eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
ا خانم گوشش بدهکار این حرف ها نبود. در طواف دور چهارم که شد، گفت: «بسه» و طواف را رها کرد. یکی دو نفر چُغلی پیرزن را به مدیر کردند، مدیر بالاخره از کــوره در رفــت و حرفــی را کــه نبایــد می گفــت، زد: «خانم مگه اومدی تفریح، خیال کردی اینجا لوس آنجلسه، برو اول یه فکری واسه ناخن هات کن.» حســین از این شــیوۀ تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شــد و چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود، این پیرزن با ما همراه شــد. حســین همه را نگاه می داشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حسن رفتار و حُسن خُلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین می گفت: «پسرم دستمو بگیر» حسین می خندید و به من می سپردش. وهــب و خانمــش و نــوه ام فاطمــه هــم بــا یک کاروان دیگر به ما ملحق شــدند خواهر کوچکم افســانه و شــوهرش هم در کاروان ما بودند. به نیابت از خواهر بزرگمــان ایــران، اعمــال عمــرۀ مفــرده را انجــام دادیم. همه جا با ما بود. درســت مثــل روزهــای کودکی مــان کــه شــب ها بــا آن دســت های مهربانش دســت من و افسانه را می گرفت، تا لبۀ پشت بام می برد. وقتی از نردبان چوبی بالا می رفتیم، هوامان را داشــت که نیفتیم. دراز می کشــیدیم. ســتاره ها را مال خود می کردیم. بادست ودل بازی ستارۀ دنباله دار را به من می داد و ستاره های روشن و درشت و براق را به افسانه و مثل مامان ها برای خودش چیزی نمی خواست. حالا روزهای آخر سفرحجمان بود بنا به درخواست ما، مدیر کاروان، مجلس دعایی برای شفای ایران برپا کرد. اول زیارت عاشورا خواندیم با التماس دست به دعا برداشــتیم حال و روزم به قدری برگشــت که احســاس کردم کنار ایران نشسته ام و صدای مرا می شنود. زیر لب خطاب به او نجوا کردم «ایران جان، می دونم که صدای منو می شنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی یا خدا از تو راضی بشه. عذاب می کشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شــمع، بی صدا می ســوزی و آب می شــی. خواهر مظلومم یا شــفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه.» هنــوز دعــا بــه «اَمَّــن یجیــب» خوانــدن نرســیده بود که تلفن امیــن زنگ خورد و رفت یک گوشه، نگاهش کردم. او هم نگاهی به من انداخت. به دلم برات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود. پرسیدم: «ایران؟!» گفت: «رفت.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه 140 شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
✨روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک می کنیم. 🌹به نیابت از ⊰بسم الله الرحمن الرحیم ⊱ 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌رسول‌الله 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌امیـر‌المؤمنین 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌الزهـرا 🌷| السلام‌علیڪ‌یاحسـن‌ِبن‌علے 🌷| السلام‌علیڪ‌یاحسـین‌ِبن‌علے 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌الحسین 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌محمدبن‌علے 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌جعـفربن‌‌محمـد 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌موسےبن‌جعـفر 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌موسی‌الرضاالمرتضے 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌محمد‌بن‌علےِ‌الجـواد 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌علے‌بن‌محمـدالهادی 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌حسن‌بن‌علیِ‌العسـڪری 🌷| السلام‌علیڪ‌یابقیه‌الله،یاصـاحب‌الزمان 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌زینب‌ڪبری 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌ابوالفضل‌العبـاس 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌المعصومه ♥️''السلام‌علیڪم‌و‌رحمه‌اللهِ‌و‌برڪاته'' اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
📌دستان شیطان 🌱 شهید اسدالهی 🌱 شما مومنین دیگر فهمیده اید که چه قشری به اسلام خیانت کرده و می کنند مسلمانان احمق و منافقان زيرك به آنها فرصت ندهید توطئه کنند . دست شیطانی را از این مملکت اسلام قطع کنید تا خدایتان از شما راضی شود🕊🍃 📚 کتاب : ۳۶۵ روز با شهدا @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃زیارتنامه شهدا عهد با بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم مدافع حرم ✨الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋📎📌 ، فقط در جبهه هاے جنگ نیست ، اگر انسان براےخدا ڪار ڪند و به یاد او باشد و بمیرد است .♥️ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
▪️یه زمانی اینجوری میرفتن پیاده روی اربعین☝️ دمتون گرم ❤️ سلام ودرود برشهدا وامام شهیدان اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت چهارم محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنب‌وجوش
قسمت_پنجم حالا محمد يك دل‌مشغولي مهم‌تر پيدا كرده بود. تا كارهايش در خانه و خياطي تمام مي‌شد، مي‌رفت مسجد و پايگاه. بزرگ‌ترها هم به او محبت خاص پيدا كرده بودند. هر وقت مي‌رفتند گشت و اردو و تمرينات نظامي و... محمد را هم با خودشان مي‌بردند و اين باعث مي‌شد كه جسم و روح محمد روزبه‌روز بيشتر رشد كند و پرورش يابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتيباني مشغول كارهاي بنايي و ساخت و سازهاي مورد نياز رزمندگان بود. محمد تازه وارد سيزده سالگي شده بود كه با پدر راهي منطقة سومار شدند. آنجا داشتند براي رزمندگان تنور نان درست مي‌كردند. هرچند قبل از آنكه تنور نان داغي براي رزمنده‌ها درست كند، عراقي‌ها بمب‌بارانش كردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و ديدن‌ها و شنيدن‌ها براي محمد خيلي شيرين و پردرس بود و البته فتح بابي شد براي او. حالا ديگر نمي‌شد محمد را در شهر نگه‌داشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. مي‌رفت و مي‌آمد. . . ادامه دارد.. اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
