#طنز_جبهه😉😄😊
#مداحی_با_اعمال_شاقه🎤
بعضی از مداحا خیلی به صدای خودشون علاقه داشتن
و وقتی شروع میکردن به دم گرفتن دیگر ول کن نبودن🧐
بچه ها هم که آماده شوخی و سربه سر گذاشتن بودن😛
گاهی چراغ قوه شونو🔦 رو
برمی داشتن و آن وقت میدیدی
مداح زبون گرفته،
با مشت🤛🤜 به جون اطرافیانش افتاده و دنبال چراغ قوش🔦 می گرده
یا اینکه مفاتیح📖 رو از جلوش برداشته ، به جای آن قرآن می گذاشتن😇
بنده خدا در پرتو نور ضعیف
چراغ قوه🔦 چقدر این صفحه اون صفحه میکرد
تا بفهمه که بله کتاب روبروش اصلا، مفاتیح نیست🤭
یا اینکه سیم بلند گو🎤 را قطع
می کردن
تا او ادب بشه😄 و اینقدر به حاشیه نره😜
╔══ ❅ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╗
@parastohae_ashegh313
╚══❅ ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╝
#طنز_جبهــه😂😂
#مردهزنده_شد🤭😳😱
دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی.
مثلا میگفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕
عصبی شده بودم🤨
گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩
دیدم بدم نميگن!
خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم
و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم.
قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰
گذاشتیمش روی دوش بچهها
و راه افتادیم.
گریه و زاری😭
یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄
یکی عربده میکشید😫
یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدن و چون از قضیه با خبر نبودن
واقعا گریه و شیون راه میانداختن!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶♂
جنازه رو بردیم داخل اتاق😁
این بندگان خدا كه فكر ميكردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫
این قرارمون نبود! 🤨
منم میخوام باهات بیام!»😫
بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا
از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتن!😰
ما هم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂
شادی روح شهدایی که رفتند
وخاطرات آنها به جاماند #صلواتـــــ🥀
@parastohae_ashegh313
#طنز_جبهه
#پماد
یک بار یه بسیجی دستش را گرفته بود، آمد بنه تدارکات.
گفت: سریع منو برسونید اهواز
گفتم: چی شده؟🤭
دستش را بالا آورد✋
و گفت: دستم، دستم👋
یادم نیست زخم بود، یا نیش زدگی
گفتم اهواز نمی خواد
ما اینجا دکتر اکبری داریم
فرستادمش پیش نقی👨⚕
دیدم نقی یه چیز سفید زد به دست بنده خدا،
یه باند هم بست روش و گفت: برو، دو روز دیگه اگه خوب نشدی بیا!🤕
بسیجی رفت🚶♂
گفتم: نقی چی کار کردی؟🤷🏻♂
گفت: هیچی، یکم خمیر دندون زدم به دستش رفت!🙄
جالب، دو روز بعد همون بسیجی برگشت و گفت: خوب شدم، باز هم از همون برام بزن!😅
┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓
@Parastohae_ashegh313
┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛
#طنز_جبهه😄😄
#مسئول_تبلیغات 📽
مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت.
از اون آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد.
شده بود مسئول تبلیغات گردان🎙
دیگر از دستش ذلّه شده بودیم😒
وقت و بى وقت بلندگوهاى🔈 خط اول را به کار مى انداخت
و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد
و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند💥
از رو هم نمى رفت🤭
تا اینکه انگار طرف مقابل،
یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند 🔈
و آن ها هم بلندگو آوردند
و نمایش تکمیل شد📢
مسئول تبلیغات براى اینکه روى اونا رو کم کنه، نوار "کربلا کربلا ما دار می آییم رو گذاشت📻
لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که🔊
آمدى، آمدى😍
خوش آمدى جانم به قربان شما🧐
┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓
@Parastohae_ashegh313
┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛
#طنز_جبهــه😂😂
#حاجی_مهیاری🧔🏻
کمک کن ببریمش عقب👉
ولی دیگری با کنایه و ناراحتی😒 گفته بود
ولش کن بذار همین جا بمونه
ما خودمون رو نمیتونیم ببریم عقب ،
اونم به خودمون آویزون کنیم؟🤭
تازه اون تو اردوگاه اون قدر حال من رو گرفته که اصلا خوشم نمیاد ببرمش عقب
حاجی که نیمه جان بود🙄
اصلا توان نداشته صدایی بزنه
یا حرکتی کنه که آنها متوجه زنده بودنش بشن😑
شب که شد به هر زحمتی خودش را عقب کشاند وبه نیروهای خودی پیوسته بوده😎
چند روز بعد در نماز جمعه تهران ،
حاجی آن دو نفر را که متعجب🧐 و حیران نگاهش میکردند دنبال میکرد و فریاد می زد🗣
پدر سوخته ها ، حالا دیگه جنازه من رو جا می ذارید😄🏃♂
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
#طنز_جبهه😂😂
#حاج_همت
"خب شاید از قیافه مون خوشش نیومده😕
با ناراحتی گفتم😏
بی خود کرده که خوشش بیاد یا نیاد....
