eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۱۷ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸﷽🌸 ما را به جز خیالت، فڪری دگر نباشد در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد در ڪوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه جایی ڪه عشق باشد، جان را خطر نباشد ─┅═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═┅─
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخر روی دامن زهرا چشاشو بست ... شهیدامیرحسین‌رادمهر(عبدالمهدی) اللهم عجل لولیک فرج 🌱 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین #قسمت_دوم انقلاب که پیروز
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه از کودکی اش توی مغازه بود و دخل زیر دستش ؛ اما خودم به زور پول توی جیبش می گذاشتم . همین پول را هم تا چندوقت می دیدی ته جیبش مانده. یک بارپرسیدم ((بابا مگه تو چیزی نمی خوری؟ چرا پول هات خرج نمی شه ؟ ))گفت:(( من که خرجی ندارم، آب وغذا می خوام که توی خونه هست، بیرون هم نیازی ندارم.)) آن قدرخوب بودکه زودبه دل همه نشست.خانه وزندگی اش قم بود، ولی هیچ وقت طوری رفتارنکرد که بگوینداز قمی ها جانب داری کرده. سمنانی هافکرمی کردندبا آن ها رفیق تراست ، زنجانی ها همین طور، اراکی ها و قزوینی ها هم. گذراندن روزگار خوش جوانی در جبهه های جنگ ، دل کندن از همسرو دخترشیرین زبانی به نام لیلا و ایستادن تک وتنها ، تا پای جان در جزایر مجنون ، همه وهمه مجابت می کندکه او را مرد عمل به تکلیف بخوانی. فرمانده لشکر۱۷ ، شبیه همه ما آدم ها روی خاک همین شهرقدم گذاشت .ساده پوشید ، کم خوردو کم خوابید. خندیدن هایش مثل ما بود، گریه کردن هایش، اما نه . وقتی رفت ، خیلی ها را عزادارکرد، خیلی ها که با لبخندهایش خندیدندو با بغض هایش گریه کردند؛ مهدی زین الدین. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســارا کتاب خواند و زهرا خانه را جارو کشــید. برای اینکه کمی حال وهوای آن ها را عوض کنم، بهشان گفتم: «بریم از داخل حیاط یه کم نارنج بچینیم.» پــای درخــت نارنــج رســیدیم. چنــد تایــی پــای درخــت ریخته بود ولی بیشــتر نارنج هــا، لابــه لای برگ هــای ســبز و بــراق، بــه شــاخه ها چســبیده بودنــد. مــن نارنج های پای درخت را جمع کردم و زهرا و ســارا داشــتند از شــاخه های دم دســت می چیدند که چند خمپاره، ســوت نازکی کشــیدند و در فاصله ای نه چنــدان نزدیــک مــا، فــرود آمدنــد. دخترها گفتنــد: «نمردیم و بالاخــره جبهه رو هم دیدیم.» گفتم: «جبهه جاییه که پدرتون می جنگه. اینجا پشــت جبهه س.» خندیدیم و بی خیال خمپاره، به کارمون ادامه دادیم. وقــت چیــدن نارنــج، بــه روزگار کودکــی ام برگشــتم و به یــاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانۀ قدیمی مان بود، افتادم. به زهرا و سارا که نگاه می کردم، کودکــی، نوجوانــی و ســر نترســی کــه داشــتم برایــم تداعــی می شــد. تــا انفجــار خمپاره ای در فاصلۀ نزدیک، رشتۀ پیوند با گذشته را از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم: «دیگه کافیه، بریم داخل اتاق.» آن شــب تا ســاعت 2 چشــمم به در بود که حســین خســته وکوفته با چشــمان ســرخی که انگار کاســۀ خون بودند، وارد خانه شــد. شــام نخورده بود، شــامش را که آوردم، گفتم: «کجا بودی؟ نگرانت شدیم.» گفت: «تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی می کردیم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313