eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💜 🔮 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . السلام‌_علیڪ_‌یاانصار_💚 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ مدافع حرم اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
🔷 شهیدی که تاریخ تولد و شهادتش یکی است 🔸 یکی از شهدای مدافع حرمی است که در تاریخ ۱۰ بهمن ماه سال ۱۳۶۲ در شهر طاقانک که یکی از شهر‌های استان چهارمحال و بختیاری است چشم به جهان گشود. 🌹شهید علی عسگری در تاریخ ۱۰ بهمن ماه سال ۱۳۹۱ همزمان با سالگر میلاد پیامبر اعظم(ﷺ) پس از نبردی جانانه در حفاظت از حرم حضرت زینب (سلام‌الله) در شهر دمشق کشور سوریه به فیض نائل آمد. 🌹سالروز شهادت اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
این اواخر پیش عروس ها، پســرها، دخترها، دامادم و نوه ها، حســین صدایش نمی زدم. او هم به من پروانه و ســالار نمی گفت. برای هم شــده بودیم حاج آقا و حاج خانم. یک شنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمــد. خیلــی خوشــحال بــود. خوشــحالی را اگــر با کلمات بــروز نمی داد، من به تجربــۀ چهــل ســال زندگــی بــا او از چهــره اش می خواندم. این بار نشــاط، هم از چهــره اش می باریــد و هــم از کلماتــش: «حــاج خانم، طرحی رو که برای ســوریه دادم، باهاش موافقت کردن. ان شاء الله، فردا می رم سوریه.» جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه، به این رفتن های طولانــی و آمدن هــای کوتــاه و چنــد روزه عــادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد، گفت: «حاج قاسم، یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد.» پرسیدم: «شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی می خوای برگردی؟!» پرانــرژی گفــت: «بــا طرحــی که برا آیندۀ ســوریه داده بودم، موافقت شــد. می شــه خودم نَرَم؟» بُــق کــردم و ســرم را پاییــن انداختــم. ســکوتم را که دید، گفــت: «امّا این بار، دو سه روزه برمی گردم.» شــنیدن ایــن حــرف از کســی کــه عــادت نداشــت بــرای رفتنش زمــان و مدت تعیین کند، متعجبم کرد. انگار می خواست همۀ نبودن ها و دیر آمدن ها را جبران کند. گفت: «حاج خانم، به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان، ببینمشون.» اول به وهب زنگ زدم. قبول نکرد. خانه اش به خانۀ ما خیلی دور بود. دیر از سر کار می آمد و صبح زود می رفــت. حــق داشــت کــه نیایــد. به حســین گفتم: «وهــب نمی تونه بیاد.» حســین در چنین مواردی جانب پســر و عروســش را می گرفت. انتظار داشــتم بگوید: «اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
اما گفت دوبارهزنگ بزن، بگو بابا می خواد بره سوریه، حتماً بیا.» دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت: «الآن راه می افتیم.» بعد به مهدی که خانه اش نزدیک خانۀ ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچه ها برسند، آلبوم عکس های دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت، باز کرد. جوری روی بعضی از عکس ها توقف می کرد که انگار بار اول است آن ها را می بیند. او غرق در عکس ها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند. محمدحسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم می کردند. حسین وارد بازیشان شد. گاهی می پرید و محمدحسین را می گرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک درمی آورد. کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگی های خودشان بودند، از سر و کول او بالا می رفتند و ازش آویزان می شــدند، تا خســته شــدند. حســین رفت ســراغ فاطمه که نوۀ بزرگمان بود و حانیه دختر چهار ماهۀ مهدی و هر دو را چســباند ســینه اش و به وهب و مهدی گفت: «از ما عکس بگیرین، این عکس ها، خاطره می شه.» دلشــوره بــه جــان همــه، حتــی عروس هــا افتاده بود. وهب گفــت: «خانمم وقتی ازم شنید بابا می خواد بره سوریه، توی دلش خالی شده.» خانم مهدی هم محو در پدربزرگ بچه هایش بود. پدربزرگی که خودش را با نوه ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم. اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد. بهش گفته بود که توی ســوریه کار گــره خــورده و بایــد برگــردد. بعــد بــا مهدی جداگانــه صحبت کرد. حتماً مثل حرف هایی که با وهب زده بود. از توی اتاق که پیش جمع آمد خونســرد و عادی نشــان داد. حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من، کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه، کار همیشگی اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می رسید. نمی گذاشت عروس ها کمک کنند. انگار قرار بود، او کار کند و ما تماشایش کنیم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