مگه ماشین باباشه؟🚖
میگن یه بار بسیجیها به حاج همت شکایت کردند؛
که بعضی از این ماشینای لشگر🚍 که می رن شهر ، بچهها رو سوار نمیکنن ،
با اونا چی کار کنیم؟
حاجی هم گفته ، هر 👈ماشینی🚖
که بسیجی ها رو سوار نکرد، با سنگ بزنید شیشه ش رو بشکونید🤭
و اگه اعتراضی هم کرد ، بگید حاج همت دستور داده بقیهاش با من😊
عباس با تعجب پاشد ، جلوی من ایستاد و گفت:
ببینم باز دو باره فکر🤔 شر بازی به سرت زده؟
فکر شر چیه...🤪
می خوام اگر خدا لطف کنه،
دستور حاج همت رو اجرا کنم😂
هر چی باشه خدا بیامرز شهیده
و باید توصیه شهدا رو عمل کرد...
اونم اون که فرمانده لشگرمون بوده😅😅
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
#طنــز_جبهــہ😉
#فلفل🌶😱
آقامهدی هر وقت میافتاد تو خـط شوخی دیگر هیـچکس جلـودارش نبود...
یکوقت هندوانهای🍉 را قاچکرد،
لایآن فلفل پاشید، 🌶
بعد به یکیاز بچه ها تعـارف کرد...
اون هم برداشت و شروع کرد به خـوردن!🤢
وقت حسابی دهانش سوخت..
آقامهدی هم صدای خنده اش بلند شد.😅
بعد رو کرد بهش گفت :
داداش! شیرین بود؟!🤣🤣
#شہیدمهدیزینالدیـن
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
#طنــز_جبهـــہ😄😉😂
#تی تی تی تی تیر خورده
وقتی "سید حمید قریشی "
از بچههای گروهان را که کمی زبانش لکنت داشت دیدم،😛
پرسیدم از سعید دلخوانی خبری دارد
یا نه؟
او که هیجانی شده بود گفت:
سعید دستش تی تی تی تی تی تیر خورده 🤭
که خنده ام گرفت 😄
و گفتم:
-وووه ....سعید این همه تیر خورده؟!!😱
خودش هم خندهاش گرفت"😂
─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─
#طنز_جبهــہ😂😂😂
#بنی_صدر🤭
پدر و مادر میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه🙄
یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد😍
لباسهای «صغری» خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم
و سطل آب را برداشتم
و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون😄
پدرم که گوسفندها🐑 را از صحرا میآورد داد زد:
«صغرا کجا ؟»🙊
برای اینکه نفهمد سیفالله هستم
سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم🏃♂
خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم💌
یک بار پدرم آمده بود
و از شهر به پادگان تلفن کرد📞
از پشت تلفن به من گفت: 🎙
«بنی صدر! وای به حالت!
مگه دستم بهت نرسه😂
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
#طنز_جبهه😂🤣
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...😍
برای خودش یه قبری ڪنده بود شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد😊
ما هم اهل شوخے بودیم.
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😝
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاڪریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال!😉
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه😂
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم؟؟!!!😂
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت:
باباڪرم بخون😁😁😁
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━━┓
@parastohae_ashegh313
#طنــز_جبهہ😂😂
#صلوات
سرهنگ عراقی گفت"برای صدام صلوات بفرستید" 😒
برخاستم با صدای بلند داد زدم📣 " سرکرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات" 😅
سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است .
