#قسمت8
چهره اش هرچند معلوم بود که تکیده و لاغرتر شــده اما انگار در کنار آن چشــم های گیرا و پرنفوذش که با دو ابروی پرپشــت و ســفید تزیین شــده بود، چنان درخششــی داشــت که مرا از اســتخوان های بیرون زدۀ گونه هایش و چشم های گودرفته اش، غافل می کرد. لبخند روی لب هایش که عطر آن را از همان فاصله هم می توانســتم استشــمام کنم، مانند گُلی بود که از زیر انبوه برف های پاک و دست نخوردۀ محاسنش بیرون زده بود. اما دستان آفتاب ســوخته اش که روی چانه گرفته بود، نمی گذاشــت خوب محاســنش را ببینم! یک باره هول برم داشت، نگاهی به دخترها انداختم، آن ها هم انگار با من همین چهره را مرور کرده بودند و رسیده بودند به دستی که روی چانه بود و به نظرمان چیزی را پنهان کرده بود! زهرا بهت زده و نگران به سارا گفت: «مثل اینکه بابا مجروح شده!» اما من چیزی نگفتم چرا که نمی خواستم نگرانی شان را تشدید کنم، هرچند درون خودم غوغا بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت9
نه من و نه دخترها اصلاً نفهمیدیم که چگونه از پله های هواپیما پایین آمدیم و به حســین رســیدیم. فقط می خواســتیم خودمان را به او برســانیم و ببینیم چه بلایی سر چانه اش آمده است؟! به حســین که رســیدیم، پیش دســتی کرد و همراه ســلام، دخترانش را در آغوش کشــید. همان جا فهمیدم که نگرانی مان بیجا بوده اســت اما ســارا بلافاصله از آغوش پدر که بیرون آمد، با احتیاط دســتش را کشــید روی محاســن ســفید بابا و با اندوه اما پر از عاطفه پرسید: «مجروح شدی بابا؟» حسین خندید و پرانرژی گفت: «نه عزیزم! می بینی که سالم و سرحالم.» سارا ادامه داد: «پس چرا صورتت رو پوشونده بودی؟!» حســین ســرش را کــج کــرد بالبخنــدی شــیرین و پــر از محبــت جــواب داد: «می دونستم که از دیدنم تعجّب می کنین، خواستم کم کم به قیافم عادت کنین!» نگاهش را چرخاند به سمت من و زل زد به چشمانم! پیش دخترها خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم ، گفت: «شما چطوری حاج خانم؟!»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#درمحضرشهدا
🎙#شهیدحاجاحمدکاظمی:
🔶 اول خودتونو اماده بکنید...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بخش_هفتم_زندگی_نامه_شهید
🎥 سال ٩٣ برای اولین بار به نیت پیاده روی اربعین به کربلا رفت. دقیقا ۸ روز قبل از اربعین سراسیمه به خانه میرود مادرش ک اون حال هولناک داداش مجید رو میبینه نگران میشه میپرسه مجید چیشده کجا ؟به رسم صمیمیت بامادرش میگه مریم خانم زود وسایلامو جمع کن رفیقام تو ماشین منتظرن میریم کربلا میگه مجید تو همه کارات اینجور عجوله خب خبر میدادی😅 خلاصه مجید بربری قصه ما راه میفته به سمت کربلا ❤️اما فرق مجید که پا به مسیر این سفر گذاشت با مجید بعد از آن، از زمین تا آسمان بود. دربین راه بادوستاش بگو بخند صدای اهنگ بلند 😆 اما به نجف اولین زیارت ک میرسد کمی حال دلش عوض میشود داداش مجید دیگ مدام تو لاک خودش بوده مدام درحال زیارت بوده و جوری ک رفیقاش تعجب میکنن میگن مجید یه زیارت اینقدر معطلی نداره ولی اهمیتی نمیده کار خودش میکنه تا این ک به کربلا میرسن همونجا تا چشمش ب گنبد مطهر میخوره زانو میزنه حس غریبی داشت مدام یاحسین یاحسین میگوید و اشک میریزد 😭
وقتی برگشت زن عمویش پرسید :مجید راستش را بگو ببینم، از امام حسین علیه السلام چی خواستی؟؟؟ 🤔
همه فکر میکردند مجید شیطان و پر شر و شور یا حاجت دنیایی خواسته 😔
اما وقتی مجید گفت"" از امام حسین علیه السلام خواستم که آدمم کن.و آدم بشوم "" همه انگشت به دهان ماندند.😯😍
#شهیدمجیدقربانخانی
#اللهمعجللولیکالفرج
─━━━⊱❅✿•🌹•✿❅⊰━━━─
#بخشششم 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25206
#خاطرهشهدایی
🏷 به نقل از مادر بزرگوار
#شهیدسیداصغرسجادیان
🍂 روزی که دست و پایش شکسته بود، در همین حالت و با یک دست کمک من گوشت می کوبید و می گفت این کار را که می توانم انجام دهم!