♨️ شهر وضع عجيبی داشت، واقعاً ميدان ڪربلا بود! در هر ڪوچه و خيابان .. خون پاك باختگان اسلام به چشم می‌خورد. شهر در آتش می‌سوخت .. 🔸 بچه‌ها می‌گفتند دعا ڪنيد .. شهر سقوط نڪند! ❗️تا ما در مقابل خدا و امت و امام شرمنده نشويم!/بهشت ایران 🌷از خاطرات اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
────༺⊰❀⊱༻──── 🌹|✨ سربازان 💚|✨ امام‌زمـان‌‌عجل‌الله ✋|✨ از هیـچ‌ چیز 💥|✨ جز گناهانشـان 😊|✨ نمی‌ترسند! اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
ᬊ'❃ ❁ …و داشتن این حجاب و حفظ ڪردنش، لیاقت می‌خواد ❥ • اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ═✧🦋❁ یازهرا ❁🦋✧┄ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
da(17).mp3
5.99M
🎧 📕 دا ( قسمت 17) اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ┄┅═✦❁🌴❁✦═┅┄ قسمت 16👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/29406
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شنیده نشده از راوی حاج حسین یکتا 🎤 📺 در برنامه شب‌های پرستاره ۱۴۰۲ در گلستان شهدای اصفهان اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
یادمون‌باشه‌که‌هرچقدربرای ‌خـداکوچیکی‌وافتادگی‌کنیم‌ خدادرنظردیگران‌بزرگمون‌میکنه‌ ♥️'!' -سردارشھید‌حاج‌حسین‌خرازی 🌿 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه161 شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک کنیم. 🌹به نیابت از " " ⊰بسم الله الرحمن الرحیم ⊱ 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌رسول‌الله 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌امیـر‌المؤمنین 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌الزهـرا 🌷| السلام‌علیڪ‌یاحسـن‌ِبن‌علے 🌷| السلام‌علیڪ‌یاحسـین‌ِبن‌علے 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌الحسین 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌محمدبن‌علے 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌جعـفربن‌‌محمـد 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌موسےبن‌جعـفر 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌موسی‌الرضاالمرتضے 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌محمد‌بن‌علےِ‌الجـواد 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌علے‌بن‌محمـدالهادی 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌حسن‌بن‌علیِ‌العسـڪری 🌷| السلام‌علیڪ‌یابقیه‌الله،یاصـاحب‌الزمان 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌زینب‌ڪبری 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌ابوالفضل‌العبـاس 🌷| السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌المعصومه ♥️''السلام‌علیڪم‌و‌رحمه‌اللهِ‌و‌برڪاته'' 💛🕌🧡🕌💛🕌🧡🕌 📹 نماهنگ سلام امام رضا من آشنام امام رضا گفتن تموم زندگیت گفتم آقام امــــام رضا پیشنهاد دانلود👌 ویژه دلتنگها💔 به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور عجل‌الله‌ صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
🌹 زیارتنامه 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌷شادی_روح_شهدا صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوسش داشتم...خیلی...😭😭 همه مادران شهید که بلد نیستند روایت کنند اما توی دلشان پر از روایت و خاطره است. اصلا با همین روایتها اینقدر زود پیر شدند. خاطرات ناب فرزند شهیدشان را توی هیچ کتابی پیدا نمیکنید...کتاب شهید، خودشان هستند. خودشان را بخوانیم.... چندین بار....با دقت! به خانواده های شهدا سر بزنیم ★᭄ꦿ↬ @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
| قسمت پایانی در عملیات كربلای ۵ در جلسه‌ای با حضور فرماندهان گردانها و يگانها از آنان بيعت گرفت كه تا پای جان ايستادگی كنند و گفت :«هر كس عاشق شهادت نيست از همين حالا در عمليات شركت نكند، زيرا كه اين، يکی از آن عملياتهای عاشقانه است و از گستره حسابهای عادی خارج است.» لشکر او در اين عمليات توانست با عبور از خاكريزهای هلالی كه در پشت نهر جاسم از كنار اروندرود تا جنوب كانال ماهی ادامه داشت شكست سختی به عراقی‌ها وارد آوردند. عبور از اين نهر بدان جهت برای رزمندگان مهم بود كه علاوه بر تثبيت مواضع فتح شده، به عامل سقوط يكی از دژهای شرق بصره بدل شد كه در كنار هم قرار داشتند. هدايت نيروهای خط‌شکن در میان آتش و بی‌اعتنايی او به تركش‌ها و تيرهای مستقيم دشمن و ايثار و از خودگذشتگی‌اش راه را برای پيشروی هموار كرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در آن صبح فتح و پيروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز شكر ايستاد... 📥 منبع: نوید شاهد ✍ شهید حاج حسین خرازی | نعم‌الرفیق اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313