همین طور صلواات بفرستید👌🙊
"عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات "
طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات
طوفان صلوات بود که راه افتاد...
در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
.
#طنز_جبهه🧡•°
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر ⛺️
برای دعای کمیل 🤲🏻
چراغا رو خاموش کردند💡
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت💔✨
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن...ثواب داره
- آخه الان وقتشه ؟ 🤨
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا 😂
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا ...
که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود 🧔🏿
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچههام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند ☺️
@parastohae_ashegh313🌿
#طنز_جبهــہ😉😄😂
#برگ_خوردیم 😋
مجید یونسی(شهید)، مجروح شده بود
با سید اکبر ریحانی میرفتیم ملاقات ، سر ظهر بود سید اکبر گفت:
موقع خوبی نیست اگر گفتن ناهار بمانید چی بگیم؟؟🧐
یک برگ🌿 از درخت کندم نصف شو دادم سید گفتم بخور 🤭
پرسیدن میگیم برگ🥓 خوردیم!!
😉😂😂
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
#طنز_جبهــہ😂😂
#مهتابی🌙🌟
ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن اﻟﺮﺷﻴﺪ ﺑﻐﺪاد ﺑﺴﺘﺮي ﺑﻮدﻳﻢ. ﻳﻚ ﺷﺐ ﺳﺮﺑﺎز ﻋﺮاﻗﻲ آﻣﺪ ﺗﻮي اﺗﺎق و ﺑﻪ ﻃﻌﻨـﻪ ﮔﻔـﺖ ﺑﮕﻴﺪ ﺑﺒﻴﻨﻢ
" ﺗﻮي ﻣﻤﻠﻜﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ از اﻳﻦ ﻣﻬﺘﺎبیﻫـﺎ ﭘﻴﺪا ﻣﻲﺷﻪ؟"🧐
ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﺮاي اﻳﻨﻜـﻪ روﻳـﺶ را ﻛﻢ ﺑﻜﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ اﻳﻦ ﻣﻬﺘﺎبیا رو ﺗﻮي ﻃﻮﻳﻠﻪﻫﺎﻣﻮن ﻧﺼﺐ می ﻛﻨﻴﻢ🤪
ﺳﺮﺑﺎز ﻛﻪ از اﻳﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﺟـﻮاﺑﻲ ﻋـﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷـﺪه ﺑﻮد ﮔﻔﺖ
"ﺣﻴﻒ ﻛﻪ ﻣﺮﻳـﻀﻲ،
و ﮔﺮﻧـﻪ ﻣـﻲدوﻧـﺴﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎت ﭼﻪ ﻣﻌامله ای بکنم😂😅
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
#طنز_جبهه 😁
✍🏻 به روایت مادر بزرگوار شهید
یک روز حسین ، برادر بزرگترش با دوستش
آمدند در خانه و گفتند : مامان حسین سر
من و دوستم را با آجر شکست🤕
من با تعجب پرسیدم : چطور ؟😳حسین
که از شما کوچکتر است سر دو نفر شما را
چطور با هم شکست ؟😕
حسین گفت : میخواستم مارمولک🦎بکشم ،
آجر را به دیوار زدم ، آجر دو قسمت شد و سر
هر دو نفرشان شکست 😂
@parastohae_ashegh313
#طنز_جبهه
مامانت رو ببر از تو مواظبت كند🙄
هم سنم كم بود هم قدم كوتاه ، گل بود
به سبزه نيز آراسته شد😐
عازم خط مقدم شديم . يكي از بچه ها
كه با هم شوخي داشتيم مي گفت : مامات
را هم با خودت ببر جلو از تو مواظبت كند☺️
آن جا كسي نيست جايت را بندازد. لباس
هايت👕 را بشويد ، هر دقيقه بگويي آب
مي خواهم ، دست شويي دارم ، به دادت
برسد😂🌿
من هم دنبالش مي كردم و پس كله اش
را مي گرفتم : آخر جوجه خودت كه از
من بچه ننه تري ، فكر مي كني خيلي بزرگ
شده اي ؟ فقط قدت از من چند سانت بلندتر
است 😇 و به همان اندازه البته عقلت كوتاه تر
بعد او هجوم مي آورد و مرا به باد كتك مي گرفت 🤐🖖
@parastohae_ashegh313🍀
#طنــز_جبهــہ😂😂
#ﺳﻴﺪي😎
سیدی در ارﺗﺶ ﻋـﺮاق ﻳﻌﻨـﻲ
°° آﻗـﺎﻳﻢ °°👮♂
اﻓﺴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ درﺷﺖ ﻫﻴﻜﻠﻲ ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﻲآﻣـﺪ ﺑـﺮاي آﻣــﺎرﮔﻴﺮي📝
ﻳﻜــﻲ از ﺑﭽــﻪﻫــﺎي اﺻــﻔﻬﺎن ﺑــﻪ ﻧــﺎم ﺳﻴﺪاﺣﻤﺪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺷﻮخ ﺑﻮد، ﺑﻪ ﺟـﺎي ﺳﻼم ﺳﻴﺪي، ﺑﻪ آن اﻓﺴﺮ ﻣﻲﮔﻔﺖ
°°ﺳـﻮارِ ﺳـﻴﺪي °°😜
اﻓﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣـﻲ ﺷـﺪ ﻛـﻪ ﻳـﻚ اﺳـﻴﺮ ﺑِﻬِـﺶ ﺳﻴﺪي ﻣـﻲ ﮔﻮﻳـﺪ .