حقوقش را به من می بخشید. به او می گفتم من خودم حقوق ماهیانه دارم ولی دستم را می بوسید و باز حقوقش را تقدیم می کرد.
🕌 در مسجد آموزش قرآن داشت ولی به من نگفته بود. روزی به همراه پسر خواهرم به مسجد رفتیم و دیدم که دارد به کودکان درس می دهد.
🎁 برای بچه ها (شاگردانش) جایزه می خرید و آنها را به منزل دعوت می کرد و مهمانی می داد. همیشه به خواهر و برادرش توصیه های اعتقادی داشت: با خدا باشید، با ائمه باشید، دست از دین برندارید و…
🛖 منزل قدیمی و خشت و گلی که داشتیم را به تنهایی مسئولیت تعمیرش را قبول کرد و آن را کاملا بازسازی کرد ولی خودش چند شب بیشتر در آن نخوابید و به جبهه رفت.
💥 پس از شهادتش هم خدمت به مردم را از طریق #معجزه انجام می داد. اقوام اعتقاد عجیبی به شهید دارند و از او حاجت می گیرند.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
◽مولا جان!
خستهایم از این عبادتهایی که به دیدار تو ختم نمیشوند...
خستهایم از این ماههای مبارکی که برکت حضور تو را کم دارند...
پرده از چهرهات بگشا و روحی تازه در کالبد خستهی زمین بدم!
#رمضان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@parastohae_ashegh313
#کتاب_گویای « #نیمه_پنهان_ماه » روایتگر بخشهایی از زندگی سرلشکر #شهیدحاجعباسکریمیقُهرودی» است.
💠 شهیدی که در مقابل مؤمنین متواضع و فروتن بود و ویژگیهای بارز اخلاقیاش، از او شخصیتی ساخته بود که ناخودآگاه دیگران را مجذوب خود می ساخت. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 #مداحی ذاکر دلسوخته و عاشورایی تشنه لب ابوقریب
🎙«#شهیدمسعودملا»
مداح با صفای گردان عمار، گروهان شهید باهنر،
لشکر ۲۷ محمد رسول اللهﷺ
#شهید_مسعود_ملا
🌷 فروردین ماه ۱۳۴۴ در یک خانواده پرجمعیت متولد شد. او پسری خوش اخلاق، صبور و دوست داشتنی بود که قلب تکتک همرزمان و دوستان خود را فتح کرد.
🌷 این مداح شهید به شدت بیقرار پیوستن به رفقای شهیدش بود. ارادت خود به اهل بیت (علیهمالسلام) و به خصوص حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) و حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) را با مداحیهای ماندگار خود نشان میداد و مجروح شدن او از ناحیه پهلو مهر تاییدی بر این علاقه و ارادت بود.
≈ ورد زبان مسعود نوای
«باید گذشت از دنیا به آسانی،
باید مهیا شد از بهر قربانی،
با چهره خونین سوی حسین (علیهالسلام) رفتن،
زیبا بود این سان معراج انسانی»... بود.
🌹 او مزد سالها حضور خود در جنگ را سرانجام ۲۵ تیر ۱۳۶۷ با شهادت در یکی از آخرین و شجاعانهترین عملیاتها، در تنگه ابوقریب کسب کرد،
♦️جایی که اگر مسعود و همرزمانش قهرمانانه با لبهای تشنه و دستهای خالی مقاومت نمیکردند، سرنوشت جنگ به نفع دشمن بعثی تغییر پیدا میکرد.
#شبتونشهدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313