#قسمت145
نيمه شعبان
جمعي از دوستان شهيد
صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. برخاف هميشه هيچكس آنجا نبود. كمي گشتم ولي بي فايده بود.خيلي ترسيدم.نكندعراقي هاشهررا تصرف كرده اند! داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاق ها باز شد. يكي از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا! وارد اتاق شدم. .
🌺🌺🌺🌺
همه ساكت رو به قبله نشسته بودند! ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي مي كرد. براي دل خودش مي خواند. با امام زمان(عجلالله) نجوا مي كرد. آنقدر سوز عجيبي در صدايش بود كه همه اشك مي ريختند.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
#شهادتدرڪلامبزرگان
#امامخامنہای :
⭕️ انگیزہ های بسیار شدیدی وجود دارد
برای فراموشی شهــدا..
نگذارید #یادشهـدا فراموش شود.
#لبیکیاخامنهای
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
نه پرواز بلدم...
و نه بال و پرش را دارم...
دام های دنیایی اسیرم کرده اند...
ولی...
من میخواهم اسیر نگاه شما شوم و بس...
ای شهدا... 🥀
#شبتونشهدایی 🕊
@parastohae_ashegh313
#سلام_امام_مهـربان_زمانـم
سلام بر تو ای ستون ایمان
سلامتی؛ ارمغانِ سلام است!
و تـــو؛ جلوهی تمام و کمالِ سلام!
سَلامِ بر سلام؛ نورٌ علیٰ نور است
برای آنان که به تلالؤ
پسِ پردهات نیز، دلگرمند...
سلام بر تـــو حضرت صاحب دلم؛
❁๑🍃๑🌹๑🍃๑ ❁
#یا_صاحب_الزمان_عج
@parastohae_ashegh313
#طنز
حجاب طوری
🤗🤗🤗🤗
زن انگلیسی از مرد مسلمان میپرسه
چرا شما مردها به زنها دست نمیدید؟🧐
مرد مسلمان: چرا به ملکه انگلیس دست نمیدید؟
زن انگلیسی: چون اون ملکه هست🤯
مرد مسلمان: در اسلام همه زنها ملکه هستن و مرد نامحرمی حق دست دادن به او را ندارد😉
🌸بعید میدونم جایگاهی که اسلام برای زن ها به عنوان فرزند یا خواهر یا همسر یا مادر داده رو در غرب یا دین و تمدن دیگری پیدا کنید🌸
@parastohae_ashegh313
- مادر شهید گفتن که فیلم های بی پیراهن پسرم رو پخش نکنید.آرمان من هیچوقت جلوی نامحرم حتی آستین کوتاه هم نمی پوشید و خیلی اهل رعایت بود.
- فدای امام مظلومی که پیکر عریانش روزها بر خاک گرم #کربلا رها شده بود...
#شهید_آرمان_علی_وردی
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
💥تلنگر
🔸گاهی فقط یک نگاه حرام
می تواند خیلی چیزها را از ما بگیرد ...
🔹مراقب چشمامون باشیم! چون مثل گوگل نیست هر چی رو که نگاه کردیم سابقه شو پاک کنیم :)
@parastohae_ashegh313
سلامتی امام عصرارواحناه فداه وحضرت آقا حفظه الله صلوات
سایه تون مستدام بر سر ما
@parastohae_ashegh313
#قسمتآخر
شهادت:
عملیات بستان (طریق القدس) در تاریخ 8/8/1360 روز یکشنبه با رمز یاحسین(ع) آغاز گردید. گردانی که از بچه های مرودشت و زرقان بودند بر روی پل سابله رودخانه نیسان مستقر شدند، چون عراق میخواست از روی این پل نیروهای خود را به داخل عراق انتقال دهد. روی این پل از زمین و آسمان آتش می بارید. پاتک دشمن روی این پل خیلی زیاد بود. از آنجا که پشت سر عراقیها هورالعظیم و هورالهویزه بود و راه فراری نداشتند ما در این جا هشت روز مقاومت کردیم. برای استراحت به روستای اِحمر بین سوسنگرد و دهلاویه برگشتیم. نیروهایی که جایگزین ما شدند نتوانسته بودند مقاومت کنند، بسیاری از رزمندگان زخمی یا شهید شده بودند. هنوز چهل و هشت ساعت از استراحت ما نگذشته بود که سردار رودکی (معاون محور عملیاتی بستان) به روستای اِحمر آمد و از ما خواست به عقب برگردیم، چون پل داشت سقوط میکرد. من با شهید ناصر قاسمی صحبت کردم گفت: «مشکلی نیست برمی گردیم.» قرار شد سردار رودکی و شهید ناصر سخنرانی کوتاهی داشته باشند و بعد از آن حرکت کنیم....
