🍃یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود! بهش گفتند: «با یه دست که نمیتونی بجنگی، برو عقب!»
❗️میگفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟!
مگه نفرمود: «والله إن قطعتموا یمیني، إنی احامي أبدا عن دینی»...
#شهید_شاپور_برزگر
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
▩ من آنروز در جبهه زیر آفتاب داغ،
چفیه بر سر می انداختم..تا نسوزم...
بعضی ها..⇩
امروز روسری از سر انداخته اند...
ڪه موی سر به نامحرم نشان دهند
و
بسوزند... بسوزانند..☄•
#دڵنوشـتھ یڪجانباز 💔
#تلنگـر #حجاب
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
▣حاجقاسمیہجاتو
وصیتنامشونمیگن؛
خدایاوحشتهمہی
وجودمرافراگرفتہاست'
منقادربہمھارِ
نفسِخودنیستم
رسوایمنکن!💔😔
+ حقیقتاحاجیکهاینجوریمیگن
آدمخیلیزیادشرمندهمیشھ ツ🥀
#الھےالعفو'
اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
@parastohae_ashegh313
Part03_نمایش من زنده ام.mp3
6.64M
#کتاب_صوتی 🎧
📗 من_زنده_ام
فصل ❸
#معصومه_آباد
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
┄┅═✧❁🌴❁✧═┅┄
فصل2 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/28309
#قسمت296
حسین این خواب را دلیل و حجتی بر خودش می دانست که باید زندگی اش را به شهدا گره بزند تا عاقبت بخیر شود قبل از شروع کار در لشکر، به همدان رفت و ساختمانی را برای ستاد کنگرۀ سرداران و فرماندهان 0008 هزار شهید استان همدان، تهیه کرد برای خودش هم یک قبر در نزدیک ترین جا به شهدا خرید. وقتی از همدان برگشت، خیلی سرحال بود. گفت: «یه خونه به قد خودم توی باغ بهشت خریدم که باید با شهدا چراغونیش کنم.» از ماجرای خرید قبر، خبر داشتم و به شوخی گفتم: «تا حالا که می گفتی، پروانه فامیلی تو چراغ نوروزیه، و چراغ خونۀ منو تو روشن کردی.» جــدی و قــرص گفــت: «حــالا هم می گم. همیشــه دلــم به حمایتِ تو خوش بوده. الآنم اگه ازم راضی نباشی، خدا ازم راضی نمی شه.» گفتــم: «بــازم شــروع کــردی حســین، حــالا کــه نه جنگی هســت و نه تیر و ترکشــی، داری از این حرفا می زنی!» لحنش نرم شد: «موندن و رفتن دست خداست. من از چراغ و روشنایی گفتم، که اگه خدا تو زندگی کسی روشن کنه، راه رو گم نمی کنه.» و ادامه داد: «حالا که نوروز داره می رسه شما باید مثل همیشه، چراغ خونه باشی. مامان هم که قراره بیاد تهران.» چند روز بعد، عمه میهمان ما شــد. از حســین چیزی خواســت که خواســته و آرزوی یــک عمــر مــن بــود. عمــه گفــت: «ننه جان تو کــه از بچگی با نبود آقات، برای من پدری کردی، حالا بیا و یه بزرگی کن و منو ببر کربلا، من آفتاب لب بومم و می ترسم حسرت به دل برم زیرخاک.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت297
حالا حسین به فکر افتاد، اصلاً مانده بود چه جوابی بدهد. عمه نمی دانست که ســکوت او برای چیســت و حســین نمی خواســت که به او بگویدکه باوجود صــدام، اعتقــادی بــه زیــارت کربــلا نــدارد. اما به خاطر دل عمه ســاکت مانده بود. عمه که سکوت طولانی حسین را دید، با التماس گفت: «اگه مشکل پول سفره، چند تا النگو دارم می فروشم.» حســین به غیرتش برخورد. اگرچه خودش هم چیزی جز یک پیکان قدیمی نداشــت. به دلداری عمه، دســتش را بوســید. با خوشــرویی گفت: «وقتش که شد می ذارمت روی سرم و می برمت حرم.» عمه با سؤالی که رنگ التماس داشت پرسید: «بگو وقتش کیه؟» حســین گفت: «حالا ســاکت رو بذار توی خونۀ ما، ســال رو کنار دختر برادرت تحویل کن. تا من برم دنبال کار سفر.» عمــه آرام شــد امّــا حســین بــاز هــم در تردید بود. بهش گفتــم: «حکومت صدام چــه ربطــی بــه زیــارت عمــه و مــا داره، مگه یه عمر بــرای این زیارت لَه َله نمی زدی و اشک نمی ریختی؟!» ابروهایش را درهم کشید: «با بودن صدام نه.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه109
شرکت در ختم قرآن برای فرج
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
109-maede-ar-parhizgar.mp3
1.05M
15.mp3
13.46M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت پانزدهم:
منزلگاههای عینالورده، دَعَوات و ...