ﺑـﺎ اﺣﺘـﺮام، ﻣـﻲﮔﻔـﺖ
°°ﺣﻠـﻪ، ﻣﺮﺣﺒﺎ°°✋🏻😍
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻳﻮاﺷﻜﻲ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ.
اﻳـﻦ ﻛـﺎرِ ﻫـﺮ روز ﺳﻴﺪ اﺣﻤﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد😉
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
#طنز_جبهه
🍃🌸 حسین پیچ و مهره اى🌸🍃
همه هیكلش وصله و پینه بود ، درست
مثل یك لباس چهل تكه ! چیزى نزدیك
صد تا تركش توپ و خمپاره در بدنش بود😢
خلاصه جاى سالم در بدنش نداشت😐
بار آخر وقتى گلوله به سر و جمجمه اش
خورد ، دیگر مثل یك چینى بند زده و رفو
شده شد ! تو بیمارستان دكتر ها هم از
دیدنش انگشت به دهان مى شدند🙄
وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند ،
مادرش گریه كنان😭 گفت : آخر بچه
شد تو یك بار برى جبهه و سوراخ
سوراخ نیارنت؟!🤦♀
یك هو همه حتى خود حسین و مجروحین
تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به
خنده افتادند☺️
بعد از رفتن خانواده ، مجروحین دیگر
شروع كردن به تیكه انداختن و سر به سر
گذاشتن با او كه 🌿 حسین ، گُل بودى
به سبزه هم آراسته شدى !
فكر كنم دیگر دكترها با پیچ و مهره اعضا
و جوارحت را بهم بسته و محكم كنند ?
آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج
كنى بچه ات چه مى شود؟ مى شود
آدم آهنى 😑
فقط مانده كمى تخته و چوب هم به
دست و پات پیوند بدهند 😢 تا یكى
از بچه هات هم پینوكیو بشود🤥
حسین كه كفرى شده بود پارچ آب را ریخت
سرشان😨
اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند!
📚 ڪتاب رفاقت به سبک تانک
@parastohae_ashegh313🌿
#طنز_جبهه 😅
اسیر شده بودیم!
قرار شد بچه ها
برا خانواده هاشون نامه بنویسن!📝
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد
هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن😬✋
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده📚
بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود!
یه روز یکی از بچه های کم سواد
اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم🙁
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه
امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم
روی این کاغذ🗒✏️
می خوام بفرستمش برا بابام🧔🏻
نامه رو گرفتم و خوندم📖
از خنده روده بُر شدم!
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام
به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته
بود!😂💔
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
#طنز_جبهــہ
#شوخی_با_امدادگران ...😉
یک بار کـه با یکی از امـدادگـرهـا ، برانـکاردِ لوله شدهای را برای حمل مجروح باز کردیم،
چشممان به عبارت حمل بار بیش از ۵۰کیلو ممنوع افتاد🚫
از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود😄
یک نگاه به او و یک نگاه به عبارت داخل برانکارد میکردیم🙄
نه میتوانستیم بخندیم🤭
و نه میتوانستیم او را از جایش حرکت بدهیم😱
بنده خدا این مجروح نمی دانست چه بگوید.