وقتی که ما روی رودخانه نیسان (پل سابله) مستقر شدیم، من صد متری با شهید فاصله داشتم. موقعی که ایشان بلند شد آرپیجی بزندتک تیر اندازهای عراقی او را از ناحیه سر مورد هدف قراردادند و موقعی که من رسیدم بی هوش شده بود ولی هنوز رمقی داشت. من چفیه خودم ر ا به سرش بستم و او را با اورژانس به اهواز منتقل کردیم و از آنجا به اصفهان منتقل کردند. به علت شدت جراحات وارده بعد از هفت یا هشت روز در بیمارستان اصفهان به درجه رفیع شهادت نائل گردید. شهادت ایشان در تاریخ 20/9/1360 همزمان با شهادتآیت الله دستغیب استاد و راهنمای او بود و طی مراسم باشکوهی روی دستان مردم باغیرت و شهیدپرور زرقان تشییع و در گلزار شهدای زرقان به خاک سپرده شد.
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا📹
🖇 اعتقاد کامل و راسخ از نگاه #شهیدمهدیزینالدین
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁❤️❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁❤️❁✧═┅┄
#قسمت146
جايزه
قاسم شبان
يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر مي گشتيم. ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم
🌼🌼🌼
. هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك مي شود! يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاماً مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل مي كرد به ما نزديك مي شد! خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود! وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست. يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! خيلــي تعجب كــردم.
.🌼🌼🌼
اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها، مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا چه مي كني!؟ ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شــما از درد به خود مي پيچيد و مولا اميرالمومنينو امام زمان(عج) را صدا مي زد.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادشهدا 📹
✨ حاجت ها رو از #شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن
*هرڪسیباهرشهیدےخوگرفت
*روزمحشرآبروازاوگرفت
#شهیدمرتضیعبداللهی حاجتش را در کنار حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) گرفت.
#شبجمعهشبزیارتےاباعبداللهالحسین
#قرائتزیارتپرفیضعاشورابهنیابتشهدا
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
عراقی سرپران
اولین عملیاتی بود كه شركت میكردم😞
بس كه گفته بودند ممكن است موقع
حركت به سوی مواضع دشمن ، در دل
شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان
را با سیم مخصوص از جا بكنند ، دچار
وهم و ترس شده بودم 🙈
ساكت و بی صدا در یك ستون طولانی
كه مثل مار در دشتی میخزید جلو
میرفتیم . جایی نشستیم . یك موقع
دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس
نفس میزند 😱
كم مانده بود از ترس سكته كنم . فهمیدم
که همان عراقی سرپران است 😢
تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با
قنداق سلاحم محكم كوبیدم توی پهلویش
و فرار را بر قرار ترجیح دادم😕
لحظاتی بعد عملیات شروع شد . روز بعد
در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان
گفت : دیشب اتفاق عجیبی افتاده ، معلوم
نیست كدام شیر پاك خوردهای به پهلوی
فرمانده گردان كوبیده 🤨 كه همان اول
بسمالله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان
شده
از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر
پاك خورده من بوده ام 😂
#طنز_جبهه
@parastohae_ashegh313
امروز قرارگاه حسین بن علی ، ایران است
بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند ، دیگر حرم ها می مانند.
