eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین #قسمت_اول تهران ، خیابان
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه انقلاب که پیروزشد چند ماهی رفت جهادسازندگی، با تشکیل سپاه قم جزو اولین هایی بودکه پذیرش شد. واحدگزینش وبعدهم واحداطلاعات ، سنگرهای جدیدخدمتش به انقلاب ومیهن بود. چند ماهی از جنگ گذشته بودکه راهی جنوب شد. سال های غربت جنگ در سوسنگردو دزفول با گمنامی اش همراه بود.اما اوخیلی زودخودش را به همه شناساند، زمانی که پا در قرارگاه نصرگذاشت ودر عملیات های فتح المبین وبیت المقدس، چشم حسن باقری شد.شناسایی های شبانه روزی ، سرکشی به محورهای اطلاعاتی، تهیه نقشه و کالک های عملیاتی کارهای طاقت فرسایی بودکه او وهمرزمانش به خوبی از عهده آن ها برآمدند. روزی که پایش به تیپ ۱۷ بازشد، بارسنگینی را روی شانه هایش احساس کرد.فرماندهی یگانی که از نیروهای چندشهرستان با سلیقه های مختلف پا گرفته بود، کار آسانی به نظر نمی رسید،اما مهدی ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
حســین که تا اینجا کاملاً جدی بود از توی آینۀ ماشــین به امین نگاهی کرد و امین لب گزید و ادامه نداد. به دمشق رسیدیم. گوشه گوشۀ شهر از انفجار توپ و خمپاره، روشن و خاموش می شــد. درســت مثل رعدوبرق، یک رعد و برق ســنگین و پرصدا که گوش را می آزرد و چشم را می زد. فکــر کردیــم کــه دوبــاره بــه ســاختمان 71 می رویــم امّــا بــه یک محلــۀ جدید و خانۀ جدید رفتیم. خانه ای دوطبقه و بزرگ که چند درخت نارنج حیاطش را دل نشین و دیدنی کرده بودند. فــردا صبــح حســین رفــت و ابوحاتــم بــرای خرید آمد ســراغمان. مقــداری مواد غذایی خریدیم. خوشــحال بودم که باوجود جنگ شــهری و کوچه به کوچه، تعدادی از کسبه هنوز کرکرۀ دکان هایشان را بالا می زنند. بیشتر از خرید، دنبال نگاهشان به ایران و ایرانی بودم که نسبت به گذشته مهربان تر شده بودند. آن ها باوجود سانســور شــدید خبری، به واقعیت های تازه ای در میدان عمل رســیده بودند و ما هم خرید را بهانه می کردیم که با آن ها صحبت کنیم هرچند گاهی ســر یک کلمه گیر می کردیم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
مّا با زبان دلمان با آن ها حرف می زدیم و آن ها هم با خوش رویی و مهربانی پاسخمان را می دادند. به خانه رســیدیم پرده کرکره ها را پایین کشــیدم. دور جدید درگیری آغاز شــده بــود و شیشــه ها می لرزیدنــد. نمــاز را خواندیــم. اتاق را جــارو زدیم. زهرا گفت: «مامان وقتی که هرلحظه ممکنه شیشه ها خرد بشن. جارو زدن خنده دار نیست؟!» گفتــم: «مامان جــان، وقتــی بابــا مــی آد، خونه باید تمیز باشــه. اگه هــر روز کنارمون خمپاره بخوره و شیشه بریزه، ما باید زندگی عادیمون رو داشته باشیم.» شب میان آن سروصدا، تلویزیون را روشن کردیم. مردمی را که با پای پیاده برای زیارت اربعین، از نقاط مختلف عراق به طرف نجف و کربلا می رفتند نشــان می داد. دلم پر کشید و به گریه افتادم. همۀ آن زائران برای همراهی با حضرت زینب، این راه را می رفتند امّا خانم اینجا، در آستانۀ اسارتی دوباره بود. با بچه ها، زیارت عاشورا خواندیم و مثل همیشه تا پاسی از شب، چشم انتظار ِ حسین نشستیم امّا خبری از او نشد. فردا صبح مقداری دلِ گوســفند برای نهار گذاشــتم و پیاز ســرخ کردم. با بوی پیاز ســرخ کرده، دخترها بیدار شــدند و صبحانه خوردند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
خوب که به چشمانش نگاه کنی میبینی خیلی حرف دارد... حرف هایی از جنس خدا❤️ از جنس مردانگی🌿 از جنس شهادت🌹 خوبتر که نگاه کنی شرمنده میشوی از اینکه همیشه نگاهش به تو بوده و تو از آن غافل بوده ای😔 @parastohae_ashegh313
«» 🌹 با اُنسی دیرینه داشت و در سایه نماز اول وقت، اسماعیل وار به قربانگاه رفت و به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود، دست یافت تاریخ شهادت ۲۶ فروردین ارواح طیبه شهدا @parastohae_ashegh313
🗂 🎧 📕 قسمت‌①☚ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26060 ❧࿐༅❃📻❃༅࿐❧ قسمت②☚ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26082 ❧࿐༅❃📻❃༅࿐❧ قسمت③☚ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26110 ❧࿐༅❃📻❃༅࿐❧ قسمت④☚ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26133 ❧࿐༅❃📻❃༅࿐❧ قسمت⑤☚ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26156 ❧࿐༅❃📻❃༅࿐❧ قسمت⑥☚ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26177 ❧࿐༅❃📻❃༅࿐❧ قسمت⑦☚ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26200 ❧࿐༅❃📻❃༅࿐❧ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۱۷ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸﷽🌸 ما را به جز خیالت، فڪری دگر نباشد در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد در ڪوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه جایی ڪه عشق باشد، جان را خطر نباشد ─┅═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخر روی دامن زهرا چشاشو بست ... شهیدامیرحسین‌رادمهر(عبدالمهدی) اللهم عجل لولیک فرج 🌱 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین #قسمت_دوم انقلاب که پیروز