بالاخره حرکت کردیم و در راه، کمی میآمدیم و کـمی هـم میخندیدیم .
افراد شـوخ طبـع ، دست از برانکـارد خون آلود حملِ مجروح هم برنداشته بودند😂😂
─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─
#طنــز_جبهـــہ😂🤪
🙂[ترکش ریزی
آمبولانس تیزی...]🙃
وقتی عملیات نمیشد و جابجایی صورت نمیگرفت نیروها از بیکاری حوصلهشان کم میشد🤦🏻♂🤔
نه تیر و ترکشی ☄
نه شهید و مجروحی 🥀
و نه سرو صدایی 🔊
منطقه یکنواخت و آرام میشد
اون موقع بود که صدای همه درمیاومد و بعضیها برای روحیه دادن به رزمنده ها دست به سوی آسمان بلند کرده و میگفتند🤲🍃
«اللهم ارزقنا ترکش ریزی👌
آمبولانس تیزی🚑
بیمارستان تمیزی🏨
و غذاها و کمپوتهای لذیذی...»😋
... و همینطور قافیه سر هم می کرد
و بقیه آمین میگفتند🤣😂😅
─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
صـلـواتــ بـفـرسـتــ مـؤمـنــ 📿😉
جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت
دیگری برای خودش طنز داشت 😁
گاهی ناخواسته و به طور اتفاقی جریانی
اتفاق میافتاد 😇
گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط
به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز میپرداختند
🤪🤪🤪
@parastohae_ashegh313🍁
#طنز_جبهه 🤪
به سلامتی فرمانده 😉
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر
سرعت ، حق ندارد رانندگی کند 😞
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار
جاده ، دست تکان داد 🚘
نگه داشتم ، سوار كه شد ، گاز دادم و
راه افتادم من با سرعت میراندم و باهم حرف میزديم ✌️😻
گفت : میگن فرمانده لشکرتون دستور
داده تند نرید ! 🙄 راست میگن ؟!🤔
گفتم : فرمانده گفته !🙃 زدم دنده
چهار 🤨 و ادامه دادم : اینم به سلامتی
فرمانده باحالمان !!! 😎
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ، یکی بود؛
پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش میگيرند
پرسيدم: کی هستی تو مگه ؟! 🤨
گفت: همون که به افتخارش زدی
دنده چهار 😶😂
#فرمانده_مهدیباکری
@parastohae_ashegh313
🍃🍃🍄
#طنز_جبهه😆
کلاه شرف بعثی هــا...! 🤣
یک روز، گربه ای🐱اومد توی اردوگاه
یکی از بچه ها آن را گرفت و برد داخل اتاق🤫
یک کلاه نظامی مثل کلاه سربازهای عراقی، اندازه سر گربه دوخت و گذاشت سرش😄🤭
وقتی که نگهبان می خواست از پشت پنجره رد بشه، گربه رو ول کرد جلوی پاش😻
نگهبان که جا خورده بود مدتی به گربه نگاه کرد🧐
بعد رفت که بگیردش🏃♂
گربه از ترس فرار کرد🙀
نگهبان داد زد بقیه هم آمدند
و افتادند دنبال گربه...😿
یکی از نگهبانها داد می زد:😫
«بگیرینش، بگیرینش،
این کلاه شرف ماست ؛ اون رو از سر گربه بردارین».😂
آنها می دویدند، گربه می دوید😾😹
بیچاره ها یک ساعت دنبالش دویدند تا گرفتندش
بچه ها به این صحنه نگاه می کردند
و می خندیدند👻🤩
📚 منبــع: tormoz.blog.ir
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
#طنز_جبهه
اخوی عطر بزن 😇
شب جمعه بود ، بچه ها جمع شده بودند
تو سنگر برای دعای کمیل 😺
چراغا رو خاموش کردند 👻
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود
هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک
می ریخت 💔
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما ☺️
عطر بزن ...ثواب داره 😉
آخه الان وقتشه ؟ 🙄
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد
تو مجلسمونا 😰
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود 🤭
تو عطر جوهر ریخته بود ... 🤣
بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش
گرفتند 😇
در باغ شهادت باز باز است 🍊
@parastohae_ashegh313