اگر دشمن ، این حرم را از بین برد ، حرمی باقی نمی ماند . . .
والله ، والله ، والله اگر بلایی سر این خیمه بیاید ،
نه بیت الله الحرام،
نه مدینه،
نه حرم رسول خدا،
نه نجف،
نه کربلا،
نه کاظمین
و نه سامرا
و نه مشهد باقی خواهند ماند .
@parastohae_ashegh313
#قسمت147
جايزه
قاسم شبان
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي تا هوا تاريك اســت و بعثي ها نيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايراني ها برسانم و برگردم! بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد.
🌼🌼🌼
حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي مي تواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي. ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اين ها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آن ها را مي كشد.
بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: َانت ابراهيم هادي!! همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت.
ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا مي دوني!؟ من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقي ها هم رفيق داري!
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
#معرفی_کتاب
ڪتاب باغ حاج علی را به یاد فرمانده قهرمان لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) ، حاج علی فضلی ، مطالعه کنید و لذت ببرید .
#برشی_از_کتاب ☕️
کانال پر از آب و برف بود و به سختی
میتوانستیم حرکت کنیم ، سرما هم فشار
میآورد 😞
با خودم گفتم : خدایا ، کاش شهید بشم تا
از این سرما نجات پیدا کنم !🥀
از شدت سرما دست هایم کبود شده بود
و حتی نمیتوانستم گلنگدن اسلحه را بکشم.
به قدری دستهایمان یخ زده بود که اسلحه
را به زمین تکیه میدادیم و گلنگدن را با پا
میکشیدیم🙊
حتی نمیتوانستیم اسلحه را از ضامن خارج
کنیم 😢 با سنگ روی ضامن میزدیم تا
جابهجا شود.
نمیدانستیم سرنوشتمان چه خواهد شد 💔
ناگهان سعید طاهرخانی از بین جمع بلند شد
و کنار یک جنازه رفت و آرام آن را جابهجا
کرد 🍃
درست زیر جنازه یک گلوله آرپیجی بود.
جنازه از کی آنجا بود ؟! 🤔
نمی دانستیم ، اما به بدنه گلوله گل های
خشک چسبیده بود 🌱
سعید سر نیزهای در آورد و شروع کرد به
تراشیدن گل های روی گلوله آرپیجی تا
بتواند آن را در قبضه جا بزند 😇
هیچ فرصتی نداشتیم و دل توی دلمان نبود
سعید ایستاد و در همان تاریکی شب قرآنی
را مقابل صورتش گشود و شروع کرد به
خواندن دعا 🙃
گاهی به آسمان نگاه میکرد و گاه به قرآن❤️
نفسها در سینهها حبس شده بود. یکی دو
دقیقهای طول کشید. سید جلال از کوره در
رفت و گفت: «برادر ، اگه نمیزنی ، بده من
بزنم ! عراقیا رسیدنها ! یالاعجله کن !😱
@parastohae_ashegh313
راهی که باید رفت...📜🌙
✨پاسداری از خون شهدا✨
ملت بدانید امروز مسئولیتتان بزرگ و بارتان سنگین است و باید رسالتتان را كه پاسداری از خون شهیدان است انجام دهید و تنها با اطاعت ازروحانیت متعهد و مسئول كه در راس آن ولایت فقیه می باشد و امروز سمبل آن امام بزرگوار امت است قادرید این راه را ادامه دهید.
-خواهرانم! در تربیت فرزندانتان بكوشید و حجاب را رعایت كنید، زهراگونه زندگی كنید.
#افلاکیانخاکی
#شهیدحسینبرهانی🥀
🌺|@parastohae_ashegh313|🌺
شهید مصطفی اقبالیان :
منافقین بدانند که برای ملت ایران هیچ ارزشی ندارند و با ترور شخصیت های ما، عجز و ناتوانی خودشان را به اثبات می رسانند و بدانند که در آینده ای بسیار نزدیک، تمامی آنها از صحنه روزگار محو خواهند شد.
