eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 حمید قراری، نوجوان ۱۲ ساله، اهل تربت حیدریه 🎤 به زور به جبهه آمدم، زیر صندلی قطار قایم شدم...!!! ▪️ اومدم اینجا با صدام بجنگم... ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
نیـاز جامعـه‌ ما امــروز ‌بـیش ‌از مهــربانے‌ ڪردن نیــازمند ‌ایثار اسـت...♥️ ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
. .🌹بسمه رب الشهدا🌹 روایت_سیر_عشق . 🌷زندگی نامه شهید علی امرایی🌷 . . . دی ماه 1364برای خانواده اقای غلامرضا امرایی روز مبارک ومیمونی بود زیرا در این روز نوزادی پا به این دنیا گذاشت که سرانجامش این شد که فدایی راهی بشود که و واقعی درآن هست... . . تکرار تاریخ ..عباس زینب(سلام الله علیها) ..همان چیزی که همه از ازل آرزوی پا نهادن در رکاب این شجره_مبارکه را داشته ودارند. . . این نوزاد مبارک را به عشق امیرالمومنین علی نام نهادند😊❤️ . شاید درآن روز ها کسی حتی به ذهنش خطور نمی کرد که روزی اودر عرصه دفاع از اهل بیت امیر المومنین مانند عباس(علیه السلام)سر دهد وپیکرش اربا اربا شود. 💔💔 همانطوری که حضرت علی اکبر (علیه السلام) در راه از حریم امامت وولایت اربا اربا شد. . شاید کسی فکر نمی کرد کسی که چیزی از جنگ به خاطر ندارد به این سرعت خود را به قافله کربلاییان وشهیدان برساند. . ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝ .
صبــح عاشقـانه‌ای‌ ست برای چشمانت ؛ آنگاه که آفتـاب غزل واره‌های عشــق را در نگاهت تداعی می‌کند ... 🌷°|صبـحتون شهـدایـی|°🌷 @parastohae_ashegh313
خاکریز خاطرات قسمت شانزدهم ✍ خاطره ای عجیب و جالب از ای که به رسید جعفر خیلی امام زمانی بود و چهارشنبه‌ها جمکران رفتنش ترک نمی‌شد... یه شب با همدیگه رفتیم گلزار شهدای قم. جعفر تویِ یه قبر خوابید و بهم گفت: سنگ لَحَد رو بذار.... یک ماه و نیم از این قضیه‌گذشت. ظهرِ نیمۀ شعبان تویِ‌طلائیه خمپاره خورد به سنگر و جعفر شهید شد قبرهایِ زیادی تویِ‌گلزار شهدایِ قم حفر شده بود، اما پیکرِ جعفر رو دقیقاً توی همون قبری‌گذاشتند که اون شب توش خوابیده بود. تازه حکمت کارِ جعفر در اون شب رو فهمیدم... 🌷خاطره ای از زندگی شهید جعفر احمدی میانجی( پسر آیت الله احمدی میانجی) 🗣راوی: سردار حاج حسین یکتا ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃من این را نمی دانستم و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد .از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کرده اید که شمارا ندید ؟ممکن است این جریان خنده دار باشد ، ولی واقعاً اتفاق افتاد.آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم ، نمی فهمیدم. 🍃 به پدرم گفتم : جشن نمی خواهم فقط فامیل نزدیک ، عمو ، دایی و...پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید.صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود ، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس . مادرم با من صحبت نمی کرد ، عصبانی بود .خواهرم پرسید :کجا می روید؟گفتم: مدرسه . گفت: شما الان باید بروید برای آرایش ، بروید خودتان را درست کنید.من بروم ؟ رفتم مدرسه . آنجا همه می گفتند: شما چرا آمده اید ؟ من تعجب کردم .گفتم : چرا نیایم ؟ مصطفی مرا همینطو ر می خواهد .از مدرسه که برگشتم ، مهمانها آمده بودند .مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر ، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند .از فامیل خودم خیلی ها نیامدند پس، همه شان مخالف بودند و ناراحت 🍃خواهرم پرسید: لباس چی می خواهی بپوشی ؟گفتم: لباس زیاد دارم.گفت: باید لباس عقد باشد.و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می گفتند دیوانه است ،همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود .من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم .عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است ، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم .... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
مادری که کوه صبر است و استقامت، عبدالرحیم اکبری ،که بیاد تمام سالهای فراق سر بر روی شهیدش می گذارد و با او خلوت میکند... عبدالرحیم متولد سال ۱۳۴۳ بود ، در عملیات بدر ، شرق دجله سال ۱۳۶۳به شهادت رسید و پیکرش در شمار شهدای مفقود الجسد قرارگرفت و پس از سالها ، خرداد ماه سال۱۳۸۰ پیکر پاکش تفحص و به خاک سپرده شد. ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایت یک مشت بوسه میفرستم ازبهشت😘😘 باز هم هست....☺️ از این بوسه های عاشقانه برایت زیاد کنار گذاشته ام😍😔 حلما خانم دردانه ❤️ ♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~ @parastohae_ashegh313 ♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