🌹شهید دکتر مصطفی چمران 💢من‌سخت‌ترین‌کار زندگی‌ام درس‌خواندن است ♨️ از درس متنفرم! اما چه می‌شود کرد که این درس خواندن تکلیف من است و قطعاً همه تکلیف‌های انسان سخت و طاقت‌فرساست، پس من برای مبارزه با نفسم، می‌جنگم و درس می‌خوانم و این تلخی و سختی را تحمل می‌کنم تا تکلیفم را انجام داده باشم. 🌷شادی روح پاک همه شهدا صلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 موشن‌گرافی| دستاوردهای به روایت 📌ماپیروز شدیم پیروز کامل و ملموس اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ═•ஜ🍃🌹🍃ஜ•═ @parastohae_ashegh313
وقــت رفتــن، عروس هــا و نوه هــا را بوســید. وهــب و مهــدی را محکــم در آغــوش گرفــت و بــا مهربانــی تــا جلــوی در بدرقه شــان کرد. پســرها که رفتنــد، گفتم: «از اینکه چشم انتظار رفتند، ناراحتم.» و با صدایی گرفته پرسیدم: «یعنی واقعاً، دو سه روزه برمی گردی؟!» گفت: «آره حاج خانم جان.» خندیدم: «چند وقته که دیگه سالار صِدام نمی کنی.» به جای اینکه جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد: «حسین، سالار زینب.» شــاید حســین می خواســت با این پاســخ کوتاه و چند لایه به اینجا برســاندم که از حالا، نه تو سالاری و نه منِ حسین. داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت: «فردا نمی رم، سوریه.» هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم امّا نمی دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: «خیر باشه، چی شنیدی؟» گفــت: «از ایــن خیرتــر نمی شــه، فــردا قرارِ ملاقات مهمــی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون می رم.» بســاط گردو شکســتن را پهن کرد و مشــغول شــد. با تعجب پرســیدم: «چه کار می کنی؟ مگه فردا صبح زود نمی خوای بری دیدار آقا؟» بــا خوشــرویی جــواب داد: «ســارا خانــم، صبحونــه گــردو بــا پنیــر دوســت داره، می خوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم.» سارا خوابیده بود وگرنــه بــا دیــدن ایــن صحنــه، مثل من، آشــوبی به جانــش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت. خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او ســر می زدم. عبا به دوش روی ســجاده اش نشســته بود و مناجات می کرد و گاهی، گریه. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
صبــح کــه صبحانــه را آوردم. تــوی چشــمانش نمی توانســتم نــگاه کنم. تا نگاه می کردم، سرم را پایین می انداختم، از بس صورتش یک پارچه نور شده بود. ساعت 8 بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمی شناخت. گفت: «حاج خانم نمی خوای ساکم رو ببندی؟» گفتم: «به روی چشم حاج آقا، امّا شما انگار توشه ات رو برداشتی.» لبخنــدی آمیختــه بــا هیجــان زد و گفــت: «آره، مــزد ایــن دنیایــی ام رو امــروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند: «آقای همدانی، توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون می کردم.» و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد، گفت: «حس می کنم که خدا هم ازم راضی شده.» دلم هُری ریخت، پرسیدم: «یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟» حرف را برگرداند: «حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشــون.» زهرا و امین را پیش از میهمانی شــب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشــت، آن ها را دوباره ببیند؟! هنوز ذهنم درگیر آن جملۀ «حس می کنم خدا هم ازم راضی شده» بودم. حرفی کــه او از ســر یقیــن گفتــه بــود. امّــا دل مــن را می لرزانــد. گفتــم: «زنــگ می زنــم، بعدش چی؟» گفت: «بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام.» رفتم توی آشپزخانه، امّا تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر راه نفســم را بســته بود. حســین زیر چشــمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا، بسته بود. گفتم: «تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو یه چرت بخواب.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313