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه از کودکی اش توی مغازه بود و دخل زیر دستش ؛ اما خودم به زور پول توی جیبش می گذاشتم . همین پول را هم تا چندوقت می دیدی ته جیبش مانده. یک بارپرسیدم ((بابا مگه تو چیزی نمی خوری؟ چرا پول هات خرج نمی شه ؟ ))گفت:(( من که خرجی ندارم، آب وغذا می خوام که توی خونه هست، بیرون هم نیازی ندارم.)) آن قدرخوب بودکه زودبه دل همه نشست.خانه وزندگی اش قم بود، ولی هیچ وقت طوری رفتارنکرد که بگوینداز قمی ها جانب داری کرده. سمنانی هافکرمی کردندبا آن ها رفیق تراست ، زنجانی ها همین طور، اراکی ها و قزوینی ها هم. گذراندن روزگار خوش جوانی در جبهه های جنگ ، دل کندن از همسرو دخترشیرین زبانی به نام لیلا و ایستادن تک وتنها ، تا پای جان در جزایر مجنون ، همه وهمه مجابت می کندکه او را مرد عمل به تکلیف بخوانی. فرمانده لشکر۱۷ ، شبیه همه ما آدم ها روی خاک همین شهرقدم گذاشت .ساده پوشید ، کم خوردو کم خوابید. خندیدن هایش مثل ما بود، گریه کردن هایش، اما نه . وقتی رفت ، خیلی ها را عزادارکرد، خیلی ها که با لبخندهایش خندیدندو با بغض هایش گریه کردند؛ مهدی زین الدین. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســارا کتاب خواند و زهرا خانه را جارو کشــید. برای اینکه کمی حال وهوای آن ها را عوض کنم، بهشان گفتم: «بریم از داخل حیاط یه کم نارنج بچینیم.» پــای درخــت نارنــج رســیدیم. چنــد تایــی پــای درخــت ریخته بود ولی بیشــتر نارنج هــا، لابــه لای برگ هــای ســبز و بــراق، بــه شــاخه ها چســبیده بودنــد. مــن نارنج های پای درخت را جمع کردم و زهرا و ســارا داشــتند از شــاخه های دم دســت می چیدند که چند خمپاره، ســوت نازکی کشــیدند و در فاصله ای نه چنــدان نزدیــک مــا، فــرود آمدنــد. دخترها گفتنــد: «نمردیم و بالاخــره جبهه رو هم دیدیم.» گفتم: «جبهه جاییه که پدرتون می جنگه. اینجا پشــت جبهه س.» خندیدیم و بی خیال خمپاره، به کارمون ادامه دادیم. وقــت چیــدن نارنــج، بــه روزگار کودکــی ام برگشــتم و به یــاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانۀ قدیمی مان بود، افتادم. به زهرا و سارا که نگاه می کردم، کودکــی، نوجوانــی و ســر نترســی کــه داشــتم برایــم تداعــی می شــد. تــا انفجــار خمپاره ای در فاصلۀ نزدیک، رشتۀ پیوند با گذشته را از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم: «دیگه کافیه، بریم داخل اتاق.» آن شــب تا ســاعت 2 چشــمم به در بود که حســین خســته وکوفته با چشــمان ســرخی که انگار کاســۀ خون بودند، وارد خانه شــد. شــام نخورده بود، شــامش را که آوردم، گفتم: «کجا بودی؟ نگرانت شدیم.» گفت: «تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی می کردیم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
ســفرۀ شــام را باز کردم. چشــمش به نارنج های قاچ شــده افتاد و گفت: «میل ندارم. از بس که صحنه های دردآور دید م اشــتهام کور شــده! مردم بی خانمان از ترس هجوم مسلحین، خونه زندگیشونو رها کردن و سر به بیابون ها گذاشتن. چقدر پرتغــال و نارنــج زیــر درختــا ریخته و خراب شــده. حتّــی حیوون های خونگی هم آب و غذا ندارن. دست و پاشون قطع شده یا از گرسنگی مردن.» گفتم: «ضعیف شدی، اگه از غذا بیفتی، نمی تونی ادامه بدی !» گفت: «یه کم سوپ درست کن فردا ببرم سرکار.» منخ وش خیالف کر کردمح سیند لشس وپخ واستها ست کها زا ینغ ذان می خورد، برای همین گفتم: «حالا این غذا رو بخور، فردا هم برات ســوپ درســت می کنم!» جواب داد: «ســوپ رو فردا درســت کن. محافظم ســرماخورده، تب و لرز شدیدی داره. با هم می خوریم.» این را گفت و روی کاناپه دراز کشید، تا من سری به آشپزخانه زدم و برگشتم، همان جا خوابش برد. از ساعت دوی نیمه شب، برق رفت و فن کوییل خاموش شــد و هوا ســرد. دلم نیامد، بیدارش کنم. رویش دو تا پتوی ضخیم انداختم و کنار کاناپه نشستم و برای سلامتی اش دعای توسل خواندم. نزدیک صبح پلکم سنگین شد و خوابم برد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🌹شهادت طلبی در یادداشت های 💠 برادران و خواهران عزیزم! اگر حقوق تان را تباه ساختم، و تعهدم را نسبت به شما شکستم، مرا عفو کنید. اگر شهید شدم، راهم را ادامه دهید و اگر مُردم، شما نمیرید. 1360/1/31. 📘 کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، 1395، ص 112. برچسب‌ها: شهید جلال افشار, شهدای روحانی, عملیات رمضان, شهدای استان اصفهان @parastohae_ashegh313