💠💠💠 دشمنان نمی دانند و نمی فهمند ڪہ مابرای شهادت مسابقہ میدهیم و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این است ڪہ ازسوی خدا آمدہ ایم و بہ سوی او میرویم شبتون شهدایی🌱 @parastohae_ashegh313
💠🍃💠🍃💠 با صبح چشمهای تو آغاز می شوم خورشید من بتاب.... 🌹 شهید حسین جوینده🍃🍃 #صبحتون_شهدایی ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
. خاکریز خاطرات قسمت هفدهم ✍ .ذکری سیاسی که شهید باکری بعد از نماز، یک دورِ تسبیح گفت، چه بود؟ قرار شد با آقا مهدی باکری بریم شناسایی برا پاکسازی منطقه. بعد از خوندن نماز ظهر راه افتادیم بریم سمت هلی کوپترها. توی مسیر دیدم آقا مهدی یک دور تسبیح مرگ بر آمریکا گفت... ایشون می گفت: آقای مشکینی فرمودند که ثوابِ گفتنِ مرگ بر آمریکا کمتر از نماز نیست... 🌷خاطره ای از زندگی آیت الله مشکینی و سردار شهید مهدی باکری 📚منبع: کتاب«به مجنون گفتم زنده بمان» ، کتاب دوم ، صفحه ۸۰ ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است ، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. 🍃 خواهرم گفت: داماد کجا است ؟بیاید ، باید انگشتر بدهد به عروس .آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست .خواهرم عصبانی شد گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد ؟آخر این چه عقدی است ؟آبروی ما جلوی همه رفت. گفتم: خوب انگشتر نیست .چکار کنم ؟ هر چه می خواهد بشود !بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون . 🍃مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند .اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت ،یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت . برای فامیلم ، برای مردم عجیب بود.مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد . گفتم مامان ، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتماً می خرید و می آورد .مادرم گفت: حالا شما را کجا می خواهدببرد ؟ کجا خانه گرفته ؟گفتم: می خواهم بروم موسسه ، با بچه ها . 🍃مادرم رفت آنجا را دید ،فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت .مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد ؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید ، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید ؟ولی من در این وادی ها نبودم ، همان جا ، همانطور که بود ، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم.مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم ، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند . آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد ، جهیزیه ببرد ،می گویند فامیل دختر پول داده اند که دخترشان را ببرند . من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد .می خواستیم همانطور زندگی کنیم . 🍃یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چیکار داری وسایلت را بردار بریم خونه ی خودمون.گفتم: چشم.مسواک وشانه و...گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم : من دارم می روم .مامان گفت: کجا ؟گفتم: خانه شوهرم ، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم .اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را .مادرم فکر کرد شوخی می کنم . من اما ادامه دادم؛فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم.مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کردکه: تو دخترم را دیوانه کردی ! تو دخترم را جادو کردی !تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین . 🍃مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش .مادر همانطور دست و پایش می‌لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه .مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه کردی ! همین الان طلاقش بده .دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.حرفهایی که می زد دست خودش نبود.خود ما هم شوکه شده بودیم .انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم .مصطفی هر چه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد . بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم .مادرم گفت: همین الان !مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
