الان که ما راحت نشستیم
یه عده از هم وطنامون گاز ندارن
هوا خیلی سرده
همت کنید خودتون و اطرافیانتون سریع بلندشید لباس گرم بپوشید و قدری از درجه وسایل گرمایشی منزلتون کم کنید.
#فوری
❣﷽❣
🌼 #به_رسم_هر_روز_صبح 🌼
🌼السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
🌼#سلام_بر_حسین_ع
🌼السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
🌼 #دعای_عصر_غیبت_امام_زمان_عج
🌼 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
🌼 #السلام_علیــک_یا_امـام_الـرئـــوف
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ
#دعای_مخصوص_حفظ_ایمان_در_آخر_الزمان
🌼« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک»
(ای تغییردهندهی قلبها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)
#دعـــاے_پــر_فیــۻ_قـــرآن
🌼 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن
و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن
خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
@parastohae_ashegh313
#قسمت198
سلاح كمري
امير منجر
ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست! پيرزن گفت: اگر مي توانستم خودم بازش مي كردم. بعد رفت و پيچ گوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
دَر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟ پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نمي گه. .
🌼✨🌼✨🌼✨🌼
شما با اين چهره نوراني مگه مي شه دروغ بگيد! از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. .
گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون مي كرد. گفت: آقاي مداح رو مي گي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خُب بريم ديدنش.
🌼••|@PARASTOHAE_ASHEGH313
وقتی در مورد درجه ، ترفیع و.. حرف میزدیم به شوخی می گفت:
درجه برای آبگرمکنه...😅
به درجه اعتقادی نداشت و دنبالش هم نمی رفت!
روی لباسش هم معمولا نمی زد
همیشه می گفت: درجه رو باید خدا بده تا شهادت نصیبت بشه...❤️
#شهیدجوادمحمدی🍃
🌷 یادش باذکر #صلوات
@parastohae_ashegh313
❤️همسرشهید..
هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نشد
یکبار درحین رانندگی کنار اتوبان ایستاد ونماز اول وقت رابجا آورد
شهیدمدافع حرم #رضا_کارگر
#نماز_اول_وقت_
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخن رهبر انقلاب در مورد زن وخانواده
#لبیک_یا_خامنه_ای 🌺🌺🌺
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادرانه💞
بهشت
صورت بچهی من بود...
@parastohae_ashegh313
✨خاطرات شهدا✨
“مقدم نزن، این ها اینقدر نمی ارزند.”
در یکی از عملیات ها که برعلیه اهداف منافقین انجام می گرفت، قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار دهیم. موشک ها را آماده شلیک کردیم، نوع موشک ها مدرن و نقطه زن بود.
حاج احمد از عمق عراق تماس گرفت و
گفت:مقدم آماده ای؟
گفتم: بله
گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟
گفتم: مگر می خواهی بخری؟!
گفت: تو بگو چقدر می ارزد.
گفتم: مثلا شش هزار دلار.
گفت: “مقدم نزن، این ها اینقدر نمی ارزند.”
.
خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند.
هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات #بیت_المال و #رضای_خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟
چون مولایش امیر المومنین(علیه السلام) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.
به نقل از شهيد سردار تهراني مقدم
#نعمالرفیق❤️
#شهیداحمــــدکاظمی
@parastohae_ashegh313
#بخش8
به مقر سپاه خرمشهر رسیدند. مردم زيادي در اطراف مقر پخش شده بودند و اســتراحت مي کردند. آنها نزديك بودن به پاسداران را قوت قلب مي دانستند. صالح از وانت پیاده شــد. به مجید گفت که با وانت برود و ســلاح و مهمات را تحويل بدهدنزديك در ورودي مقر چشمش به تعداد زيادي فانوس افتاد. چند نفر داشتند داخل فانوس ها نفت مي ريختند. نوجوان ســیزده ســاله اي را ديد که با شــور و حرارت کار مي کند و به ديگران امر و نهي مي کند. «کم نفت بريز سر نرود.» «آهــاي حســین، چه خبرتــه؟ اين ســومین شیشــه ي فانوس اســت که مي شكني.» صالح در تاريكي، صورت نوجوان را نمي ديد اما صداي او به گوشــش آشــنا بود. در فكر بود که دســتي بر شانه اش نشست. صالح برگشت و رضا عسگري از دوستان قديمي اش را ديد. سلام و ديده بوسي کردند. صالح با رضا حرف مي زد اما حواسش به آن نوجوان بود که چگونه امر و نهي مي کند. رو به رضا پرسید: «ببینم رضا، اين پسره کیه؟» رضا، خنده خنده گفت: «ايشــان فرمانده ي صد و پنجاه فانــوس درب و داغان براي موارد اضطراري است؛ جناب فرمانده بهنام محمدي!» نوجوان با شنیدن اسمش سربرگرداند. موهاي بلندش را از صورت کنار زد. صالح بهنام را شناخت. بهنام قد انداخته بود. اما هنوز لاغر بود. بهنام جلو آمد و گفت: «ها، رضا! ما را صدا کردي؟» صالح رو به رضا گفت: «هواي بهنام را داشته باش، بچه ي خوبیه.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
سلام یه صوت براتون ارسال میکنم
فقط یه خواهـــش..
