eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
صلوات فراموش نشه🙏💞💐 .امشب تمام عاشقان رادست بسر کن يک امشبي با من بمان بامن سحر کن بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را کج کن کلاه دستي بزن مطرب خبر کن گلهاي شمعداني همه شکل تو هستند رنگين کمان را بر سر زلف تو بستند تا طاق ابروي بت من تا به تا شد دُردي کشان پيمانه هاشان را شکستند يک چکه ماه افتاده بر ياد تو و وقت سحر اين خانه لبريز تو شد شيرين بيان حلواي تر.. تو مير عشقي عاشقان بسيار داري پيغمبري با جان عاشق کار داري... . 💐 ولادت پیامبر مهربانی😍 @parastohae_ashegh313
‼️ آقای خامنه ای راننده شه! ✴️ خاطره جالب و طنز رهبر انقلاب از زمان جنگ‌‌‌.... 💢عکس باز شود.... ─┅═ೋ❅🌻❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅🌻❅ೋ═┅─
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ ❤ ￿ _اسماء❓❓❓❓ بلہ❓❓❓❓ گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ کدوم حرفا❓ _گل رزو  عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم میخواستم گل هارو بندازم  سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود _ما رفتیم خونہ مامان بزرگ گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم  بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود روش با خط خوشے نوشتہ بود   _"دل دادم و دل بستم و،دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و،آن یار نفهمید" تقدیم بہ خانم هنرمند دوستدارت رامیـݧ ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ _و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم  بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود  طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ _یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے  داشتم حتما بهش زنگ بزنم. _اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم و رفت و آمداموݧ بیشتر شد من شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم _رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت تو  ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ _حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے  برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده _دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم _اوݧ نسبت ب  مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره یہ سال گذشت خوب هم گذشت اما... _اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب ب مهر مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم _اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد اما ایندفہ دیگہ جدے بود وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم _تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم برام سخت بود _میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشوداشتم.... داستان ادامه داره😜 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313 ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع جنگ تقي مسگرها داخل شــهر گشتي زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي. در سنگر بالاي تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپه هاي بعدي هم عراقي ها قرار دارند. چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. 🌺🌺🌺🌺 همه رزمنده ها شروع به شليك كردند. ابراهيم داد زد: چيكار مي كنيد! شما كه گلوله ها رو تموم كرديد! بچه ها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزش هاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد. در همين حين عراقي ها از پايين تپه، شــروع به شــليك كردند. گلوله هاي آرپي جي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك مي شد. بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمنده هايي كه براي اولين بار اسلحه به دست مي گرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند. @parastohae_ashegh313
جستجوگران نور✨ ★تفحـــــــــــص شہـــــــدا★ خبر را که شنیدیم،خودمان را رساندیم؛اما آنها استخوانهای یک حیوان بود.😥 گفتند اینجا خطرناک است و بیشتر منافقان در کمین هستند،باید زودتربرگردیم... آمبولانسی داشتیم که هر روز سرویس و مجهز میشد سابقه نداشت خراب شود. در راه برگشت،در یک سرپایینی ماشین خاموش شد!!!!!! بچه‌ها فکر کردند شوخی میکنم اما هرچه استارت زدم ماشین روشن نشد چند متخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند،اما فایده نداشت. بالاخره تصمیم برآن شد که یک تانکر آب بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده برگردیم، تانکر آمد اما وقتی به آمبولانس وصل شد گاز که میداد خاموش میشد😲 گفتم:ماشین روشن نمیشود بعدا می‌آییم آنرا میبریم. اگر اینجا خطرناک است دیگر نمانیم ماشین را قفل کردیم و برگشتیم. فردا پس از نماز صبح به سراغ ماشین رفتم،تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی که صخره‌مانند بود،دقیقا روبروی جایی که ماشین خراب شده بود،تعدادی پلاک و یک مشت استخوان افتاده بود. هفت شهید بودند.🌈❤️ بچه‌ها را خبر کردم و پیکرها را داخل ماشین گذاشتیم،با بچه‌های ارتش خداحافظی کردمو به طرف ماشین رفتم،فکر کردند من فراموش کرده‌ام ماشین خراب است،خندیدند اما ماشین با استارت اول روشن شد😌 📚کتاب تفحص خاطرات محمد احمدیان ❤️|@parastohae_ashegh313|❤️