#سَلامٌـ_عَلَے_اْلشُّهَــــدا گام برداشتن در #جاده عشق هزینہ میخواهد! هزینہ هایے ڪہ انسان را عاشق... و بعد.. #شهید میڪند.. #روزتون_شهدایی🌷 #سلامـ_بر_شهـــــدا❥ #سلامـ_بر_علمــدار ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷 با ابراهیم به مرخصی آمده بودیم. به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم ، راننده به محض خروج از شهر ، صدای نوار ترانه را زیاد کرد. ابراهیم چند بار ذکر صلوات داد و مسافران بلند صلوات فرستادند. من یک لحظه به ابراهیم نگاه کردم ، دیدم بسیار عصبانی است. مدام خودش را میخورد و ذکر میگفت ، دستانش را بهم فشار میداد و چشمانش را می‌بست. حدس زدم بخاطر نوار ترانه است. گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟! میخوای به راننده بگم ... نذاشت حرف من تموم بشه و گفت: قربونت ، برو ازش خواهش کن خاموشش کنه. رفتم و به راننده گفتم اگه امکان داره خاموشش کنید. راننده گفت: نمیشه ، عادت کردم ، نمیتونم خاموشش کنم وگرنه خوابم میبره! ابراهیم دنبال روشی بود که صدای زن خواننده به گوشش نرسد ، از توی جیب خودش قرآن جیبی کوچکی بیرون آورد و با صدای زیبایی که داشت ، شروع به قرائت قرآن کرد. همه محو صدای دلنشین و ملکوتی او شدند ، راننده هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد.... ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
. خاکریز خاطرات قسمت هجدهم ✍روش جالبِ شهید میثمی در امر به معروف کردن عبدالله باز هم انگشترش رو بخشیده بود. ازش پرسیدم: این یکی رو به کی دادی؟ گفت: یه بنده خدا انگشترِ طلا دستش بود، و نمی‌دونست طلا برای مرد حرامه. وقتی انگشترِ طلا رو از دستش در آورد، انگشترِ خودم رو بهش دادم... 🌷 خاطره‌ای از روحانی شهید عبدالله میثمی 📚یادگاران۵ « کتاب شهید میثمی» ، صفحه ۷۵ ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط !من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می کشید .مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم. من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان فردا می روم طلاق می گیرم. 🍃آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دو روز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله.. من هم این شرط را پذیرفته‌ام. بابا گفت: پس برو. دیگر شما را نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید. 🍃چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت نگاه کرد. فکر کرد مصطفا ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم .سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان... آن شب حال مادر خیلی بد شد. مصطفی آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم.مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد. 🍃دست مامانم را می بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت 🍃مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی؟ببرش. من مراقب خودم هستم. مصطفی می‌گفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت. مادرم تعجب کرد. 🍃شرمنده شده بود از این همه محبت. مامان که خوب شد و آمدیم خانه ، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ،قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه تشکر می‌کنید. 🍃گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
مرغان #عاشق زین قفس پرواز کردند پرواز را تا #بیکران آغاز کردند از دخمه تاریک #دنیا پر گرفتند راه دیار دوست را از #سر گرفتند #سلامـ_بر_شهـــــدا #روزتون_شهدایی ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
. خاکریز خاطرات قسمت نوزدهم ✍ بی تفاوت نبودن را از این نوجوان شهید بیاموزیم : بچه که بود، با داداشش رفت خونه همسایه. اونجا رادیو روشن بود و صدای ترانه اش بلند... محمودرضا رفت تا رادیو رو خاموش کنه ، اما قدش نرسید. با همون شیرین‌زبونی کودکانه به همسایه گفت: فاطمه خانوم! می خوای خدا شما رو جهنمی کنه؟ همسایه پرسید: چرا جهنمی کنه؟ محمودرضا گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید... 🌷 خاطره‌ای از کودکی شهید محمودرضا وطن‌خواه 📚 منبع: کتاب سیره دریادلان۲ ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسد شهید 🍃گفتم: مصطفی بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید می گویید؟گفت: آن ها که کردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ،من را نمی شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند.هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم .بعد از این جریان مادرم منقلب شد .مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم .دیگر حرفم را پس گرفتم .باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد.چرا این قدر نازش می کنی .مصطفی چیزی نگفت ، خندید . 🍃غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت.روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند،لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند .شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ،نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست. 🍃مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ،اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .و تا شهید شد این طور بود.حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند.می رفت شیر می آورد.خودش قهوه نمی‌خورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد. 🍃 گفتم: خب برای چی مصطفی ؟ می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ،نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکردو من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را . 🍃خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم،به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل .از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت .البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست .احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست .خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند. 🍃گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ،همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد. ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود .خودش را قدم به قدم آشکار می کرد.توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد.اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
فرمانده ی عشق به یاد شهید فرمانده #ابراهیم_همت.. به همراه صدای بیسیم های کمتر شنیده شده شهید همت #گلهای_یاس رادیو صدای میقات ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
golhaye yas243 فرمانده ی عشق.mp3
3.22M
#شهید_همت ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
~~~~ 📝 نامه شهید رضا جودی به خانواده ببینید! آقا رضا برای اینکه خانواده نگرانش نشوند چی نوشته... 😊 .............................. با سلام حضور خانواده گرامي و مهربانم، اميدوارم كه حال و احوالتان خوب و خوش و خرم و سرحال باشيد و هر لحظه از زندگي شما قرين شادي و نشاط باشد تا ما هم با شادي شما سرحال و با نشاط باشيم. اگر از حال من جويا باشيد، به ياري خدا خوبم و ملالي جز دوري از عزيزان نيست و الان كه اين نامه را مي‌نويسم ساعت ۱۱ و ۴۰ دقيقه شب ۶۶/۱۱/۴ است و من به عنوان مسؤول و همه كاره پاسگاه تا ساعت ۱۲ بيدارم، البته اين را به شما بگويم كه ظهر حسابي خوابيدم و الان اصلاً خوابم نمي‌آيد، و همانطور كه مي‌دانيد من در خانه هم كه بودم ظهرها نمي‌خوابيدم و اگر مي‌خوابيدم شب خوابم نمي‌برد و حالا هم اصلاً خوابم نمي‌آيد. آب و هواي اينجا الان مثل بعد از عيد تهرون شده و يك هواي حسابي و با صفا داره و فقط يك دوربين كم داريم كه چند تا عكس يادگاري از اينجاها بگيريم كه قراره يكي از بچه‌ها اگه شد دوربين خود را بياره تا چند تا عكس بگيريم. خوب از اوضاع و احوال فرديس تهرون برايم بنويسيد. سلام مرا به همه دوستان و آشنايان و فك و فاميل برسانيد. ديگر عرضي ندارم وسرتان را زياد درد نمي‌آورم. و از اينكه بدخط نوشتم معذرت مي‌خواهم. چون تندتند نوشتم زيرا يك پاكت جنگي گيرم اومد كه احتياج به تمبر و پاكت نداره و مخصوص رزمنده‌ها و مناطق جنگي است. والسلام خداحافظ به اميد ديدار. ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
صادق_آهنگران_روضه_و_مناجات_در_مسجد.mp3
5.29M
دوران #دفاع_مقدس #سال_64 صوت: روضه و نجوای حاج #صادق_آهنگران 🌸شب جمعه و قبل از خواندن دعای کمیل در مسجد شهر #فاو #عملیات_والفجر_8 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
هر سری قابل آن نیست که بر دار شود مرد می خواهد که در این قافله سردار شود حق همین است که در قصه عشاق حسین همچو محسن حججی میثم تمار شود #شهید_محسن_حججی🌷 #سالروز_ولادت #روزتون_شهدایی @parastohae_ashegh313
🔺🔺🔺 ❂○° °○❂ 🍂از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه ای نائب بر حق امامزمان است. از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید...همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند: غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز🍂 🌷 📎سالروز ولادت ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