با گوش جــانت بشنو!؛ هر جاش دلت شکست، اشکت جاری شد برای ظهور عزیز زهرا س دعا کن
یه صلوات هدیه کن به ارواح طیبه ی شهدا...
#امنیت_اتفاقی_نیست
👇
556669.mp3
5.07M
دلم زِ غمت شکسته شد💔
.
#شرحینیست
+امروز سه بار گوش دادم
@parastohae_ashegh313
Raham-Nakon.mp3
3.46M
"ڪربلایۍ" نیستماماتوشاهدباشڪہ
هردعایےڪردماول"ڪربلا"راخواستم ...💔
#من_ودلتنگی_وشلمچہ
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حال و هوایی انسانهای این چنینم آرزوست
#شبتون_شهدایی_
@parastohae_ashegh313
اے شـهیـد..
باید خودت تمـام
دلم را عوض ڪنـے ؛
با این دلم ، بہ دردِ
امام زمانم نمـےخورم .
محبوب دل صاحب ڪہ شدے
شهیدت ميڪنند
#شهید_ابراهیم_هادی
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
@parastohae_ashegh313
#بخش8
«ان شــاءالله همه چیز درست مي شــود. ببینم، تو چطوري توانستي از سپاه تهران مرخصي بگیري؟» «ديگر کاســه ي صبرم داشت لبريز مي شــد. يادت هست که؟ پارسال بعد از اينكه فتنه ي خلق عرب در شــهر خاموش شد، من و چند نفر ديگر را به تهرانمأمور کردند. نمي داني در تهران چقدر ســختي کشــیدم! بايد با ضد انقلاب و منافقیــن که مردم را تــرور مي کردند و بمب گذاري مي کردنــد، مي جنگیديم. ناخالصــي زياد بود. از آن طرف، هي از خرمشــهر خبر مي رســید که مزدوران عراقي تو شــهر بمب گذاري مي کنند و لب مرز شلوغ است. آخر سر رفتم پیش فرمانده مان، مرخصي چهل و هشــت ســاعته گرفتم و تخته گاز آمدم خرمشهر. جهان آرا تا مرا ديد، خوشحال شد. قضیه را گفتم. گفت خوب کاري کردي. نیرو احتیاج داريم. بعد هم که به من و تو و بچه ها سپرد که در روستاهاي شادگان بگرديم و ســلاح و مهمات جمع کنیم. الحمدالله تا حالا خوب کار کرده ايم. اما ديگر مي خواهم در شهرم بمانم و با دشمن بجنگم.» «من هم همین طور.» به خرمشهر رسیدند. شهر زير آتش توپ و خمپاره ي دشمن مقاومت مي کرد. ســه روز از شروع جنگ مي گذشــت. صالح در آن سه روز فقط دو ـ سه ساعت اســتراحت کرده بود. وقتي خانواده را با هزار خواهش و التماس توانست راضي کند و راهي اهواز کند، نفس راحتي کشید. شــهر تـــاريك بود. گرچه گلولـــه هاي منور در آسمان منفجر مي شدند و نور زرد و ســرخ آنها روي خانه ها پخش مي شــد. از شدت انفجارها کاسته شده بــود اما صداي تیراندازي از طرف پل نو مي آمد. صالح مي دانســت که عراقي ها قدم به قدم به خرمشهر نزديك مي شوند.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
چقدردویدٺاڪه
بهاینجارسید؟!
چقدربایدبدویم،
بهاینجابرسیم؟!
@parastohae_ashegh313
💌 #ڪــلامشهـــید
شهـــید محمدرضا دهقان:
سعی کن مدافع قلبت باشی از نفوذ شیطان، شاید سختتر از مدافعحرم بودن مدافع قلب شدن باشد.
#نسال_الله_منازل_الشهدا
@parastohae_ashegh313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#قسمت199
سلاح كمري
امير منجر
رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد: سام، آقاي مداح اينجا هستند؟ دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد.
ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد.
با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند
@parastohae_ashegh313