💌خاطرات ازدواج در سیره شهدا💞 اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنّت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد!😥 همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن، برایم همراه با ترس بود؛ تا جایی که وقتی صدایش را میشنیدم، تنم می لرزید. ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت؛ ولی چند ماه بعد از ازدواجمان، احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده! خیلی با محبت است و خیلی مهربان. این را از معجزه های خطبه عقد می پنداشتم؛ چرا که شنیده بودم که قرآن کریم می گوید: وَ جعلَ بینکُم مَودَّه و رحمَه . شهید محمدابراهیم همت نیمه پنهان ماه 2 قرآن کریم و از نشانه‏هاى او، اينکه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفريد تا در کنار آنان آرامش يابيد و در ميانتان مودّت و رحمت قرار داد؛ در اين نشانه‏هايى است براى گروهى که تفکّر مى‏کنند. سوره روم، آیه21 ❤️ ✨@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
★᭄ꦿ↬ @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• چند روزی به اربعین مانده بود که رسیدم کربلا و برای زیارت راهی حرم شدم. زیر قبه که ایستادم برای همه دعا کردم. تک‌تک بچه‌هایم را اسم بردم و برای هرکدام هرچه صلاحشان بود از امام‌حسین(ع) خواستم. تا به اسم محمود رسیدم، ناخودآگاه یاد آخرین حرف‌هایش افتادم. خودم به زبان خودم، آن هم زیر قبۀ امام‌حسین(ع)، برای شهادتش دعا کردم. آن لحظه‌ای که داشتم به امام می‌گفتم «شهادت رو براش امضا کن»، از رفتنش به سوریه چیزی نمی‌دانستم. او در سوریه بود و من در کربلا داشتم برای شهادتش دعا می‌کردم.... با آن رعشه‌ای که صبح اربعین به جانم افتاده بود، خدا داشت به من می‌گفت حاجتت روا شد. پسرت را به سربازی امام زمانش قبول کردیم... هم‌رزمش تعریف می‌کرد: شب اربعین، فارغ از هیاهوی عملیات، کنجی دنج پیدا کرده و مشغول نوشتن و پرکردن دفتر خاطراتش شده بود. به او گفتم: «من الان زنگ زدم خونه و حلالیت گرفتم. تو هم برو گوشی من رو بردار به خونواده‌ت زنگ بزن.» سری تکان داد و به کارش ادامه داد... بار سوم که در همان حال دیدمش، دل‌خور شدم و گفتم: «خب پا شو زنگ بزن دیگه. معلوم نیست فردا برامون چه اتفاقی بیفته. پا شو تا دیر نشده. شاید واقعاً فرصت آخر باشه.» دفترش را بست. با آرامش به چشم‌هایم نگاهی انداخت و گفت: «من دیگه دل کندم حاجی. می‌ترسم دوباره صداشون رو بشنوم، دست‌ودلم بلرزه. لطفاً اصرار نکن. من دل برید‌م.» وقتی این دفتر بعد از شهادت به دستمان رسید، دیدیم دقیقاً در تاریخ همان شب، گوشه‌ای از دفترش نوشته: «این آخرین دست‌نوشته‌های من است. من فردا، در روز اربعین حسینی شهید می‌شوم.»
گفتم:«کجا برادر؟» گفت:«با برادر فلانی کار دارم.» گفتم:«لطفا سلاحتون را تحویل بدید.» گفت:«اللّـــــــــہ اڪـــــــــــبر❗️» گفتم‌:«یعنی چی؟»😳🤨 گفت:«ما مسلح به الله اکبریم.» بعد هم زیرزیرکی خندید😃 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_همیشہ ترس از دست  دادنشو داشتم.... براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ ولے رامیـݧ درک نمیکرد..... بهم میگفت دیگہ طاقت نداره.... دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم. _بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ. چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت  گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم. یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. _رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم  و رفتم رومبل کناریش نشستم. _با تعجب گفت: بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے. _چایے هم ک آوردے چیزے شده❓❓چیزے میخواے❓❓ کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ❓ ناراحتے برم تو اتاقم. ݧ _مادر کجا❓چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے  یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے. پوفے کردم و گفتم  ماماݧ دوباره شروع نکـݧ. _ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت. ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود گفتم: _ماما❓❓ -بلہ❓❓ _میخوام یہ چیزے بهت بگم _خب بگو _آخہ.... _آخه چے❓❓ _هیچے بیخیال _ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے. _راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره _ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب❓ _ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم _تو چے اسماء❓ سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم  _دوسش دارم _ینے چے کہ دوسش دارے❓ تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ‌❓❓❓ _اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم❓ _اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے _ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست❓ _ایـنا چیہ میگے دختر❓خوانواده ها باید بہ هم بخور..... حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست.. _سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم _بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم. ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم _بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ ازم پرسید چیشده❓ نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود _رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم ۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید.... ￿ داستان ادامه داره😜 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313
@parastohae_ashegh313 •ོ  _ بعضی از جوان‌ها می‌گویند "برای نماز شب بیدار نمی‌شویم.😒 " تصور کنید شما برای ساعت سه نیمه شب بلیط هواپیما به مکه دارید آیا کسی هست که خوابش ببرد؟🙄 اگر کسی به راستی برای نماز شب ارزش قائل باشد، خواب معنا ندارد.😌 اگر کسی به راستی عاشق خدا باشد، معنا ندارد که خوابش ببرد.🌙 🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ رفقاے جان حلالمون کنید شهـــــــدا رو با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد یاد کنید،،، 🦋 راستـــی رفیق امروز دعاے فرج رو خوندی؟؟؟؟!!!چن تا صلوات هدیه کردی به مولای غریبت مهدی زهرا س ؟؟؟!!! هنوزم دیر نشده یا علی😍 ـــــــ شبتون بی دغدغه اهل دلا🍃 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✤♥️✤ ⃟💎⃟ 🕊" ♥️ ✨ 💠 مناجاتی از خبرنگار : 💎 خدایا! تو را سپاس ڪه دستم را گرفتی و به طرف خود ڪشاندی. 💎 خدایا! تو را ڪُرنش ڪه به پایم خلخال زدی و به سوی خود رهنمون نمودی. 💎 خدایا! تو را حمد ڪه به چشمم گفتی ڪه غیر تو را نبیند. 💎 خدایا! تو را شڪر ڪه به گوش من فرمان دادی ڪلام غیر تو را نشنود. ♥ معشوق من! ای همه دست و پا و چشم و گوش و عقل و قلب من! تو را سجده ڪه مرا خریدی. ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
شروع جنگ تقی مسگرها خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! لحظاتي بعد صداي شــليك عراقي ها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر انداختم. عراقي ها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقي ها حمله كردند! آن ها در حالي كه از سنگر بيرون مي دويدند فرياد زدند: الله اكبر شايد چند دقيقه اي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقي ها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار كردند. ابراهيم ســريع آن ها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچه ها از اين حركــت ابراهيم روحيه گرفتند. 🌺🌺🌺🌺 چند نفر مرتب از اســرا عكس مي انداختند. بعضي ها هم با ابراهيم عكس يادگاري مي گرفتند! ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد. جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرّمدل فرياد مي زد : فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد. @parastohae_ashegh313
♦️‌ ️حاجی صدامو داری!؟ حاجی میخوان اینجا رو مثل سوریه کنن، ولی بچه ها مثل شیر وایستادن... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید،برای بچه ها فال حافظ می گرفت.نزدیک عملیات کربلای 5 بود. این بار اولین بازشدن کتاب به نیت من بود. بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت:"نه کاکو جان! دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم!" 😄 با سپری شدن لحظات وضعیت بقیه هم مشخص شد، مرتضی جاویدی، سید محمد کدخدا و... جز، شهدا بودند.زنده ها هم معلومه شدند🕊🕊 نوبت خودته! از بچه ها اصرار از او انکار تا بالاخره چشمها را آرام بست و این بار کمی طولانی تر، قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد:💔 نفس باد صبا مشک فشان خواهد بود عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد ارغوان جام"عقیقی" به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد عملیات که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند،جاویدی،حق پرست... و خود عقیقی، من مانده بودم و صدای محمدرضا که تا امروز در ذهنم مانده "دریغ از یک روزنه کوچک". ـــــــــــــــــــــــ سردار شهید محمدرضا عقیقی تولد:16/10/1340شیراز سمت:مسئول عقیدتی لشکر19 فجر شهادت:4/10/1365شلمچه عملیات کربلای 5 @parastohae_ashegh313
آزاده‌باش ! قیمتی‌خواهی‌شد‌ آنقدر‌قیمتی‌که‌خداوند‌خریدارت‌شود آن‌هم‌به‌بالاترین‌قیمت؛ یعنی‌«ولایت»سلمانش‌را با«مِنّا اهلَ البِیت» خرید.. حُرَّش‌را‌با«حَلَّت بفِنائِک» و‌یقین‌بدان‌تو‌رابا«انتظار»خواهد‌خرید وچه‌مقامیست‌این‌ ... ✒️ ★᭄ꦿ↬ @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبــــــــــرانه❤️✨ ارثیه زهراست که سنگر باشیم تا دادن جان مطیع رهبر باشیم راهیست پرازفتنه و آشوب ودغل باید که کتاب عشــــق ازبرباشیم 🕊 🌙 ❤️|@parastohae_ashegh313|❤️