جهت بیان انتقادات ، پیشنهادات و نظرات سازنده خود پیرامون محتوا و برنامه های کانال از طریق لینک زیر اقدام و به صورت ناشناس با ما در میان بگذارید https://harfeto.timefriend.net/16819291353734
💙 °•🌺 💝 فرزند عزیزم را به درس خواندن ٬ تقوای الهی ٬ و توصیه می کنم. ✍🏻فرازی از وصیتنامه مدافع حرم اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
32.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤خواهر 💢مقاومت شهدا در شرایط سخت ⁉️چند بار تا حالا توی زندگیمون، شـ هدا رو اینطوری درک کردیم؟ 💔 کاش روزی که ابراهیم و دوستانش زیر آتش سوزان و شن های داغ کانال کمیل بودند هم باران سنگین میبارید😔 اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتخابی دیگر،۱۱.mp3
31.49M
🎧 📗 انتخابی_دیگر فصل ❶❶ اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ┈┄┅═✾•✈️•✾═┅┄┈ فصل 10 👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/28952
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم: «حتماً خودش خواست که برود». فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفــن شــود. حســین جلــو افتــاد کــه ترتیب کارهــای کفن و دفن ایــران را بدهد. شوهرش آقامحسن که مردانه در سال های خانه نشینی ایران، جورش را کشیده بــود بــه حســین گفــت: «بــرا مــا قبــر دو طبقه بخر.» و از خدا خواســت که بعد از مرگ ایران، زنده نماند و چنین شد. *** خوابم نمی برد. از زاویۀ درِ نیمه باز اتاق حسین، به او نگاه می کردم. غرق در انس با خدا بود و من غرق در او که در قنوت نماز شب، سعی می کرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمی دانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی شوم. صبح که شــد، چای گذاشــت، صبحانه را هم آماده کرد. ســر ســفره برایم لقمۀ نان، پنیر و گردو گرفت و گفت: «پروانه! من خیلی به تو مدیونم.» هنــوز تصویــر قنــوت نمــاز دیشــبش جلــوی چشــمم بــود. ایــن حــرف را کــه زد بدجوری شکســتم، اشــک تا پشــت چشــمهایم هم آمد. اما برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری، به شوخی ازش پرسیدم: «باز چه خوابی برام دیدی؟!» گفت: «خواب دیدم، امّا نه برای تو، برای خودم، خوابی که وحشت و امید را با هم داشت، مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می خواستم رد شم.» فکر کردم که من هم یک گوشــۀ این خواب باید باشــم، بااشــتیاق پرســیدم: «خُب چی دیدی؟!» گفت: «خواب دیدم توی یه کانالِ تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفــه می شــدم. می دویــدم کــه بــه انتهــای کانال برســم. امّا مســیر اون قدر طولانی بود که هرچه می دویدم، نمی رســیدم. داشــتم خفه می شــدم که در دورترین نقطۀ کانال، نوری دیدم. فریاد یاحســینی کشــیدم و به طرف نور دویدم. هرچه جلوتر می رفتم، نور بزرگتر و بزرگتر می شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احســاس کــردم خبــری از تاریکــی و خفگــی نیســت. از خــواب که بلند شــدم، به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه.» گفتم: «من که هیچ کجای خواب تو، نبودم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
گفت: «آره، ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس می کردم.» اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرف های ایــن چنــد وقتــه اش برایــم تبدیــل بــه یک معمای پیچیده شــده بــود؛ خدمت تــا چهــل ســال و ایــن خــواب و همراهــی ســایه وارۀ من، این هــا باید ربطی به هممی داشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلیدی جز صبر نداشت. چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر72محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت امّا نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی کردم که چرا نمی پذیری. تا اینکه یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت: «باید برم یه مأموریت خارج از کشور» بــی درنــگ یــاد آن خــواب و حــس همراهی ام با او افتــادم، ناخودآگاه گفتم: «خدا پشت و پناهت» شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت: «ان شاء الله» پرسیدم: «باز هم آفریقا؟» آهی از ته دل کشید و گفت: «می رم یه کشوری که خودش یه تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریا کاری معاویه، در کنار هم، یاد کند. حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشــتم که بزنم. می خواســت به هر صورت نظرم را بداند. با لبخندی شیرین، گفت: « یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه.» اســم ســوریه که آمد، مرغ دلم تا آســمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بــود کــه حرفــی بزنــم و چیــزی بگویــم. ســکوت کــردم. بــاز ادامه داد: «قــراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه» اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی شنیدم که بپرسم «چی رو بررسی اولیه می کنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت.» فقط مات ومبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، ســبکبار، ســاک دســتی اش را برداشــت و رفت. زهرا و ســارا وقتی شــنیدند کــه حســین بــه مأموریــت خــارج از کشــور رفتــه، جا خوردند. دلشــان می خواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد. بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت وپرسید: «کجایی بابا؟» گفت: «حدس بزن.» پرسید: «کنگو؟» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313