eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤ هل شدم و  گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید❓❓❓ لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلے❓❓❓فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے خندید و گفت:بسیار خوب چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید. با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم اصـݧ دست خودم نبود این رفتار خندید و گفت‌:میدونم خودمو جم و جور کردم ‌و گفتم:بلہ❓❓از کجا میدونید❓❓❓ جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ ضبط و روشـݧ کرد صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید سریع ضبط و خاموش کرد  ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید❓❓❓❓ دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: بااجازتوݧ اے واے بازم ببخشید شرمنده خواهش میکنم. گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے ب صندلے تکیه دادم نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو... همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم اے واے روسریم باز خراب شده فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم سجادے فهمید رو کرد ب مـݧ و گفت: دیگہ داریم میرسیم دیگہ طاقت نیوردم و گفتم: میشہ بگید کجا داریم میرسیم احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم دستے ب موهاش کشید و گفت بهشت زهرا.... پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا... با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد با صداش ب خودم اومدم رسیدیم خانم محمدے..... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313 ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
جستجوگران نور✨ تفحـــــــص شہــــــــدا🌱 دنبال چند شهید میگشتند که نشانی تقریبی محل شهادتشان را داشتند... چند بار به آنجا رفته بودند اما دست خالی برگشته بودند‼️ به من گفتند شما هم با ما بیا شاید قدمت خیر باشد منطقه کاملا رملی بود؛کمی گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم😞 باد ملایمی میوزید.کم کم وزش باد شدت گرفت خودمان را به درختی که نزدیکمان بود رساندیم تا در امان باشیم.🌪🌪🌪 وزش باد که کم شد بلند شدیم و به اطرافمان نگاه کردیم؛چیزی که پیش از وزش باد زیر رملها مدفون بود نظرمان را جلب کرد پیکر مطهر همان شهدایی بود که در جستجویشان بودیم.😍☺️😍 📚نقل از شهید علیرضا غلامی؛مسئول تفحص لشکر امام حسین علیه السلام ✨@parastohae_ashegh313
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید: 🔺سردار حاج حسین کاجی می گوید: بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🌸در وصیت‌نامه نوشته بود : من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم و جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. و... 🌸 بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است. 📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195 ┅═ೋ❅✿🌸✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌸✿❅ೋ═┅
دوکلوم حــــــــــــرف حساب🦋 ‌🔸سحرها را از دست ندهيد؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد. 🔸در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند! 🔸سحرها را ضايع نكنيم، اگر نماز مستحبی هم نخوانديم، حداقل ده مرتبه "يا ارحم الرّاحمين" بگوييم! اگر آن را هم انجام ندادی اقلاً رو به قبله بنشين و بگو: "سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر" 🔸اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويی، عالمت عوض ميشود. 🌸حضرت استاد فاطمی نیا 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 @parastohae_ashegh313 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 انتظار می کشیم آنچنان که پرنده پرواز را، شب روز را انتظار می کشیم آنچنان که خفتگان‌بیداری را و بیداران ظهور را ... پدر مهربانمان تو را چون جان خسته به خواب چون کام تشنه به آب انتظار می کشیم ای وعده ی تضمین شده ی خدا 🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای تمام وصیت حاج قاسم... ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313
شروع جنگ تقي مسگرها صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 9531 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند. ســام كردم وگفتم: امروز عصر قاســم با يك ماشــين تــداركات مي ره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرســيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشــه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مي يام. ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه مي كردند. 🌺🌺🌺🌺 ســاعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشــكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟! گفت: اثاث ها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختي بســيار و عبــور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نمي توانست آنچه را مي بيند باوركند. مردم دسته دسته از شهر فرار مي كردند. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رجزخوانی حاج ابوذر روحی برای اغتشاشگران در شهر بابل این فتنه به آشفتگی شام شبیه است دشمن چقدر بی ادب، خار و وقیح است در ماه صفر حرمت اسلام دریدند چادر ز سر دختر یک شهر کشیدند موجیم که آسودگی ما عدم ماست جمهوری اسلامی ایران حرم ماست... ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