#صباحا_و_مساء
اللهمعجللولیکالفرج
صلیاللهعلیکیااباعبدالله
✧════•❁🌹❁•════✧
✅ پانزدهمین روز #چله_نماز_شب و #چله_زیارت_عاشورا
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهیدسیدمنصورنبوی
🌷شادی_روح_شهدا_#صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
✳️ سردار شهید نبوی؛ مغز متفکر اطلاعات و عملیات لشکر ۲۵ کربلا
🔰شهرت شهید نبوی به سربازی #امام_زمان
✅ سید منصور نبوی به دلیل تجارب ارزشمند حضور ممتد در جنگ و استعدادهای فراوانش، در لشکر 25 کربلا مسئولیتهای گوناگونی را تجربه کرد که آخرین آن، فرمانده طرح و عملیات لشکر 25 کربلا بود.
❇️ وی در بین رزمندگان لشکر به سرباز امام زمان (عجلالله) مشهور بود. چرا که سبب آشنایی بسیاری از رزمندگان لشکر با #دعای_عهد بود و استمرار و اصرار ایشان بر خواندن دعای عهد زبانزد خاص و عام بود.
🍃سرانجام این مرد الهی با دوستان بزرگوارش محمد حسن طوسی قائم مقام فرماندهی لشکر و علیرضا نوبخت فرمانده یکی از تیپهای لشکر 25 کربلا در 19 فروردین 66 و در حالی که آفتاب داغ و سوزان بر دشت تفدیده #شلمچه میتابید و در حالی که در نزدیک ترین موضع به دشمن و برای شناسایی رفته بودند، برای همیشه از زمینیان فاصله گرفتند و آسمانی شدند.
#شهیدسیدمنصورنبوی
🕊همانند ققنوس پرندهای که در آتش بالهایش را می سوزاند، برای دفاع اسلام و کشور سوخت، تا درخت انقلاب اسلامی برای همیشه جاودانه بماند.
📥خبرگزاری تسنیم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی:
🔰#امام_خمینی (ره) اخلاق و خدمت به مردم را مهمترین بخش اساسی عرفان و معنویت میدانست.
🔸چی بالاتر از اینکه کرامت یک انسان را حفظ کنی تا از خانهاش آواره نشود.
اگر کرامتش را حفظ کنی حریمی بالاتر از این وجود دارد؟ و این بهترین جهاده
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#بوقتعاشقیباخدا
✴️ مقید به شرعیات و فرائض بود
هیچگاه ندیدم که نماز اول وقتش ترک شود همیشه به این موضوع اهمیت میداد و خانواده را برای خواندن نماز اول وقت تشویق و ترغیب میکرد .
📳 صدای #اذان همیشه از تلفن همراهش پخش میشد...
#شهید_عباس_دانشگر
#التماسدعایفرج🤲🏻
#اللهمعجللولیکالفرج
#نماز_اول_وقت🌱
@parastohae_ashegh313
بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
❤️خاطرات عاشقان خدا
💢 بالاخره سقوط هواپیما را مهار می کند.ولی، جوابی نمیشنود .
نگاه بغض نشسته اش روی عباس خشک میشود و سیل اشک بر چشمانش جاری میشود ...
💔چقدر درد اور است رفیق چندین و چند ساله ات مقابل چشمان به باران نشسته ات تو را برای همیشه ترک کند
🔰تیمسار عباس بابایی , بزرگ مردی که در مکتب #شهادت پرورش یافت .
♦️ مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت.
مرد وارسته ای که اقیانوس وجودش عشق و از خودگذشتگی و کرامت بود، سربازی که دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش.
از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد و سربازیش برای رفیق ازلیاش بهنحو احسنت انجام دهد .
به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود.