@parastohae_ashegh313
❤️💞❣💛❤️💞❣💛
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_سوم
_دو هفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
دلم خیلے هوایے شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے مدافع حرم شرکت میکردم.
حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می افتادم
مطمعـ بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم
_اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مـݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ
ایـݧ سرے ۷۵ روز اونجا موند.
_وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مـݧ رو هم باخودش ببره
اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق تر میشدم کہ برم
_همش از اونجا ، اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و ... میپرسیدم
خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت
اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ ها بہ شهادت میرسـݧ ...
علے آهے کشید و ادامہ داد...
_مصطفے میگفت بچہ ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه ها امکاݧ پذیر نبود
بدݧ بچہ ها چند روز زیر آفتاب میموند
بچہ ها هر طور شده میخواستـݧ جنازه ها رو برگردونـݧ عقب خیلے ها هم تو ایـݧ قضیہ شهید میشد
_بعد از کلے درگیرے و عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد
_بعضی موقع ها هم کہ جنازه شهدا میوفتاد دست دشمـ
چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ بر نگشتہ افتاده
مـݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایـݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم
چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد
_دیدݧ علے تو او شرایط چیزایے کہ میگفت، نبود اردلاݧ و میلش براے رفتـݧ نگران و داغونم کرده بود
_ادامہ داد
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم
دستش رو گرفتم و بہ بقیہ ے حرفاش گوش دادم
_۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایـݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش بود
یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت
دیگہ طاقت نیوردم دم رفتـ رو کردم بهش و گفتم: مصطفے دفعہ ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل
_دوتا دستش و گذاشت رو شونہ هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طورے کہ همسرش نشنوه گفت:
علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے
آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش
_آخریـݧ بارے بود داداشمو بغل کردم
اسماء آخرم مث امام حسیـݧ روز عاشورا شهید شد
بچہ ها میگفتـݧ سرش از بدنش جدا شد و جنازش سہ روز رو زمیـݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره بر نمیگرده
_حالا مـݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود
علے دیگہ اشک نمیریخت
میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت
از جاش بلند شد رفت بیروݧ
بعد از چند دیقہ مـݧ هم رفتم
کهف شلوغ شده بود
علے و پیدا نمیکردم
_گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد با صداے گرفتہ جواب داد
الو❓
الو کجایے تو علے❓
اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود
باشہ مـݧ هم الاݧ میام پیشت
اسماء جاݧ برو تو ماشیـݧ الا میام
إ علے میخوام بیام پیشت
خوب پس وایسا بیام دنبالت
باشہ پس بدو.
_گوشے رو قطع کرد.
۵ دیقہ بعد اومد
دستم و گرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشـݧ کرد
یکمے ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم
یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم
هیپچکسے اونجا نبود
تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود
سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود
دستش رو انداخت رو شونم
_آهے کشیدو ایـݧ بیت و خوند
مانند شهر تهران شده ام...
باران زده ای ک همچنان الودست..
ب هوای حرمت محتاجم...
بعد هم آهےکشید و گفت ان شاءاللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم کجا؟
گفتا دمشق....
گفتم چرا؟....
گفتا که عشق....!!!!
گفتم نرو.....
خندید ورفت😭😭😭
ماه به این بزرگی...
گاهی میگیرد....
خورشید هم گاهی می گیرد
دل کوچک ما انسان ها جای خود دارد....
دلتنگم...
نعم الرفیق
#رسول
#انت_فی_قلبی_الرسول💔💔💔💔
حواست هست!
زمین گیر شدیم...
بال و پر بهمون بده...😭
#شهید_رسول_خلیلی
#سالروزشهادتت_مبارک
@parastohae_ashegh313