جستجوگران نور یکی از شهدا به نام «احمدزاده» را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت.😳😭 او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرم، این پیکر پسرمه، خودشه.»🥀🥀 ✨@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت از ماشیـݧ پیاده شد اومد سمت مـݧ و در ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق  در افکار خودم  بودم کہ متوجہ نشدم _صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے و برداشت گرفت سمت مـݧ و گفت: بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ دستم پر بود با یہ دستم  کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو _گوشے تو دستش زنگ خورد تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم _سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم  میرم _رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود  _از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم  عجیب غریبہ عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت: مـݧ عجیب و غریبم❓❓❓ سجادے بود واااااااے دوباره گند زدے اسماء از جام تکوݧ نخوردم اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند سرمو انداختہ بودم پاییـݧ خانم محمدے ایرادے نداره بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ حرفشو تایید کردم _خوب علے سجادے هستم  دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم.... _حرفشو قطع کردم ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بلہ کاملا درست میفرمایید دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو.... صبور باشيد😉داستان ادامه دارد..... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313 ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
~⚘🕌⚘~ 🍃من خودرادرحدی نمیدانم که بخواهم نصیحت یاپندی داشته باشم. نمیدانم. فقط درچند جمله میگویم که 1⃣ برای غربت ودلخونی حضرت آقا امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ) و در زیاد کنید. 2⃣ پشتیبان باشید 3⃣ و رارعایت کنید 🍃 پناه می برم به خداوند مهربان وازاو می خوام رانصیبم کند. خدایا دراین عمر نام عبدالحسین دانشگاه لشکر 14 امام حسین گردان 104 امام حسین. ❤️ خدایا خودت من را در راه امام حسین قراردادی پس قربانی امام حسین کن " مدافع حرم " 💚 روح شهدا شاد و یادشان تا ابد گرامی باذگرنورانی ┈┈••✾❀💚❀✾••┈┈ @parastohae_ashegh313 ┈┈••✾❀💚❀✾••┈┈
🙃 💟سلام بر ابراهیم ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذله گویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت می کرد. اما شب ها معمولا قبل از سحر بیدار بود و مشغول می شد. تلاش هم می کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هر چه به این اواخر نزدیک می شد. بیداری سحرهایش طولانی تر بود. گویی می دانست در احادیث نشانه بودن را بیداری سحر و معرفی کرده اند. @parastohae_ashegh313 ┄┅┅┅✯✯┅┅┅┄
قدر کشورمان را بدانید و پشت سر ولی فقیه باشید. میخواهم که غیر از حرف حضرت آقا حرف کس دیگری را گوش ندهید و با بصیرت باشید؛ چرا که ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید. 🌙 🌙 🕊 🕊 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
♥️ 🌷 همین الان ڪسانـے در دنیا هستند ڪھ با شُهـــــدا اُنس بیشتری دارند ، 🌷 در مشڪلاتِ زندگی متوسل بھ شُهدا می‌شوند و شُهـــــدا جواب می‌دهند. ╔═•♡🌷♡•════•♡♥️♡•═╗ @parastohae_ashegh313 ╚═•♡🌷♡•════•♡♥️♡•═╝
شروع جنگ تقي مسگرها از داخل شهر صداي انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده مي شد. مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور بچه هاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان مي دادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره مي كنند كه سريع تر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانك هاي عراقي كاماً پيدا بود. مرتب شليك مي كردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره مي كردم كه نياييد، اما شما گاز مي داديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقي ها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك كرديم. 🌺🌺🌺🌺 قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا مي خواســتم كه وقتي با دشــمنان اســام و انقاب مي جنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! ابراهيــم خيلي دقيق به حرف هاي او گــوش مي كرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را مي شناخت. خيلي خوشحال شد. @parastohae_ashegh313
~°•♥️•°~ ...♥️ جان‌ڪندن‌نیست؛ است! 🍂 @parastohae_ashegh313