#شهید_عباس_بابایی
●تاریخ تولد: ۱۴ آذر ۱۳۲۹
●تاریخ شهادت : ۱۵ مرداد۱۳۶۶
●مزار شهید :گلزار شهدا قزوین
✨سلام بر شهدای گمنام
🌹روزتون روشن به نگاه شهدا
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#
کلیپ_شهداییبسیار زیبا و تکان دهنده حجتالاسلام سید حسین مؤمنی 🎙 ✨شهیدان زنده اند اللهم ارزقنا توفیق الشهادت 🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ اللهمعجللولیکالفرج@parastohae_ashegh313
#قسمت298
فردا سراغ یک عالم روحانی رفت که خیلی قبولش داشت. روحانی گفته بود که: «به خاطر مادرت حتّی با بودن صدام، به کربلا برو.» بلافاصله پیکان را برای هزینۀ ســفر فروخت. قرار شــد من و او و عمه و پدرم قبل از رسیدن نوروز با هم راهی کربلا شویم. تاریخ ســفر مشــخص شــد و ســاکمان را بســتیم. باور نمی کردیم که تا چند روز دیگر چشمانمان به گنبد و گلدسته های حرمین نجف و کربلا، سامرا و کاظمین، روشــن شــود. هیجــان رفتــن بــه مراتــب بیشــتر از ســفر قبلی ام به حــج تتمع بود. به خصوص اینکه برخلاف آن سفر غریبانه، حسین کنارم بود. یک روز مانده به سفر، حسین حرفی را زد که کاخ آرزوهایم فرو ریخت. گفت: «شما برید، من باید برای کاری بمونم.» نگفــت کــه کارش چیســت و قــرار هســت کــه رهبــر انقلاب اســلامی برای عید نــوروز بــه دوکوهــه و شــلمچه بــرود و او در مقــام میزبانــی بایــد خدمت حضرت آقا باشــد. من بی خبر از این موضوع، داد و قالم بلند شــد که: «این مأموریت تو چیه که اهمیتش بیشــتر از زیارت کربلاســت؟! مگه فقط شــما هســتی؟ بگن یکی دیگــه بــره ایــن کار رو انجــام بــده. حــالا که زمان جنگ نیســت که می گفتی، اگه وقت عملیات جبهه رو رها کنی و بیای حج، خون شهدا می آد گردنت. حالا که وضعیت آرومه، دیگه بهانه ت چیه؟! اصلاً جواب عمه رو چی می خوای بدی؟! اون همه اشک و آرزو برای دیدن کربلا چی می شه؟!» من یک ریز می گفتم گاهی، هق هق گریه، طوفان شکوائیه ام را می برید.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت299
حسین فقط نگاهم می کرد و سکوت معنادارش، لَجَم را در آورد و برای اینکه به حرف بیارمش گفتم: «اصلاً ما هم نمی ریم، خودت جواب عمه رو بده.» یک لبخند حواله ام کرد و آرام گفت: «شما برید. قبل از اینکه به کربلا برسید، خودمو می رسونم.» بــاز نگاهــم کــرد و نــگاه نجیبــش، شــرم را مثــل بــاران بــه جانم ریخــت و دیگر حرفی نزدم. ســاکمان را دوباره مرتب کردیم و حســین به عمه همان را گفت که به من قول داده بــود: «شــما بریــد، منــم خودمــو می رســونم.» عمه مثل مــن یکی به دو نکرد و حسین را به خاطر رسیدن به آرزویش دعا کرد. سوار اتوبوس شدیم. به طرف مرز قصرشیرین حرکت کردیم. همه جا حسین را کنار خودم می دیدم. اصلاً صدایش را می شنیدم. حسین جنگ را از جبهه های غرب و از مسیری که ما از آن می گذشتیم، آغاز کرده بود. برای من پایان جنگ و به دام افتادن منافقین در تنگۀ چارزبر، در حد شنیده هایی جَسته گریخته از حســین بود که حالا راهنمای کاروان آن را با نشــان دادن محل درگیری، کامل می کرد. به سرپل ذهاب رسیدیم و از کنار تابلویی که در ورودی شهر نوشته بود، عبور کردیم. روی تابلو نوشته بود: «به شهرِ مظلومانِ فاتح، خوش آمدید.» کمی جلوتر از سرپل ذهاب، راهنما ارتفاع قراویز را در سمت راست جاده نشان داد. تصویر حســین زنده تر از قبل در ذهنم جان گرفت. حســین همیشــه می گفت: «غربت ظهر عاشــورا را تو عملیات شــهریور ماه ســال0631روی قراویز فهمیدم.» به قصرشــیرین رســیدیم و باز زنگ صدای حســین در گوشــم پیچید که بعد از جنــگ بــرای آوردن اولیــن گــروه از اســرای ایرانــی، در قالــب راننده اتوبوس به داخل مرز منظریه رفته بود. تا اولین کسی باشد که چشمش به آوردن آزادگان و همرزمان قدیمی اش روشن شود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
☙ چه زیباست سیاهی چادر شما، نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما به من میداد اما میدانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو میگرفتم.
🔘 باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا (سلامالله) بدست آمده است.
✖️ امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمیدارم به ملاقات من سر مزار بیایید!!
🕌مدافعحرم
#شهیدمجتبیباباییزاده
#حجاب
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313