهيد چمران: چرا؟
رضا جواب داد: «من يک عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. فحش دادهام، فحش شنيدم. اگه زدم، خوردم... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اينطور برخورد کنه و بگه بله عزيزم و بهم خوبی کنه.»
شهيد چمران گفت: «اشتباه فکر میکنی. يکی اون بالاست، که من هر چی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده ... يک عمر به خدا بدی کردم، او خوبی کرده. آبرو بهم داده ... تو هم يکی رو داشتي که هی بهش بدی میکردی، او بهت خوبی میکرده ...! اما حواست نبوده... منم گفتم بذار يه بار يکی بهم فحش بده بگم بله عزيزم ... يک کم مثل خدا بشوم.»
آقا رضا جا خورد. تلنگر خورد. میگويند رفت توی سنگرش و شروع کرد زار زار گريه کردن. با خودش میگفت: «عجب! يکی بوده من هر چی بدی میکردم، به من خوبی کرده؟ إ... من چطور حواسم به خدا نبود؟ يکي هست که يک عمر بهش دهنکجی کردهام و او دهنکجی نکرده؟»
اذان شد ... آقا رضا اولين نماز عمرش رو می خواست بخونه ... رفت وضو گرفت ... سر نماز، موقع قنوت صدای گريهاش بلند بود.
دیگه اون رضا سگه ی بی سر و پا نبود...
حالا دیگه با خدا رفیق شد و آقا رضا بود
وسط نماز، صداي سوت خمپاره آمد. خدا آقا رضا را برد پيش خودش و شهيد شد.
🗓 ۳۱ خرداد سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران گرامیباد
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